عنوان رمان:مستانه
نویسنده: پروانه طاهری
تعداد صفحات پی دی اف:۲۷۹
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
حلاصه:مستانه که از ۱۶ سالگی عشق پسرعمه اش فراز را در سر می پروراند حال با ازدواج فراز با یک دختر امریکایی دیگر دوست نداشت دست مردی به او برسد.او یک پرستار دلسوز بود که در بیمارستان با حمید که یک مجروح جنگی و شیمیایی نیز بود آشنا شد و برخلاف میل خانواده اش با او ازدواج کرد.۶ سال از ازدواج فراز گذشته بود که او با روحیه ای خراب و ویران به ایران برگشت و مستانه فهمید که او از لیزا جدا شده است ….
آغاز رمان:
از پشت پرده اشم نگاهی به پدرش انداخت.مژه های سیاه و بلندش به هم چسبیده وچشمهای دزشتش از شدت گریه قرمز شده بودند.ماهرخ که ماسک سفیدی روی صورتش گذاشته بود وبا چشمهای بسته روی کاناپه دراز کشیده بود سرد و خشن گفت:
-این حرف آخر منه.
مستانه آهسته گفت:
-ولی من تصمیمم رو گرفتم.
از جا بلند شد و به طرف در خروجی به راه افتاد اما دوباره صدای ماهرخ او را برجا میخکوب کرد:
-از این در رفتی بیرون دیگه حق نداری برگردی.
مستانه سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد.
با صدای بسته شدن در ماهرخ پلکهایش را آرام باز کرد و وقتی قامت شکسته ی دخترش را از پشت شیشه دید دوباره چشمهایش را بست.
جلال که در سکوت حرفهای آه را شنیده بود سر تکان داد و در دل به این همه بی رحمی ماهرخ لعنت فرستاد اما می دانست کلامی حرف باعث انفجار او خواهد شد.
***
وارد راهرو آسایشگاه که شد صدای بلندگو توجهش را جلب کرد:
-خانم مستانه قشقایی به اطلاعات…
با گامهای سریع خود را به اطلاعات رساند و با دیدن مسئول آنجا پرسید:
-اتفاقی افتاده؟
مسئول اطلاعات با لبخند سلام کرد و گفت:
-تلفن با شما!
او هم سلام کرد و گوشی را بردشت:
-مستانه جان بابا.
بغض گلویش را فشرد:
-سلام بابا.
-خوبی دخترم؟
-خوبم.
جلال با لحنی دلداری دهنده گفت:
-از حرفای مامانت ناراحت نشو…اون دوستت داره دلش می سوزه خب مادره دیگه…
اشک به چشمهای مستانه هجوم آورد و علی رغم تلاشش برای جلوگیری از ریزش آنها راه گونه هایش را پیمود:
-می دونم…
رگه های بغض را در صدای پدرش کاملا احساس کرد.
-با عمه ات صحبت کردم تو چند روز برو خونه اونا شاید ما بتونیم مامانت رو آروم کنیم.
سرش را تکان داد و گفت:
-باشه بابا شما نگرا نباشید.من باید برم به کارم برسم.
-برو بابا مواظب خودت باش.
قلبش فشرده شد نمی دانست چکار باید بکند.
-چشم بابا فعلا خداحافظ.
-خداحافظ دخترم.
گوشی را گذشت و به طرف بخش به راه افتاد.بعد از پوشیده لباس یکراست به اتاق ۴۱۰رفت.مرد آرام زیر چادر اکسیژن خوابیده بود ولی صورتش از درد درهم فرو رفته بود.سرمش را چک کردو وقتی مطمئن شد همه چیز مرتب است به طرف در خروجی به راه افتاد اما قبل از آنکه بیرون برود صدایی به گوشش خورد.وبا دیدن او لبخند زد:
-سلام.
آرام ماسک را از روی صورتش برداشت و جواب داد:
-سلام.
خواست نیم خیز شود ولی درد قفسه سینه باعث شد که دوباره سرش را روی بالش بگذارد.
مستانه برگشت وکنار تختش ایستاد:
-امروز چطورین؟
-بهترم.خدارو شکر.
-درد دارین؟
-خیلی کم.
-وقتی می گین خیلی کم یعنی حتما درد دارین.براتون یه مسکن میارم.
سرش را تکان داد وگفت:
-لازم نیست این دردا قابل تحمله.
مستانه نگاه مهربانش را به او دوخت وگفت:
-فکر کنم تا دو سه روز دیگه مرخص بشید.
اما هیچ عکس العملی در چهره اش ندید.
-خوشحال نیستید؟
لبخندی زد و گفت:
-فرقی نمی کنه!
بعد رویش را به طرف پنجره برگرداند و با نگاهی به هوای دم کرده وآسمان گرفته بیرن گفت:
-همه جا آسمون همین رنگه!
مستانه لبخند غمگینی زد وگفتک
-باورم نمی شه شما ناامید شده باشید!
-من هیچ وقت ناامید نبودم و نیستم.
کستانه روبرویش ایستاد وگفت:
-منم به همین خاطر تعجب مب کنم.
لبخند تلخی روی لبهای مرد نشست.
-چرا؟مگه من چطوری ام که تعجب می کنی؟
مستانه سرش را تکان داد وگفت:
-نمی دونم ولی یه حسی بهم می گه شما خیلی مقاومتر از این حرفها هستید!
مرد به تلخی خندید:
-مقاوم؟!
***
عمه فروغ مثل همیشه به گرمی از او استقبال کرد با مهربانی او را در آغوش کشید وصورتش را بوسید:
-وای عمه جون خیلی خوش اومدی.بابات که گفت میای اینجا انگار دنیا رو بهم دادن.
صورت مهربان عمه را بوسید وگفت:
-منم خیلی خوشحالم که دوباره می بینمتون.
-بیا بریم تو هوا گرمه گرمازده می شی.
وقتی لیوان شربت خنک بهار نارنج را سر کشید احساس کرد گرمای تنش قدری کاهش یافته است.
-عمه جون دستتون درد نکنه.خیلی چسبید.
-نوش جونت عمه.خب پاشو لباساتو عوض کن یه آبی به دست و صورتت بزن فرنوش هم الان دیگه از مدرسه میاد.
-چشم.
در خانه عمه فروغ آرامش عجیبی حکم فرما وهمه چیز ساده بود هیچ اثری از آن نظم قاجاری خانه خودشان به چشم نمی خورد.همه با هم مهربان وصمیمی بودند ودرنهایت احترام وآرامش در کنار یکدیگر زندگی می کردند.
بعد از شام عمو احتشام مشغول خواندن روزنامه شد فرنوش و مستانه ظرفها را شستند وفروغ هم به جمع وجور کردن آشپزخانه پرداخت.
وقتی فرنوش برای درس خواندن به اتاقش رفت فروغ دو استکان چای تاره دم ریخت وروی میز گذاشت.مستانه به فکر فرو رفته وفروغ که نمی خواست خلوت ا را به هم بزند آرام روبرویش نشسته وساکت بود.
دقایقی بعد سر بلند کرد وگفت:
-عمه فروغ به نظر شما اگه من بر خلاف سلیقه مادرم ازدواج کنم کار بدی کردم؟
فروغ با تعجب نگاهش کردو پرسید:
-از چی حرف می زنی؟
-می دونید که مامان اصرار داره که من با خسرو خان نوه عمه عهد بوقش ازدواج کنم منم راضی به این وصلت نیستم.شما بگید چه کار باید بکنم؟
-چه می دونم والله البته مادرت دلش برات می سوزه ومی خواد تو خوشبخت بشی اما در مورد خسرو خان نمی دونم چی بگم!
-آهان حرف دل شما هم چیز دیگه ایه.
فروغ دست روی دست او گذاشت و گفت:
-حرف دل من مهم نیست نظر توئه که اهمیت داره.حساب یه عمر زندگیه!
نوشته دانلود رمان مستانه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.