عنوان رمان:مثلث آرزوها
نویسندگان:اهورا،آرتمیس وآمیتریس راد
تعداد صفحات پی دی اف:۱۱۳
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
آغاز رمان:
ای خدا دوباره نمی تونم جواب بدم. لعنتی من که همه ی اینا رو خونده بودم. صدای جیغ معلما پرده گوشمو می لرزونه .دستام می لرزید حرفی برای گفتن نداشتم زمین زیر پام ذوب می شد .خدایا کمکم کن زمین داره منو می بلعه چه خاکی تو سرم کنم. هر چه قدر سعی می کردم پام از توی اون باتلاق مذاب بیرون نمی اومد که یکدفعه با درد شدید پام از خواب پریدم . اه تو این هاگیر واگیرپام چرا گرفت؟با صدای بلندی که بیشتر شبیه جیغ بود گفتم:
_مامان بدو تو رو خدا مردم
مامانم با یه قیافه یترسیده و هول کرده پرید تو اتاقم وعین این دکترا که مریضشون داره میمره میپرن رو طرفو این ور اون ورش میکنن پرید رو منو تا می خوردم مورد نوازش داد که مثلا رگ پام بازشه حالا رگه ول کرده این مامان ول نمی کنه
_مامان بسه باز شد
_هر سری همینو می گی بعد من هنوز به دم در نرسیدم دوباره می گی مردم
_مامان داغون شدم پام داره می سوزه از زحمت بی وقفه شما ولش کن دیگه
_ محبت به تو نیومده همون بهتر دست وپات بهم گره بخوره.پاشو بیا پایین صبونتو بخور مدرست دیر نشه
چشمی گفتم وبه بدنم کش وقوسی دادم مامان درو بستو از اتاق رفت بیرون .خونه ی ما تقریبا وسطای شهر بود خیلی پولدار نیستیم ولی خوب الحمدلله دستمون به دهنمون می رسه کلا سه واحد تو ساختمون ما هست که هر سه تاشم مال خودمونه طبقه ی اول که وقف شده طبقه ی دومم که زندگی می کنیم می مونه طبقه ی سوم که مشترک بین منو داداشمه.شبایی که من تا صبح درس می خونم می رم طبقه سوم که مزاحم کسی نشم روزاییم که امتحان ندارم داداشم بالا می خوابه.
درسایی رو که تا ساعت سه داشتم می خوندمشون رو دوباره با خودم زمزمه کردم و از رو تخت بلند شدم هنوزم پام درد می کرد .نمی دونم لامصب چرا هر وقت امتحان داشتم از ترسش همش کابوس می دیدمو وسطاش که می رسید دوباره پام می گرفتودوباره همین چرخه ی مسخره .ناگفته نماند که کابوسای منم بدتر از فیلمای تلویزیون هر ده سال یکبار موضوعش عوض می شد .دیگه خیلی تکراری شده بود.
همینجوری که تو فکر و خیال بودم نگاهم به خودم تو آینه خورد .یا ابوالفضل این دیگه کی بود؟
موها ژولیده چشما پف کرده و قرمز زیر چشمامم که الحمدلله زیباییم رو تکمیل کرده بود آدم غرق میشد تو گودیش ولی چیزی که خیلی تو جذابیتم تاثیر مثبت گذاشته بود سیبیلام بود که رکورد بابامم شکسته بود تیپمم که جدید ترین مدل ۱۸۰۰میلادی بود یه پاچه بالا یه پاچه پایین لباس گل گشاد مردونه که یه طرفش تو شلوارم بودوطرف دیگش بیرون.از قیافه ی خودم خجالت کشیدم سری تکون دادمو از خودم پرسیدم:
ارزش داشت کتایون؟ببین چه بلایی سرخودت آوردی یه هفتست داری برای نیم ترم خودتو میکشی اگر ترم بود چی کار می کردی؟
موهامو زدم پشت گوشمو راه افتادم طرف دستشویی دستو وصورتم رو شستمو رفتم پایین همایون با دیدنم صلوات فرستادو گفت:
_به به کتی خانوم رسیدن به خیر نگرانت شدم می خواستم بیام سند بذارم درت بیارم
با صدایی که خستگی توش موج می زد گفتم:
_باز پوزه بندتو یادت رفت بزنی صبونتو بخور پاشو برو سر کارو زندگیت دیگه
_نمی رم
_مگه خونه خالس پاشو بینم
_کارو زندگیم کجا بود ؟
_مگه نمی ری دانشگاه ؟
_کلاسم کنسل شد
یعنی می خواستم خفش کنم معلوم نیست دانشگاه می ره یا هتل هر روز هر روز تو خونه وله.
همینجوری که داشتم با حرص نگاش می کردم با صدای سلام عرض شد مامان به خودم اومدم.سریع چایی واز دستش گرفتمو خیلی سرد گفتم سلام
_چته دوباره عین اسبی که به نعلبندش نگاه می کنه به همایون نگاه می کنی
_داداشمه،خوشگله وست دارم نگاش کنم.من نگاش نکنم کی می خواد نگاش کنه؟
همایونم نه گذاشت نه برداشت گفت:اوووووووه اونقدرا هستن بهم نگاه کنن که تو توش گمی
_بله خوب منم هر روز از ساعت چهار صبح بلند شم موهامو اتو کنم هر روز با یه تیپ برم دانشگاه هر ندید پدیدی نگام می کنه
_عرضه داری تو هم به سن دانشگاه برس از این کارا بکن
_پس چی فکر کردی؟تو که نمونه دولتی نرفتی پات به دانشگاه رسید چه برسه به من که دارم دبیرستان نمونه دولتی می رم
_ببینیمو تعریف کنیم
گوشیش که زنگ خورد فرصت جواب دادنو ازم گرفت داشتم چایی رو سر می کشیدم که بلند شد زد زیر لیوانو در رفت حیف بادوستش حرف می زد وگر نه می دونستم چی کارش کنم. چایی از دماغم زد بیرون ،نفهم
با این که خیلی با هم کل کل می کردیم ولی عاشق همدیگه بودیم .برعکس تموم دوستام که از داداشاشون بدشون می اومد،من خیلی همایونو دوست داشتم .همایون ترم چهارم معماری بود با این درسش خیلی خوب بود اما به خاطر کمر درد شدیدش خیلی از درسش عقب افتاد آخرم رتبش تو کنکور شد۲۲۰۰۰ وتوی یه دانشگاه غیر انتفاعی توی بیست کیلومتری قزوین قبول شد.
صبونم که تموم شد ساعتو نگاه کردم نزدیک یه ربع به هفت بود.سرویسم ساعت هفتو ربع می اومد دنبالم پس نیم ساعت وقت داشتم سریع لباسامو پوشیدم واز تو جعبه نخا یکم نخ در آوردم وتندو تندشروع کردم به کندن سیبیلام البته تا الآن فقط سیبیلام رو برداشته بودم ولی قربونش برم ابروهاو صورتم خالی از جای خالی بود .
پس از سر صفادادن به پشت لبام نگاهی به برنامه امتحانیم انداختم .یه نفس از سر آسودگی کشیدم .امروز آخرین امتحانمون بود که بعد از اون هم پنجشنبه وجمعه بوداز اون طرفم شنبه یکشنبه تاسوعا عاشورا بود پس چهار روز عشق وحال در پیش داشتم با این فکرا جون تازه گرفتم و راه افتادم سمت در از مامان و همایون خدافظی کردم وبا یه بسم الله از در خونه رفتم بیرون .
به سر کوچه که رسیدم آیدا هم از خونشون اومد بیرون .آیدا وساناز پارسال با من همکلاس بودن اما باهم صمیمی نبودیم وقتی باهم تو یه یه مدرسه قبول شدیم یه اکیپ از بچه های مدرسه قبلیمونو جمع کردیم وهول وحوش دوازده نفر شدیم که چون من وآیدا وساناز تقریبا همسایه بودیم بیشتر باهم رفیق بودیمو یه دم پیش همدیگه بودیم.
وقتی آیدا بهم رسید با صدای خستش گفت:سلام
_سلام.چیه تولبی؟
_چی می خواستی بشه.تازه دارم به این پی می برم چه غلطی کردم اومدم این مدرسه
_تو تازه به این نتیجه رسیدی .تنهایی فک کردی یا با بچه محلا.
_اه کتی من حال ندارم تو هم شوخیت گرفته توو این موقعیت.ولم کن بابا
_مگه گرفتمت که ولت کنم
_دلت زیادی خوشه
راست می گفت تو بدترین شرایط خم به ابروم نمی آوردن ولی تا تنها می شدم می زدم زیر گریه به قول مامانم خود در گیری مزمن داشتم اما تا الان هیچ کدوم از دوستام گریمو ندیده بودن واسه همین فکر می کردن شیش می زنم
تو همین فکرا بودم که سرویسم اومد سوار شدیم وراه افتادیم یه کم جلو تر سانازم سوار کردیم و پیش به سوی خراب کردن امتحان .به مدرسه که رسیدیم پنج دقیقه مونده بود به زنگ که پشت بلند گو اعلام کردن
_خانومای پایه اول سریع آمفی تئاتر
_آیدا مگه نشنیدی سریع آمفی تئاتر
_میگم دلت خوشه می گی نه
_من کی وقت گفتم
نوشته دانلود رمان مثلث آرزوها اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.