Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »رمان «م»
Viewing all articles
Browse latest Browse all 26

دانلود رمان منم اون مترسکی که…

$
0
0

عنوان رمان:منم اون مترسکی که…

نویسنده:yashgin110

تعداد صفحات پی دی اف:۳۴۷

تعداد صفحات جاوا:۱۹۱۰

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:قصه در مورد یه دختر خجالتی، مهربون و ساده لوح است…یه دختر که یه هویی می فهمه ای وای! باباش می خواد زن بگیره…هیچ دختری طاقت تجدید فراش باباش رو نداره .به هر دری می زنه که جلو این ازدواج رو بگیره! ولی فقط یه راه وجود داره ..چه راهی؟این که با یه نفر ازدواج کنه؟نوچ!باید به یه نفر اعتماد کنه…باید ریسک کنه…حالا نتیجه اعتماد به اون یه نفر چیه؟ پاداشش چیه؟ تاوانش چیه؟

 

 

آغاز کتاب:
آیدا خانوم یک ساعت داشت فک می کوبید یه نفس ها انگار من جای اون نفس می کشم اون جای من حرف می زنه تو خلقت این دختر من موندم. یعنی آیدا یه چشمه از عظمت خداست.
موهام رو با موگیر قرمزم بستم و مقنعه مشکی سرم کردم وسط راه تند تند کوله ام هم چنگ زدم رفتم پایین پله هارو دوتا یکی رد میکردم تا بالاخره به خونه ی ساکت و آروم رسیدم لبخندی زدم اولش آروم ولی بعد بلند گفتم:آهای خونه ی ساکت بابام که اینجا نیست بچه خوبی میشی نه؟ من که رفتم مدرسه تو هم تنهایی دق کن.
دیوانه ام نه؟ خوب کسی نیست باهاش خداحافظی کنم با خونه خداحافظی میکنم.
در مدرسه از ماشین پیاده شدم و هنوز عاغا رضا ،راننده ی بابا، حرکت نکرده که ساناز و آیدا و نازی پریدن طرفم همچین ملچ ملچ راه انداختن که انگار نه انگار من رو صبح دیدن.همیشه همین جوری اند.
خودم را کشیدم کنار با عصبانیت پنهانی گفتم:هو چته؟ مگه صبح من را ندیدین؟
اونا هم کشیدن عقب و دلیل های الکی میاوردن که مثلا دلمون تنگ شده بود و این چیزی ولی عاخه دلتنگی هم حدی داره. جفت پا رفتم وسط دلتنگیشون و گفتم هیس یه دیقه وایسین. ببینم آرزو هم اومده؟
ساناز: وا! چه توقعی داری ها… آرزو نمره اش بشه زیر ده بیاد کلاس تقویتی؟
راس میگه. این امتحان آخری فقط من گند زدم. و الا بقیه خیلی هم خوب دادن. این رفقای چلغوز من که ده بگیرن کلاشون وسط آسمون تکنو میره.
آیدا در کلاس را باز کرد ولی خانوم معافی سر کلاس بود. نه!. الان کلی قر میزنه. خدایا امروز رو شانس نیستم باشه قبول.
همگی رفتیم سمت صندلی های آخر کلاس که همیشه به افتخار ما خالی بود.
معافی: بهار؟ تو نمره ات زیر ده شده؟ من باور نمی کنم دختر!. ای وای دانش آموزای ما دارن چطور هدر میرن؟
گوشیم رو زیر میز گرفتم دستم و اینستاگرام چک میکردم معافی هم فک می کرد از شرمندگی سرم پایین.
بالاخره سخنرانیش که تمام شد رفت بیرون تا دبیر وارد کلاس بشه عاخه ناظم هم ناظمای قدیم تو چی کار داری نمره من چند میشه؟
مطهری هم تشریف آورد و تا تونست درس داد. بابا من همه اینا رو بلدم فقط سر امتحان حالم بد شد نتونستم خوب جواب بدم.
اگه هر معلمی به جز مطهری بود کلاس تقویتی نمی اومدم.
عاخه ننگ از این بیشتر که قاطی بچه تنبلا بیای کلاس تقویتی؟…
مطهری: بهار؟ چرا سرت ایقد پایینه؟ تابلو این طرفه اگه درست به درس گوش ندی باید تا آخر سال همه کلاس تقویتی ها در خدمتت باشیم. هر دانش آموز زرنگی ممکن یه مبحث از کتاب براش مشکل باشه بخصوص فیزیک که درس پایه و خیلی مهمی است.
وای خدا! این الان نمره من را به رخم کشید؟ هوف… بابا من کاملا اتفاقی سر امتحان حالم بد شد. اه. مطهری به تابلو اشاره کرد یعنی بیا سوال رو حل کن.
تو راه نیمکت تا تابلو نگاش کردم آسون بود یه ماژیک از رو میز مطهری برداشتم و با دوتا دو دو تا چهار تا حل شد. دور جواب به عادت همیشگیم دایره کشیدم. داشتم یه دور دیگر چکش میکردم خرابی نداشته باشه که…
مطهری: آفرین بهار جان ببین یکم تمرکز داشته باشی امتحان بعد نمره خوبی میگیری حالا به نظر خودت امتحان بعد روت حساب کنیم؟ بیست ایشالله؟
با رویی خوش و لبخندی از سر رضایت گفتم: بله خانوم امتحان بعد کم تر از نوزده، بیست نمی شم.
خیلی به قیافه اش که چه حالتی می خواد بگیره دقت نکردم. بر گشتم سر جام و اصلا به پچ پچ های بچه ها کاری نداشتم که راجع به چی حرف میزنن؟بعد از کلاس بچه ها می خواستن برن بگردن و من بهشون قول داده بودم باهاشون برم بین راه بیشتر آیدا فک می زد و ساناز جوابش را می داد. نازی هم اصولا ساکت و آروم بود.
دوس پسر نداشت و عاشق احسان پسر عموش بود ولی احسان محلش نمی داد. هر بار می اومدیم بیرون برا احسان هم یه چیزی می گرفت ولی جرات نداشت بهش بده. با همه، رابطه خوبی داشت من دوسش دارم. خودشو تو دل کل مدرسه جا کرده.
نا خواسته زل زده بودم بهش و بعد از پاره شدن رشته افکارم متوجه شدم زل زده به یه کت شلوار مشکی اسپرت تن مانکن تو مغازه.
من: می خوای ول خرجی کنی کت شلوار بگیری؟ کار از ساعت و انگشتر و ادکلن و ست چرم گذشته؟
انگار تو فکر باشه تکونی خورد و گفت: نه!… بلوز و کت شلوارش را احسان داره کراواتش را بخرم ست کامل میشه. ببین کراواتش رو شل بسته چه خوشگل شده.
من: نازی جون. عزیزم. مگه تو میتونی بهش بدی؟
نازی: آره فردا شب تولدشه ما هم دعوتیم با چند تا از کادو های دیگه میدم بهش.
اینقدر با ذوق می خندید و از تولد می گفت که فقط بهش لبخند زدم. نازی میگه عشق شیرین مثل عسله هم زمان تلخه عین کاکائو ۹۹ درصد. هیجان داره و در عین حال یه آرامش وصف نشدنی بهت میده. حرفاش خنده دار بود ولی خودش با تمام وجود به این عشق ایمان داشت. امیدوارم به عشقش برسه.
آیدا: وا شما اینجایین؟ ای بابا اینجا چی کار میکنین؟ می دونین ما چقد رفتیم جلو بعد دیدیم نیستین دوباره برگشتیم؟ به چی نگا میکنین؟ ای بابا… نازنین تو باز می خوای واسه احسان کادو بخری؟ روت میشه باز هم کادو بخری؟ تو که بهش نمیدی. یه ذره عشوه و ناز خرکی هم نمی ریزی پسره نتونه چش ازت برداره حاظر هم نیستی…
دیگه داشت زیادی شورش را در می آورد هر چی هم من اشاره میکردم که نگه گوش نمی داد وسط حرفش گفتم: وای آیدا چقد حرف میزنی؟ همش هم چرت و پرت. اه بسه دیگه تو و ساناز برین خریداتون را بکنین من و نازی هم می آیم.
ساناز سکوت کرده بود ولی با چشاش داشت نازی بدبخت را از خجالت آب میکرد.
نازی: خوب راس میگه… من یه ذره جربزه ندارم. بهش بگم اونوخ اینهمه ادعای عاشقی دارم.
اشک گوشه گونه اش را با انگشت شستم گرفتم و زمزمه کردم: ایندفه فرق داره. ایندفه تولدشه اگه بهش کادو ندی چی؟ هوم؟ زشت نیس؟ ببین کرواته چقد شیکه! بریم بخریمش؟
لبخند که دوباره نشست رو لبش موهای خرمایی لختش که از گوشه مقنعه اش زده بود بیرون رو چپوندم تو مقنعه اش لبش رو گزید. گوشه های چادرش رو جلوتر کشید. می ترسید از عشقش با کسی حرف بزنه. خانواده متعصبی داشتن ولی مادر و خواهر خیلی مهربون و خون گرم بودن.
نازی: بریم بخریمش؟ همین خوبه دیگه؟
دستش را از رو چادر گرفتم کشیدم اون هم تقریبا دنبالم دوید تو مغازه. رفتیم سمت کروات ها نازنین یکی یکیشان را با دقت نگاه میکرد بالاخره یه کروات مشکی با خطوط سفید انتخاب کرد نازی رفت بخرش و من با صدای زنگ گوشیم ازش جدا شدم.
آیدا: الو بهار؟ عاغا مون اومده دنبالم ساناز هم می خواد با دوستش بره شما چی کا می کنین؟
من: ما هم خودمون می ریم شما راحت باشین.کلی بوس بوس و دوستت دارم کرد و بالاخره رضایت داد قطع کنه.منتطر تاکسی بودیم و تا تاکسی بیاد داشتیم با هم حرف می زدیم
نازی:بهار!…تو که عاشق نشدی…..
زنگ گوشیش نذاشت حرفش رو کامل کنه. با کلافگی گوشی رو برداشت و نگاش رو دوخت به صفحه اش ولی بعد کلافگی در کار نبود سراپا شده بود علامت تعجب. دست پاچه بود نمی دونست چی کار کنه فقط با لکنت گفت: ب… بها… ر… خودش… احسانه… زنگ زده به من…
برعکس اون من خندیدم و با ابرو به گوشیش اشاره کردم.باید گوشی رو جواب بده. شاید کمی از آشفتگی روحیش کم شه..
با صدای نازک و معصومش جواب داد_: الو… سلام… مامان اینا خونه نیست که جواب بدن… گوشی شون هم شاید سایلنت باشه… فردا؟… آره زن عمو صبح زنگ زد…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان منم اون مترسکی که… اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 26

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>