Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »رمان «م»
Viewing all articles
Browse latest Browse all 26

دانلود رمان مهر و موم شده با عشق

$
0
0

عنوان رمان:مهر و موم شده با عشق

نویسنده:کتایون.ح

تعداد صفحات پی دی اف:۵۹۲

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:از مدتها قبل در فکر دختری بودم که علاوه بر امروزی بودنش خصوصیات خاصی داشته باشد مثلا کمی هم سنتی و بتواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد.دختری که نیازهایش تنها در داشتن یک رابطه با جنس مخالف خلاصه نشود.می توانستم به راحتی در ذهن دخترکهای شانزده- هفده ساله دبیرستانی،مرد رویاهای آینده شان را ببینم که مثل یک شاهزاده سوار بر اسب رویاها به سمتشان می آمد ولی اینها،آن چیزی نبود که به دنبالش میگشتم.
دختری که ذهنم را سخت درگیر کرده بود،جنسی از الماس داشت،سخت،درخشان و زیبا و همینطور دلش می خواست دنیا او رابشناسد.الماسی تراش خورده که می توانست مکمل انگشتری خاص بشود. مسلما بی هدف نبود و در عنفوان جوانی اش قرار بود مدت زمانی خاص را بین کسانی بگذراند که تا به حال آنها را ندیده است.او آرام ارام در خلال روزهایی که باید هم خودش را بشناسد و هم اطرافیانش را، به کشف حقایقی درباره خانواده اش می پردازد و سعی در گشودن معمایی خانوادگی دارد.
قرار بودماجرا درخارج از وطن مادری اش سپری شود.من برای پیدا کردن این کشور بسیار کنجکاو و دقیق بودم.مسلما نمی خواستم او را به کشورهای خاورمیانه یا اروپایی بفرستم باید جایی می بود که کمی با فرهنگ او هم هماهنگ در می آمد.تا دست آخر فکر می کنم انتخاب درستی انجام دادم.
ماجرا از جایی شروع می شودکه ریتا در آغاز ۱۸سالگی به کشور زادگاهش برگردانده می شود و پدربزرگ ثروتمندش خودرا از او پنهان نگه می دارد.او باید طبق قرارداد ۶ سال از عمرش را در این کشور بماند. حالا با بازگشت او از گوشه و کنار زمزمه هایی از اتفاق مجدد به گوش می خورد و این آغاز درگیری های ذهنی او با خودش وخانواده ایکه در حال حاضر اطراف او گارد بسته اند تا او را از خطرهای احتمالی محافظت کنند و همینطور والدینش است…
پدر و مادر او رازهایی را با خود به گور برده اند که او مصرانه در صدد کشف آن رازها بر می آید وهمانجا قسم می خورد تا پایان کشف ماجرا آرام ننشیند.
این رازهای تو در تو و قصدش برای یافتن ماجرا باعث می شود تا او ابتدا به یک شناخت واقعی از خود و دنیایی که درآن زندگی می کند برسد.در این خلال او معنای غرور،شکست،احترام،آرامش، عشق،درد و… را درک می کند.دنیای اطراف او مثل خانواده اش مهربان نیست و نخواهد بود.اینکه او چگونه خواهد توانست محبت را در این سردرگمی بیابد، و چگونه برای خودش بستری آرامش بخش بیابد نیازمند به گذراندن کمی دشواری خواهد بود.
در قسمتهایی از جلد اول داستان می خوانیم؛درست همان لحظه که برگشت تا به مادربزرگش برسد, چشمهایش با چشمهای زنی مسن که موهای خاکستری رنگی داشت,گره خورد.او سعی نکرد به راحتی از کنارش بگذرد.بعضی ها هستند که آدم هیچوقت نمی تواند صورتشان را از یاد ببرد. آنهایی که با یک نگاه خاص به همه یکجور نگاه می کنند و درون چشمهایشان رازی وجود دارد که نمی شود به سادگی فهمید,چیست!…ریتا با مواجه شدن با آن چشمها کمی مکث کرد.بوی عطر گرانقیمتش را نفس کشید و……….
او دختری نیست که سرسری از همه چیز بگذرد.دلش می خواهد از همه چیز سر دربیاورد و گذشته پر رمز و راز خانواده اش و تمام پیچیدگی های آنرا بشناسد.
خواننده محترم با خواندن محتوای کتاب کم کم خودش را همراه قهرمان داستان خواهد دید وکاملا” درک می کند که او دقیقا یک چیز از شما می خواهد؛….همراهی نه دیگر هیچ….

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
چشمهایش از خواب می سوخت.به ساعتش نگاهی انداخت.چند دقیقه به ۳ صبح مانده بود.دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید.خدای من امشب چقدر گرمه!.. پس کجاست؟…داره دیر میشه….با خودش زمزمه می کرد.صدای خِش خشی از پشت سرش شنید و کمی بعد شبح سیاه رنگی از پشت بوته ها نمایان شد.
- اوه خدای من… دیرکردی…بجنب…
- چجوری از دستش خلاص شدی؟…
- به سختی….اصرار داشت همین امشب بهش جواب بدم….لعنتی…بهش گفتم فردا صبح حتما” جوابم رو میدم….
- پس باید فردا صبح نا امید از خواب بیدار بشه….بزن بریم…
- سه تا نگهبان سمت راست با اسلحه دارند می چرخند و دوتای دیگه هم کنار دیوار در حال چرت زدن هستن….
- خوبه… از روی سیمهای خاردار… اونطرف… پشت دریاچه… فرارمی کنیم… مدارک رو کجا گذاشتی؟…
- چیزی که بخوام مخفیش کنم نیست….
زن خوشحال بود از اینکه قبل از فرارش فرصت پیدا کرده تا لباس راحتتری بپوشد.نگاهی به پشت سرش انداخت و در تاریکی شب پشت سر مرد دوید. خوشبختانه آن شب خبری از نور مهتاب نبود.ولی به اندازه کافی نورافکنها فضای باغ را نورانی می کردند.به سرعت به سمت دریاچه دویدند.زن از روی صندلی راحتی پرید و سعی کرد دومی را دور بزند که پایش به چیزی گرفت و روی چمنها افتاد.مرد برگشت تا کمکش کند.با صدایی خفه پرسید:
- خوبی؟….صدایی از پشت بوته های رز آنها را وادار به سکوت کرد.
- هی شما دوتا …اونجا جای خوبی واسه تفریح کردن نیست….برگردید به اتاقهاتون….
لعنتی!… نباید می گذاشتند دیده شوند.این یکی کجا بود؟
مرد با خنده گفت:اوه باشه آقا… حتما”… ما فقط می خواستیم یکم دیگه از دریاچه لذت ببریم… سیگار می خواین؟…
جعبه سیگار را ازجیبش بیرون کشید و به دست نگهبان داد.او با رغبت آنرا گرفت.چشمهایش برقی زد,بهترین سیگار برگ کوبایی بود که می توانست تا به آن لحظه امتحان کرده باشد.دودش را مزه مزه کرد و گفت:
- شب گرمیه…بهتون حق می دم نتونید توی این گرما بخوابید….می خواستید قایق سواری کنین؟…
- آه…بله…بله…قایق سواری…
نگهبان داشت سعی می کرد در تاریکی آنها را شناسایی کند ولی نتوانست.چراغ قوه اش را به سمت دریاچه گرفت و گفت:فقط تا نیم ساعت دیگه وقت دارید. هیچ دلم نمی خواد فردا زیر سؤال برم. وقتی بر می گردم اینجا نباشین….
- باشه…آقا…قول می دیم….زود بر می گردیم….
نگهبان آنها را ترک کرد و رفت.صدای شِلپ شِلپ آب زیر قایق پاروزنی استرسشان را زیادتر می کرد.زن گفت: فکر نمی کنی باید از اینجا…!؟
- اوه… آره… اونها گلهای شیپوری هستند… درسته؟…
قایق به کنار کشیده شد و مرد کمک کرد تا او پیاده شود.بعد با قدرت قایق را به وسط دریاچه هُل داد.از پشت درختهای نارگیل می توانست سیمهای خاردار را ببیند.زن با دلهره گفت:پایین رفتن از دره اصلا”فکر من نبود…به سمت درختها دویدند.این فاصله صد متری به نظر یک کیلومتر می رسید. چون نه درختی وجود داشت و نه چیزی که بتوانند خودشان را پشتش استتار کنند.زن اول دوید.او به راحتی پشت یک درخت نارگیل خودش را مخفی کرد. مرد آهسته شروع کرد به خزیدن. چشمهای زن اطراف را می پایید.با اشاره او بلند شد و خودش را به سرعت به درخت رساند.دیگر نباید مکث می کردند.
مرد نگهبان داشت هنوز به صاحب آن چشمهای زیبا فکر می کرد.او را کجا دیده بود؟…یادش افتاد.به سرعت به سمت دریاچه برگشت و قایق را خیلی دورتر روی آب بلاتکلیف دید.
- هی …شما دوتا…باید برگردید…
جوابی نگرفت.دوباره داد زد:هی….به سمت قایق در راستای دریاچه دوید.قایق خالی بود.سرش را چرخاند.آندو بین درختهای نارگیل داشتند به سمت پرتگاه می رفتند.سوتش را به صدا درآورد.مو به تن زن سیخ شد. ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد.
- فهمیدند…آه خدای من… فهمیدند….
- بیا معطل نکن… فقط ۵ قدم دیگه مونده…
هردو دویدند.صدای شلیک تیر و سوتهای مکرر فضا را گرفت.فریادهایی با لهجه های متفاوت به گوششان می خورد. دستکشها آنجا بود.مرد،سیم خاردار را بالا گرفت و زن از زیر آن رد شد.برگشت و پشت سرش را دید. صدای شلیک تیر و کمتر از یک صدم ثانیه بعد گلوله از کنار صورتش گذشت.سوزشی شدید و خون به سرعت از جای پارگی سرازیر شد.جای درنگ نبود به سرعت از زیر سیمهای خاردار رد شد.و با گرفتن سر طناب هر دو به پایین سر خوردند.از پایین هنوز صدای شلیک گلوله ها به گوششان می رسید.به سمت جنگل استوایی دویدند و جیپ قدیمی قرمز رنگ را لابه لای شاخ و برگها پیدا کردند.ماشین به سختی استارت خورد تا بالاخره روشن شد.پایین رفتن از صخره ها با جیپ, باعث می شد زن حال تهوع پیدا کند.دستش را محکم به دستگیره گرفت و سعی کرد حواسش را جمع کند.مرد گفت:
- امیدورام به جوابی که می خواستیم رسیده باشی….چون دیگه نمی تونی به اینجا برگردی….
- نگران نباش…
کنار اسکله زن از ماشین پایین پرید و مرد به پدال گاز فشار آورد و از آنجا دور شد.قایق موتوری کنار اسکله منتظرش بود.نیم ساعت بعد روی دریا قایقران کنار کشتی بزرگی ایستاد و به زن کمک کرد تا از آن بالا برود.بعد لبخندی به او زد و گفت:به زودی می بینمت عزیزم…
زن با دلواپسی او را تماشا کرد و گفت:مراقب خودت باش… منتظرتونم….
قایق موتوری روی آب چرخ زد و رفت. زن نمی توانست در تاریکی شب بیشتر از دو متر را ببیند ولی همچنان ایستاد تا صدای قایق را دیگر نشنید.

تهران- ۲۰سال بعد
اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد حتما”خواهد افتاد.این استدلالی بود که عزیز آنرا برای توجیه مسائل و مشکلات,زیاد به کار می برد.یکسالی می شد که لباس سیاه عزا را از تنش در نیاورده بود.هیچ کسی هم نمی توانست اینکار را بکند. با آن لباس سیاه،موهای سفیدش بیشتر توی ذوق می زد.
در روی پاشنه چرخید و وارد اتاق دخترانه صورتی و شیک نوه اش شد.دلش می خواست آنروز غُر بزند که البته همه هم دلیلش را خوب می دانستند و قصد نداشتند با او بحثی در این مورد کنند.
-باز از دیشب لیوان شیرت رو روی پاتختیت گذاشتی….نگاه کن…ماسیده….چقدر باید بهت بگم….
عزیز لیوان شیر را برداشت و به سنگینی در اتاق چرخی زد تا ایراد دیگری پیدا کند.خوشبختانه چیزی پیدا نکرد. چمدانها بسته شده و کنار درمنتظر بودند. نفسش مثل آهی نا خواسته بیرون داده شد.هنگام خارج شدن از اتاق چشمهای کنجکاوش رامثل همیشه روی میز تحریر چرخاند.هرگز بدون عینک نمی توانست از موضوع کاغذهای روی میز سر دربیاورد.ولی جوری وانمود کرد که انگار همه اش را با یک نگاه خوانده.عادت همیشگی! بعد از اتاق بیرون رفت.صدای حرف زدنش با آقاجون خیلی ضعیف به گوش می خورد.
- برو بهش بگو داره دیر میشه….نمی خوام این روز آخر رو زیاد بیرون از خونه بچرخید….شام غذایی که دوست داره براش درست کردم….زود برگردین….
بغضش گرفت.لازم نبود تا آقاجون همان حرفها را برایش تکرار کند.همه را خودش شنیده بود.روی صندلی مخملی پشت میز تحریر دختر لاغر اندامی با موهای بلند خرمایی نشسته و زانوهایش را در بغلش نگه داشته بود و مدام صندلی را دور خودش می چرخاند.مشتهای کوچک گره شده اش نشان می داد که چقدر عصبانی است.
هنوز درسش تمام نشده،دوستانش….عزیز وآقاجون را چکار کند؟…اینها تنها قسمت کوچکی از افکارش بود که مدام در ذهنش با چرخش صندلی چرخ می خورد.
هنوز نیمی از کیک تولدش در یخچال مانده و یک روز کامل از ورودش به ۱۸ سالگی نگذشته. اتفاقات آنچنان خیلی سریع هم نیفتاد.دست و پنجه نرم کردنِ مادرش با مریضی ،آنهم به مدت ۶ سال و فوتش در۵۰ سالگی…وقتی دخترعزیزش هنوز۱۷ ساله بود.بعد نمایش آن نامه لعنتی که مدرکی مستدل بر هویتش بود.چشمش به نامه مهر شده رسمی افتاد.صندلی را متوقف کرد و سرش را رو به پایین گرفت و شروع کرد به فوت کردن زیر کاغذ. برگه خیلی سبک روی هوا بلند شد و کمی آنطرف تر دوباره روی میز افتاد.این کار را آنقدر تکرار کرد تا کاغذ از روی میز به زمین سُر خورد.
با خودش گفت:کاغذ لعنتی که معلوم نیست از کجای این دنیای لعنتی تر پیدات شده…زودتر برگرد به همون قبرستونی که ازش اومدی…..چطور ممکنه یه تکه کاغذ بتونه منو با خودش جابجا کنه در صورتی که من با یه فوت می تونم اونو از اینجا پرتش کنم!….لعنتیا….
مادرش درست می گفت،او همیشه حواس پرت و بازیگوش بود.اگر کمی دقت می کرد و خاطرات روز خاکسپاری را بیاد می آورد،باید خیلی زودتر متوجه اوضاع می شد.البته این اسم دوم و این نام فامیل بی ربط و نامأنوس به همه کس و همه چیز…..
روز خاکسپاری،سه نفر ازمعلمهای مدرسه و جمعی از همکلاسی هایش،چند تا دوست خانوادگی قدیمی،کارمندان شرکت پدربزرگش و معاونهایی که کت و شلوارهای رسمی و شیک پوشیده بودند و چند زن همراه که بتوانند عزیز را جمع و جور کنند.کمی آنطرف تر هم گروه مردهای عجیب و غریب.آنها چرا آمده بودند؟…این سؤالی بود که وقتی یکی از همکلاسی ها فیلم عزاداری را برایش آورد، چندین و چند بار از خودش پرسید.اینها کی بودند؟… برای چی آمده بودند؟…
حالا به چیزیکه می خواست رسیده بود.به خاطر او آمده بودند.آن موقع نمی توانستند او را ببرند چون نه حال و روز خوشی داشت و نه آقاجون اجازه آن کار را می داد چون تا ۱۸ سالگی قیّمش بود.ولی حالا که ۱۸ ساله شده بود، آنها با قرارداد، دوباره برگشته بودند تا تکلیفشان را به انجام برسانند.
آقاجون که وارد اتاق شد او را در حال پوشیدن پالتوی خوش دوخت کشمیرش دید.سعی می کرد از نگاه کردن مستقیم به چشمهای او خودداری کند.آرام به اطراف نگاهی انداخت,چشمش روی چمدانها برای چند ثانیه ثابت ماند و بعد گفت:عزیزم…مادربزرگت میگه…
-من حاضرم آقاجون…نگاه کن….حاضرم…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مهر و موم شده با عشق اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 26

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>