عنوان رمان:مونالیزا لبخند می زند
نویسنده:زهره قدیری
تعداد صفحات پی دی اف:۲۸۷
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:-چشماتو ببند… بیشتر از همه دوست داری چیکار کنی؟
درحالی که چشمام بسته بود گفتم:میخوام برم توی نقاشی مادرم…اخرین نقاشی که کشید… یه دریا… یه زن… با یه دنیا ارامش
-فکر کن… فکر کن الان لب همون دریای آرومی… اون زن ابی پوش تویی… همونی که چشماشو بسته… همونی که یه لبخند روی لباشه… همونی که مثل فرشته ها دستاشو از هم باز کرده… انگار میخواد پرواز کنه…. فکر کن اون تویی…مادرت میخواد تو اون باشی… همون لحظه که داره اون نقاشی رو میکشه پدرت کنارشه… میگه این دختر ماست… این فرشته ی زیبا همون هدیه ی خداست… این دریای آروم.. این آرامش… این زن معصوم… این زندگیه ماست…زندگی همینه… پس زندگی کن… برای اون پسر دلنگران… اون پسری که منتظر لبخند خواهرشه . تموم زندگیشه… پس لبخند بزن… حالا بگو… با خودت تکرار کن… تکرار کن و برگرد به زندگی…
تکرار میکنم… با یه لبخند… بر میگیردم… من بخاطر تنها داشته ی زندگیم… برادر دلنگرانم برمیگردم…
-من همون زن آبی پوش با یه لبخند مرموزم…
-بالاخره یه روز یه بهونه واسه این لبخند مرموز پیدا میکنی…
آغاز رمان:
البوم خاطرات مامان رو گذاشتم کنار. با انگشتام چشمام رو مالش دادم… نمیدونم چرا اومده بودم سراغ این البوم… واقعا نمیدونم. روی مبل دراز کشیدم و با صدای بلند گفتم: چاره چیه اخه؟ زندگی همینه…همون موقع حامد سرشو از اتاق اورد بیرون و گفت:با کی بودی؟
-با مامان…
در حالی که سرشو تکون میداد دوباره برگشت توی اتاق و گفت: چه دلی داری این البوم رو میبینی..
-حامد اینقدر نکش. میمیریا…
هیچقوقت جواب نمیداد. وقتی بهش میگفتم سیگار نکش یا چپ چپ نگاه میکرد یا کلا انگار نمیشنید چی میگم. این روزا که بیشتر سرفه میکردم یا میرفت توی اشپزخونه و هود رو روشن میکرد و میکشید یا توی اتاق دم پنجره….
همیشه میدونستم یه البوم هست که عکسهای پدر و مادرم داخلش هست. اما هیچوقت سراغش نرفتم… هیچوقت. ولی این روزا عجیب هوس دیدن اون عکسها رو کرده بودم و دلیلش رو نمیدونستم…
بلند شدم و رفتم توی اتاقش…. حامد با ژست خاصی داشت سیگار میکشید و تو این عالم نبود. رفتم محکم زدم به بازوی سفتش که خالکوبی داشت: کجایی برادر؟
-چرا اومدی اینجا؟ خوب الان دوباره نفست میگیره.
با بیخیالی گفتم: خوبم بابا. تو چه فکری بودی؟
خاکستر سیگارشو تکوند و دوباره پک محکمی زد و گفت:نمیدونم این چندوقته پیمان چه مرگشه. خیلی کلافه س.
روی مبل نشستم و گفتم:دیشب که خوب بود.
-نه بابا خودشو اینجوری نشون داد وگرنه من میفهمم چقدر کلافه س.
-حامد نکش تو روخدا.
-خوب برو بیرون الان حالت بد میشه.
-برا خودم نمیگم که برا تومیگم.
دوباره محل نذاشت. همون موقع صدای زنگ بلند شد. یه نگاهی به هم انداختیم به معنی همون جمله معروف (کی میتونه باشه این موقع شب) حامد سیگارشو خاموش کرد و رفت به سمت ایفون منم با گوشیم که دستم بود به پیمان مسیج دادم:چی شده؟
حامد با قیافه کلافه روبروی عمه خانم عصا قورت داده نشسته بود. میدونستم واسه چی اومده. هرچندوقت یه بار می اومد و یکم با تحقیر به ما و خونمون نگاه میکرد و همون حرفای همیشگی رو میزد و میرفت… واسش چایی اوردم و گذاشتم روی میز. که با چشم غره ای که به تاپ عروسکی شل و ول من میرفت مواجه شدم. چاییشو مزه مزه کرد و گفت: از برادرزاده هام انتظار دارم هرچندوقت یه بار یه سری به من بزنن…
حامد-عمه خانم سرمون…
با بالا اوردن دستش اجازه ادامه صحبت رو نداد و من دیدم داداش مغرور من دستاش مشت شد… دوست نداشت کسی وسط حرفش بپره…
-واسه من بهانه های بچگانه نیارید. من به عنوان بزرگتر شما بهتون میگم باید با من زندگی کنید… این چه خونه ایه؟ چه زندگیه؟ تنها نوه های شریف باید توی این موش دونی زندگی کنند؟ پس اون همه ثروت…
حامد با عصبانیت گفت:ما هیچ نیازی به اون ثروت نداریم نه من نه هانا…
عمه سرشو برگردوند طرف من و درحالی که مخاطبش حامد بود گفت: همین هانا. تو میفهمی دختر خاندان ما باید با وقار باشه؟ این چیه این دختر پوشیده؟
با تعجب گفتم: وا عمه خانم مگه چشه؟ بعدم اینجا خونه س. انتظار که ندارین پالتو پوست مار بپوشم؟
براق شد سمتم و گفت: نه دختر. ولی فکر نکن رهات کردم.بیرون خونتم خبر دارم که با چه تیپ بچه گانه ای میگردی. خانم شدی یعنی..
واقعا عصبانی شدم. واسم بپا گذاشته بود. تحمل اینو دیگه نداشتم… ولی نمیتونستمم جوابشو بدم. تکیه دادم به مبل و دست به سینه با اخم نگاهش کردم. اونم برگشت سمت حامد و با لحن کسی که انگار مچ گرفته گفت: فکر نکین خبر از هیچی ندارم. خبر دارم یه گروه دختر و پسرین و هر شب اینور و اونور خونه هم افتادین. خیلی موقع ها هم میان اینجا. تو خجالت نمیکشی حامد؟ خودم به چشم خودم یکی دوتا از این پسرا رو دیدم که گوشواره به گوششون بود.
حامد که دیگه واقعا کلافه شده بود با ناباوری گفت: عمه خانم من سی سالمه این دختر هم بیست و پنج سالشه. فکر نکنم اونقدر بچه باشیم که نیاز به بپا داشته باشیم. این کار شما توهینه…
عمه خانم بلند شد و در حالی که کت و دامن خوش دوخت قهوه ای رنگشو صاف میکرد با خونسردی گفت: به هر حال من باید مراقب وارث ثروت خانوادگیمون باشم. این وظیفه ی منه…
بعدم شال حریرشو انداخت روی سرش و به سمت در رفت و گفت: وسایلتونو جمع میکنین میاین عمارت… همین فردا! و یادتون نره… شماها از خاندان شریف هستید…درضمن حامد اون شرکت دارو رو زود درشو تخته میکنی. تو خودت وظیفه داری کارخونه ها و شرکت شریف رو اداره کنی…راستی…وقتشه..یعنی بهتره گذشته رو هم فراموش کنید.
بعدم رفت. مات و مبهوت به حامد نگاه کردم که سرخ شده بود و با مشت کوبید به دیوار و فریاد زد:لعنتی! با پوزخند و اشک توی چشمام گفتم: فراموش کنیم…. هه فراموش…
-اه ارشیا نکن دیگه مرض داری؟
قیافشو جمع کرد و رو به حامد گفت: چتونه شما دوتا؟
حامد نگاهی بهش کرد و گفت: چه خبر از پیمان؟
ارشیا در حالی که خودشو میکشید گفت: هیچی.هاپو شده. مام نفهمیدیم این چه مرگشه. از پریشب مهمونی دیگه ندیدمش.
-من میدونم چشه.
حامد برگشت سمت من و گفت: مرسی بی بی سی. حالا چشه؟
منم دستامو بردم بالا و خودمو کشیدم و گفتم: شرمنده داداشای گلم. رازه…
حامد بالشو به سمتم پرت کرد. منم رفتم وسایل صبحونه و حلیمو که ارشیا گرفته بود و اورده بود پهن کردم. با خنده و شوخی خوردیم. حامد رو به ارشیا گفت: افرین داداش. خوب دلقکی میشی من و هانا دیشب تا حالا عین افسرده ها بودیم. تو اومدی کلا غما پرید.
ارشیا-قربون داداش.. حالا چی شده بود؟
اینو گفت و از جلو من رد شد که بره بشینه روی مبل نگاهم افتاد به گوش چپش که نگینش برق میزد و بلند زدم زیر خنده. جفتشون با تعجب منو نگاه میکردن.با خنده گفتم: خبر نداری ارشیا عمه خانم میخواد سر به تنت نباشه دلیلشم این تک نگینه گوشته.
حامدم خندید و گفت:احتمالا دیدیش اینجور که معلومه تو رو از نزدیک دیده. این چند وقتم بپا داشتیم. آمار گلاب به روت همه کارامونو داره.
ارشیا دستی به گوشش کشید و گفت: شیطونه میگه درش بیارم. هرجا میرم کلی بهم احترام میذارن ولی به محض اینکه این نگین رو میبینن احتراما میریزه و جاش تحقیر میاد.
-حق دارن بابا این چیه اخه؟ با این مدل موهات. یه باره کچل کن دیگه.
ارشیا- ول کن بابا عمتون چی گفت؟
ریلکس گفتم: از اونجایی که داری با دوتا شریف صحبت میکنی باید امشب جمع کنیم بریم عمارت.
با تعجب گفت: واقعا؟ میرین؟
حامد با پوزخند گفت: فکر کن یه درصد…
ارشیا-پس چی؟
حامد زد پشت کمرش و گفت: اگه میای جمع کن. چند روز میریم شمال. نیاز داریم…
ارشیا-شرکت چی؟
-جوری میگه شرکت که انگار تموم داروخونه های ایران وابسته به شرکت ماس… جمع کن بابا. چند روز میریم و میایم دیگه..
حامد-هانا راست میگه.. به بچه ها بگو هرکسی میاد زود بگه. ظهر راه میفتیم…
ارشیا بلند شد و شروع کرد به تلفن زدن. منم به پیمان زنگ زدم که با کلی قسم واصرار قرار شد بیاد. بعدم به نیاز زنگ زدم و از مامانش اجازه گرفتم تا گذاشت بیاد…
پیمان بخاطر بیماری مادرش ناراحت بود. میگفت یه بیماری ساده س و چون نمیخوام حال بچه ها رو خراب کنم حالا نمیگم بهشون. همه ما مادرشو دوست داشتیم. یه خانوم شیک و تپل مپل که چند بار نزدیک بود این اکیپ از هم بپاشه اون نذاشته بود. یا بخاطر مهمونی های کوچیکی که میده و هممونو دور هم جمع میکنه. پیمان هم مثل مامانش مهربون بود. مهربون و پاک…
ماشین ما یه پرشیای مشکی رنگ بود که خودمون با پولی که خودمون دراوردیم خریدیم… اوایل یه پراید دست دوم گرفتیم. ولی بعدش وام گرفتیم و اینو خریدیم که واسه ما حکم سفینه داشت…واسه همین لذت میبردیم ازش. خونمونم یه اپارتمان معمولی بود که سعی کرده بودیم خیلی شیک بچینیمش.با همون وسایل کم. یه اپارتمان که اجاره کرده بودیم…ولی اصلا بد نبود. اونجوری که عمه خانم با تحقیر نگاه میکرد. البته حق داشت. چون کل اپارتمان اندازه یکی از اتاقای معمولی اون ویلا یا به قول خودش عمارت لعنتی نمیشد. با یاداوری عمه خانم استرس گرفتم. البته اون بپا بهش خبر میده که ما رفتیم. مطمینم خیلی عصبانی میشه و من حوصله ی یه بحث و جدل دیگه رو اصلا نداشتم…
یه مانتوی مشکی با شلوار توسی پوشیدم. موهامم کشیدم و با کش بستم و شال مشکیمو انداختم روی سرم. چمدونو دادم دست حامد که تی شرت اب نفتی پوشیده بود با شلوار مشکی ورزشی.به خودمون افتخار میکردیم. درسته لباسامون مارک نبود. اما با دسترنج و تلاش خودمون خریده بودیم…حامد از جلوم رد شد. یکم از خالکوبی که طرحش سلیقه من بود پیدا بود و من به این فکر کردم اگه عمه خانم اینو ببینه چه رفتاری میکنه. دیشب که اومد حامد یه پیرهن پوشید . بالاخره عمه خانم انتظار داشت ما مثل اون خاندان باشیم دیگه…
وقتی رسیدیم پیاده شدم و چشمامو بستم و دستامو بردم بالا و نفس عمیق کشیدم.عجب هوایی.. سه تا ماشین اومده بودیم. نیاز اومد بغل دستم و گفت: چیه؟ خسته ای؟
-نه دارم با این هوا عشق میکنم. شمال… دریا.. واسه من خیلی مقدسه نیاز…منو میبره به خلسه…خاطرات… و اون زن آبی پوش..
فهمیدم از حرفام سردر نیاورده و نپرسید منظورم چیه. چون میدونست جوابی نمیگیره. واسه همین تصمیم گرفت فکر کنه منظورم اب و هواست گفت : اره بهار شمال خیلی خوبه…
دستمو گرفت و باهم راه افتادیم به سمت دریا. فاصله دریا و ویلای پیمان خیلی کم بود..
-از سینا چه خبر؟ چرا نیومد؟ ارشیا میگفت دوباره یه چیزیش شده شده…
نیاز-ولش کن دیوونه رو. اشتباهم همین بود هانا. بدون اینکه از احساسش مطمین شم باهاش دوست شدم.
-مگه چی شده؟
نیاز با بغض گفت: تو چشمای من نگاه میکنه میگه من باید روی این رابطه فکر کنم.
-بیخیال بابا. خودت که میشناسیش… تا حالا چند دفعه با ارشیا دعوا کرد؟ فکر میکرد بهت نظر داره.سینا با خودشم مشکل داره.
نیاز-ولی دوسش داشتم هانا. نمیدونی چقدر واسم عزیز بود.
جلوی دریا ایستادیم. برگشتم سمتش که دیدم بی صدا اشک میریزه و زل زده به دریا. شونه هاشو گرفتم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم: دیوونه گریه میکنی؟ اونم بخاطر یه پسر؟
نیاز- تو نمیفهمی هانا… عاشق نیستی بفهمی…
نوشته دانلود رمان مونالیزا لبخند می زند اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.