عنوان رمان:میوه منحوس
نویسنده:ژیلا.و
تعداد صفحات پی دی اف:۷۵۶
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
آغاز رمان:
بلوز آستین کوتاه ساتن بنفش یاسیم رو از تنم درآوردم و شوتش کردم خورد تو دیوار از نوک پرهای رو سر قاب مسخره صورتک سرخپوست پایین تر نیومد و همونجا آویزون موند.
تو قیافه صورتک دقیق شدم.
اَه چقد زشته.
به قول «مامان گلاب تکنولوژی» دمُده شده. باید بگم بابا درش بیاره. این تابلوهه که تازه کشیدم قشنگ تره. چیه اینا هم بیکارن از این آت و آشغالا میسازن میدن به خورد فرهنگ ملتها؟ خوشم نمیاد ازش ولی چیکار کنم مامان بزرگ میگه کادوست زشته، چند روز بذارش بمونه یه بار پریسا ببینش رو دیوار بعد شوتش کن تو زباله دونیت.
زباله دونی؟!
زباله دونی اسم کمدمه تو اتاق بچگیام. اتاقی که از هشت سالگی لج کردم و دیگه توش نرفتم.
همون روزی که میخواستم شوور کنم.
همون روزی که مامان بزرگ گلاب قهقه مثل چی خندید.
مگه شوور کردن خنده داره؟ خوب میخواستم شوور کنم.
چرا؟؟!
خوب چون ماجرا داره.
ماجراش چیه؟ اووووه حوصله ندارم بگم بعدا میگم. بیکاریا!
فعلا خسته ام .
خب بابا، خب، قهر نکن حالا دیگه… بهت میگم!
همش تقصیر دی (مامان) رضاست.
دی رضا چیکاره است؟
خب معلومه اون این فکرو انداخت تو مخ معیوب من، بعدشم خودش با مامان گلاب نشس به خنده. هر هر هر! خنده داره؟ اعصابمو خورد کردن بسکه بهم میخندن. میگن من خلم. خل که هستم این قبول چون خودم هم بهش واقف شدم. یه دقیقه صبر کن یه لباس راحت بپوشم بیام بقیه اشو بهت بگم.
*** * ***
آهاااان. آ باریکلا جیگر خودم… اومدم… خب چیکار کنم؟ این لباسای تنگ و ترش و دور آستین کش و تو کمر ساسن دار و کمر نمیدونم چی چی خستم میکنه. نه که بد باشه ها. نه، ولی با طبیعتم سازگار نیست… حوصله شلوار جین هم ندارم. خیلی خشنه اَه. ولی مامان گلاب میگه وقتی غریبه میاد تیشرت و شلوارک نپوش خوب نیست.
چرا؟؟!
چون حالت تو خونه ای داره، آدم رو مرتب نشون نمیده، انگار میخوای بری بخوابی، یا تازه از خواب بیدار شدی. خب من اینجوری راحت ترم. با این همه شلنگ و تخته ای که میندازم، اگه قرار باشه از این لباسای فانتزی پریسا پوش تنم کنم که میشم یکی مثل پریسا.
اَه چقد بدم میاد از این پریسا. سه شنبه اومده بود اینجا، با اون مامان دماغ گنده اش.
البته الان دیگه دماغش گنده نیستا. ولی چه فرقی میکنه! صد بار دیگه هم، مورتون مظاهری دماغشو، بالاتنه و پایین تنه اش رو، عمل کنه، بازم از نظر من همون بیریخت شکم ژله ای دماغ گنده اس. حالا هر چی.
به من چی که هر چی پول بی زبون آقای آلبوغبیشِ، پارسال تابستون برداشت رفت دبی:
«گلاب جون میخوایم بریم تفرج. فرهمند، (فرهمند همون آلبوغبیشه که سه چهار ساله پیش فامیلیش به مزاج شِنِیِیر یعنی همون شهین خانم جون خوش نیومد مجبور شد بره عوضش کنه بذاره فرهمند) چه خوش اشتها. چه با کلاس!
خب دیگه، به قول ننه تکنولوژی وقتی میخوای یه چی بخری باید تحقیق کنی جدید ترینشو بخری که فردا، پس فردا، یکی جدید ترش نیاد بخوره تو ذوقت، طبق همین اصل اثبات شده که از قوانین فیثاغورس هم ثابت تره، شِنِییر آلبوغبیش یا همون خانم شهین خانم فرهمند، آقای آلبوغبیش بیچاره رو مجبور کرد بره با کلی پول ریختن تو شکم یه مشت کله گنده و پارتی بازی، اسم فامیلشو عوض کنه خِدِیر آلبوغبیش بشه بهزاد فرهمند.
ای بابا شهین خانم جون حالا اسم فامیل این بیچاره عوض، قبول خیلی هم با کلاس. ولی جون تو نباشه، جــــونِ خودش، سال دیگه اگه گذرت خورد دبی یه وقت از دکتر مظاهری بگیر لهجه شم عمل کن. بابا بخدا خیلی ضایع اس.
داشتم میگفتم به اسم تفریح رفت و سه چهار ماهی نبود برگشت دیدیم ای بابا شنیر و چه کلاسی. یه مانتو پوشیده بود کوتاه و تنگ و چسبون. تعجب کردم م م م… آخه قبلناش، همش از این مانتو چتربازیها میپوشید، که اگه یه موقع آقای فرهمند هوس کنه از بالای یکی از برجای بلند امارات پرتش کنه پایین، بدون آسیب احتمالی فرود بیاد. ولی حالا؟
خب، دِی رضا برام تشریح کرد که: شهین خانم رفته عمل زیبایی کرده یه هفت-هشت کیلو چربی از بالاتنه به اندازه حداقل بیست و پنج سایز!! او لَلَه. بیست و پنج سایــز کم کرده، هنوز اینقده گنده اس؟! هاه… یه حلب ۱۷ کیلویی روغن هم از تو پایین تنه، دی رضا میگه باسنش، کم کرده .
البته دماغش نیازی به شرح و توصیف دی رضا نداشت… چون خودم کور که نبودم، دیدم… قبلناش، خیلی گنده بود و بد ترکیب، یهویی چی شده همش عینک آفتابیشو میده رو دماغش، میده رو موهای سرش، دوباره رو دماغش، دوباره میزنه بالای موهاش… هر کسی هم بود، متوجه تغییرات شگرف دماغش میشد، من که دیگه جای خود!
حالا بماند وقتی رفت، خودم و بابا تا نصف شب نشسته بودیم به خنده، از توصیف تغییرات شگرف شهین خانم جون، و تیپ از ناف تهران افتاده ی پریسا جون، و دک پز پایتخت نشینی آقای فرهمند، که خــدا نکنه این خانواده دهن باز کنه…
تکنولوژی هم چیز خوبیه بقول ننه تکنولوژی، یعنی مامان بزرگ گلاب بنده… تکنولوژی، باعث میشه انسانها زندگی راحت تری داشته باشن و از اون لذت ببرن. منم واقعا لذت بـــــردم و این سه چهار ساعتی که بعد از ظهر سه شنبه، خانواده ی آقای فرهمند بقصد سر زدن و سوغات فرنگ دادن اومدن خونمون، از مزایای تکنولوژی و تاثیر اون، بر خانواده ی فرهمند بهره مند شدم.
البته ناگفته نماند که لذتم زایل شد.
چرا؟!
خب بخاطر دهن!
دهن چیکار داره؟
خب خود خودش مقصره.
ای بابا، نمیشه باز نشه؟
نه که نمیشه، آخه اگه باز نشه این خانواده فرهمند، چجوری پز سفر اخیرشون به تایلند و مالزی رو بدن؟
آخه تایلند و مالزی سوسک و حشره خور هم شد جای پز دادن؟ اگه مثل عمو جونِ من انگلیس نشین بودن چی؟! واویلا فکر کن! پریسا با اون لهجه بخواد انگلیسی حرف بزنه. چه شود!
اَه بازم این پریسا ذهنمو بهم ریخت، تمرکزم جیم شد رفت پی یللی تللی. خدا رو شکر داره بر میگرده سر جاش.
داشتم چی میگفتم؟
آها، از سفر تایلند و مالزی خانواده ی محترم فرهمند، تعریف میکردم که: اِند کلاسن و ، ماحصل کلاسِ مسافرت اخیرشون، این صورتک زشت سرخپوستی با اون سه تا مجسمه دراز آدم سرخپوستیِ لاغر ایکبیری بود، که با کلـــی پشت چشم نازک کردن ، تعریف از برجهای دوقلو ، و بارندگی مداوم مالزی، و هتل تر و تمیز کف لیسیده ی محل اقامتشون، دادن به من پیش کش!
منم اصولا، نسبت به سوغاتی و، کادو، حســـاسم… چیی کار کنم؟… دست خودم نیست که، اعصابم رو بهم میریزه و، مصرترم میکنه، تو معقوله ی شوور کردن!
چه ربطی داشت؟
اشکال نداره حالا هی بهم بخند، ربطش چیه؟ بعد که ربطشو پیدا کردی خودت میای ازم معذرت میخوای. حالا ببین کی گفتم… این خط، اینم نشون.
اصلا ولش کن، بیکارم با تو یکی کل کل کنم؟!
امروز خانم سرلک اومده بود… بگو خب…
تابلومو چک کرد. میدونی چی گفت؟ گفت تو مخ معیوب تو چی میگذره که اینقد با ذوق جفنگیاتتو رو تابلو میکشی. حرف نداره! در نوع خودش بینظیره. تو مال این کاری. ساخته شدی برای این سبک کار. طراحی و پرسپکتیو و نقش های رئال مال مخ تو نیست.
خب معلومه که نیست. مخی که دو دقیقه نمیتونه یه جا متمرکز بمونه، چیش به حل شدن تو مدلِ زنده؟
من اگه بخوام، رو یه منظره متمرکز بشم، بیشتر از اینکه موقعیت و ناحیه ی پردازش نور و، این آت و آشغالای نقاشی نظرمو جلب کنه، پشه های ریزِ معلق تو هوا و صدای وزوز زنبور پشت سرم و گنجیشک رو درخت، که از این ور به اون ور میپره، ذهنم رو با خودش میبره یللی تللی و شقیقه هام گامب گامب میزنن.
بگذریم… ایندفعه که پریسا خانم فرهمند اومد خونمون و سوغاتی از آب گذشته با ارزش! بیریخت و قیافه اش رو روی دیوار اتاقم چک کرد، میگم بابا درش بیاره شوتش میکنم تو زباله دونیِ دی رضا، تو آشپزخونه و، تابلوی نئو پرستیژ خودمو، میکارم جاش، که اگه دفعـــه ی دیگه، بلوزم رو پرت کردما، خرد توش، یه راست بیفته پایین… نه آویزون بشه به شاخ و شوخ تابلو! والا.
من برم؟ دی رضا، از بیکاری، هی یه وند داره وَنگِه(صدایی مثل صدای جیغ زدن بچه)میده… افتاده رو مود صدا زدن من، تا نرم ببینم چیکارم داره ول کن معامله نیست. برم ببینم چی شده که باید از سوییتم خارج بشم و برم تو جمع آدما!
یکشنبه، دوم جولای ۲۰۰۶- لندن
هوای ابری و دم گرفته ی لندن، مث همیشه، حالش رو گرفته بود. این روزها حال و حوصله ی درست و درمونی نداشت. جولای، همیشه براش زاینده ی شکنجه بود و بس. هر چی بیشتر پا به سن میذاشت، تنها تر، عبوس تر و بدعنق تر میشد. خوب میدونست تحمل اخلاقش، برای هر کسی آسون نیست.
گرچه هوای حومه ی شهر بزرگی مث لندن، به گرفتگی خیابونهای شلوغ تو شهر نبود، با اینحال، نفسش به سختی بالا میومد. کمتر از همیشه پیاده روی کرد و ترجیح داد مسیر پیاده روی همیشگیش رو کوتاه تر طی کنه.
مث همیشه ویک اِند (تعطیلات آخر هفته) مزخرفی رو میگذروند… تموم آخر هفته هاش، منتهی میشد به دو ساعت وقت گذروندن تو بار کافه ی سر خیابون، شنیدن آهنگهای قدیمی معروف با صدای خفه و حزین بابی چارلتون، که همیشه یه گوشه ی کافه، همراه با آهنگِ ساز دهنی، مینواخت و میخوند.
پوزخندی زد. تنها اشتراکش با بابی، که بچه ها بهش میگفتن بابی خیکی، همون حزنی بود که تو چشم هر دو، سو سو میکرد و، نه خاموش میشد و نه منور… و غرق شدن تو غربت همیشگی.
بازم، مث هر هفته، از طرف همکار و دوست و آشنا پیشنهاد پیک نیک و یا گذروندن اوقاتی بهتر رو دریافت کرده بود… ولی جولای، ماهی نبود که حتی با اینهمه بعد مسافت، بتونه از خفگی و نحوستش کم کنه. سالهای سال، بوی گند جولای، دماغش رو پر کرده بود.
هیچوقت تو نوشیدن زیاده روی نمیکرد، با اینحال، امشب، حال و هوای گرفته، این جرات رو بهش داده بود که تا خرخره بنوشه و خیالش راحت بود که نیازی به رانندگی نداره. کافی بود کناره ی تِیمز رو میگرفت و آهسته به طرف پایین مسیر رودخونه پیش میرفت…
شِری، تو چارچوبِ در خونه اش، دستی براش بلند کرد، به نشانه ی سلام… بی رمق جواب داد: «سلام شری… ویکتور چطوره؟ اینهفته بهش سر زدی؟»
شری از خودش عنق تر جواب داد: «اوه… بیخیال شاب… اون حتی از پس دستشویی هم دیگه بر نمیاد…» و آهی کشید.
شری، همسایه اون دست خیابونش بود … زنی مسن، با شوهری که از گردن فلج بود… بچه ها، هر دو رو فراموش کرده بودن. دوست نداشت با فکر کردن به زندگی سگی شری و ویکتور، حال خراب خودش رو خراب تر کنه… سری به علامت خداحافظی تکون داد و دست تو جیب کرد…
نفس عمیق نصفه نیمه ای کشید و با تعلل درب سوییتش رو باز کرد.
برنامه ی کاری اینهفته اش به شدت سنگین بود. باید طی یکی دو هفته ی آینده، کارهای دفتر رو بسرعت رو براه میکرد تا بتونه با خیال راحت، کار و کاسبیش رو به بچه ها بسپره و راهی ایران بشه.
آه بزرگتری کشید… ایران، هر تابستون، برنامه ای غیر قابل اجتناب و خسته کننده بود… فکر برگشت رو که میکرد، تب و لرز تندی چارستون بدنش رو، در هم میپیچید.
پوفی کشید… این بار مادر بزرگ چه خوابی براش دیده بود؟… اوضاع اقتصادی اونور، در چه حال بود… دغدغه های همیشگی اش، اینبار به کجا میکشوندش، و امسال با چه حالی از ایران بر میگشت؟… نمیدونست…
دکمه ی قهوه ساز رو فشار داد و ایستاده، به کابینت پشت سرش تکیه داد… تلفن بیسیم رو تو دست راست گرفت و با حرکت شست روی پیغام گیر زد…
صدای نانسی تو تلفن پیچید: های شاب… با بچه های قدیمی داریم میریم ماهیگیری… حال میده، بیای خوشحال میشیم…
پیغام بعدی: دا پَ چه کردی؟ نگفتی بلیط گِرِهدی یا نه؟
(مادر، پس چیکار کردی؟ نگفتی بلیط گرفتی یا نه)
اخم غلیظی بین دو ابرو نشوند… سخت ترین کار زندگیش همین بود… چرا نمیفهمیدن از جون کندن هم براش سخت تره؟… چشمش رو دور تا دور آشپزخونه به دنبال گمشده ای خیالی چرخوند… استرسی به دلش چنگ انداخت… باید خبر بلیط اوکی شده رو به مادر بزرگ میداد. تعلل بیش از اون جایز نبود.
کاغذ و خودکاری از روی میز تحریر کنج اتاق مطالعه برداشت. چند کلمه با دست روش نوشت: برای بیست و سوم جولای اوکی کردم… به مقصد تهران…
و برگه رو تو دستگاه فکس گذاشت. شماره گرفت. بعد از چند بوق با شنیدن صدای قورباغه ای توی دستگاه، دکمه ای استارت رو فشار داد.
با خوندن پیام: وان پیج سنت اوکی (یک صفحه با موفقیت ارسال شد) نفسی از سر آسودگی و در عین حال متردد، از سینه بیرون فرستاد…
اونچه که واضح بود: سال به سال، برگشتن براش سخت تر و ثقیل تر میشد.
قهوه ی تلخ توی لیوان رو به حلق فرستاد و صورتش رو از اینهمه طعم تلخ و گس، تو هم پیچوند…
به در خواست نویسنده محترم!!! حذف شد….
نوشته دانلود رمان میوه منحوس اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.