Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »رمان «م»
Viewing all 26 articles
Browse latest View live

دانلود رمان مهتا

$
0
0

عنوان رمان:مهتا

نویسنده:نگین حبیبی

تعداد صفحات پی دی اف:۱۷۵

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:مهتا ایرانی،یه دختر ۲۸ساله فداکار و مهربون که به دلیل باهوش بودن چندسال جهشی خونده و الان توی یکی از بهترین بیمارستانهای تهران مشغول به کاره.زندگیش روی رواله عادیه و فقط یه چیز براش مجهوله!اونم یه کلمه ست به نام عشق!چون همیشه سرش توی درس و مشق بوده نتونسته همچین چیزی رو تجربه کنه!همه چی از وارد شدن مهتا به عمارت خونوادگی شمس و وارد شدن عزیز دردونه ی خونواده ایرانی شروع میشه و زندگی مهتارو ۱۸۰درجه تغییر میده و شاید مهتای قصه ما بین اتفاقات زندگیش از اینکه میخواسته عشق رو تجربه کنه به خودش لعنت فرستاده!
ژانر:عاشقانه فانتزی.
مهتا:همتای ماه.زیبا و درخشان همچون ماه.
مهیاد:یاد و خاطر ماه.کسی که زیباییش یادآور ماه است.دارای چهره ای زیبا چون ماه.

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
-خانوم دکتر مهتا ایرانی به پذیرش!خانوم دکتر مهتا ایرانی به پذیرش…
با پیج کردن اسمم شیرآبو بستم،ماسکو از جلوی صورتم برداشتمو همون جوری با لباسای جراحی رفتم سمت پذیرش…هرکی از جلوم رد میشد سلامی میکرد که با خوش رویی جوابشو میدادم…اصلا دوست نداشتم شبیه این مغرورا رفتار کنم…خب مغرور بودم ولی در جای خودش!به نازیلا که عین چی داشت پشت میکروفون اسممو پیج میکرد خیره شدمو با خنده گفتم:
-اووو نازی!الان همه بیمارستان فهمیدن یه مهتا نامی توی بیمارستان هست که دکتره!
نازی سرشو بلند کردو با خنده گفت:
-خوبه حالا!چه خودشم میگیره…دکترم دکترم!بیا برو مریضت از چند اسعت پیش سراغتو می گیره…
-کدوم؟
نازیلا-همون پیرزنه پولداره دیگه…
-آها خانوم حشمت!
یه اخم کوچولو نشست رو پیشونیمو گفتم:
-خب مگه تو اینجا بوقی؟!ناسلامتی فوق لیسانس پرستاری داری..به جای اینکه بشینی و با سارا یه ریز فک بزنی می رفتی یه مسکن بهش میزدی…
نازی با ناله گفت:
-به والله تا الان هی داشتم دنبال دکتر جلیلی این ور اون ور میرفتم…وقت نشد…به یکی از پرستارا سپردم ولی انگاری یادش رفته…
پوفی کردمو گفتم:
-تازگی نداره…
رفتم طبقه دوم که اتاق های VIPیا همون ویژه بود…تقه ای به در وارد کردمو رفتم داخل…
-سلام خانوم حشمت…خوب هستین الحمدلله؟
برگشت سمتمو گفت:
-چه خوبی دختر؟از ظهر درد دارم هیچ کی به دادم نمی رسه….مثلا اینجا اتاق ویژه ست…
یه صندلی برداشتمو نشستم کنارشو گفتم:
-ببخشید دیگه….بیمارستان شلوغه…نزدیکای عیدم هست پرسنل مشغول خرید عیدن…
عرقی که روی پیشونیش نشسته بودو پاک کردو گفت:
-عیبی نداره مادر…حداقل تو هستی به دادم برسی..
لبخندی زدمو گفتم:
-قلبتون چطوره؟
نیمچه لبخندی زدو گفت:
-به لطف خدا…
در باز شد و بهزاد پسر خانوم حشمت اومد داخل با یه دسته گل…به احترامش بلند شدمو گفتم:
-سلام آقای حشمت…خوب هستید؟
لبخندی زدو گفت:
-ممنون…خوب هستین شما؟
رو به مادرش گفت:
-سلام مامان جان…
خانوم حشمت-سلام گل پسر…
رفتم سمت در که راحت باشن…بهزاد گفت:
-انگاری مادرم زحمت دادن دوباره صداتون کردن؟
- وظیفم همینه.با اجازه.
و از اتاق اومدم بیرون…اااااااههههههه تازه یاد لباسام افتادم!با لباس سبز جراحی!در راهرو های بیمارستان…خندم گرفت…سرخوشم دیگه…رفتم اتاق رختکن دکترا و روپوش سفید خوشگلم که از بچگی عاشقش بودمو برای رسیدن به این رتبه و پوشیدن این روپوش انقدر تلاش کردمو،پوشیدم!عاشق رشته ام بودم و اینکه بهم بگن خانوم دکتر!اصلا خیر کیف میشدم!از بچگی زرنگ بودم…پدر بزرگم باما زندگی میکرد و من شدید بهش وابسته بودم و بخاطر اون بود که درس میخوندم اونم دوست داشت دکتر شم…منم شدم!ولی چی؟!جراح قلب!وقتی پدربزرگم فوت شد ضربه بدی خوردم ولی پای قولم بهش موندمو درسمو ادامه دادم…وقتی بچه بودم چند کلاس جهشی خونده بودم بخاطر همین زودتر توی ۱۶سالگی کنکور دادمو تا الانم ۲۸سالمه که تونستم دکترا رو بگیرم و یه سالی هست از شر درس راحت شدمو توی بهترین بیمارستان تهران مشغول کارم!اولش اصلا باور نمی کردن که دختری مثل من جراح قلب باشه!توی فامیل بهم میگن سنگدل و بدجنس…آخه اصلا از جراحی و خون ابایی ندارم برعکس مامانمو خواهر بزرگ ترم…فقط از یه چیز میترسم!…اونم بخاطر مرگ پدربزرگم بود!سردخونه…
-خانوم ایرانی؟!
با صدای کسی که پشت در بود چنان هیعععععی کشیدم که خوردم به دیوار…خب توی فکر سردخونه بودم ترسیدم دیگه!وووییی مور مور شدم…تازه مغزم به کار افتاد که وقتی اومدم توی رختکن درو قفل کردم و همون جوری جلوی رختکن مخصوص خودم توی فکر فرو رفتم…اوف اوف اوف!امان از فکر کردن من!برم توی فکر تا فردا ظهر موقع ناهار نمیام بیرون..والله…
-خانوم ایرانی؟خانوم دکتر؟خاک تو سرت مهتا!باز کن درو…لیاقت احترامم نداری…دختره خنگ…
به صدای مارال که با اعصاب خوردی و شوخی با دست میزد به در و فحش های خوشگلشو نثارم میکرد گوش میدادم…به میز تکیه دادم. اصولا اذیت کردن توی خونم بود…گفتم بزار یکم حرص بخوره..اینکه اول گفت بیا جای من شیفت بعد الان اومده!
مارال-خنگ روانی!من میدونم تو توی اتاقی…باز کن درو..
صدایی نیومد…بعد از یک دقیقه با استرس گفت:
-خاک به گور!مهتا؟سالمی؟آخر خودتو کشتی بدبختمون کردی؟آره؟
اوفففف…دیدم یکم دیگه صبر کنم منو میبره سرد خونه کفنمم میکنه..با آوردن اسم سردخونه تموم بدنم مور مور شد…درو باز کردمو گفتم:
-هیـــــس!چه خبرته؟بیمارستانو گذاشتی رو سرت خنگ!
مارال با چشمای میرغضب گفت:
-تو که سُر و مُر و گنده ای!گفتم یه شام سوم و هفتم افتادیم…
براش آروم که کسی نفهمه زبون درآوردمو گفتم:
-من تا حلوای چهلمتو نخورم هیچیم نمیشه خانوم دکتر..
مارال از دبیرستان باهام بودو بهترین دوستم…البته ازم ۲سال بزرگ تر بود..چون من جهشی خونده بودم همکلاسش شده بودم دیگه…اصولا هم باهام کلی راحت بودیمو از جیک و پوک زندگیمون باخبر بودیم…اخم کردمو گفتم:
-ببینم تو که گفتی نمیای؟چی شد اومدی؟من تازه روپوش پوشیدم برم بخش…
اومد توی اتاق و پالتوشو درآوردو گفت:
-بیخیال خرید و اینا شدم…یه روز دیگه..حوصله خرید نداشتم..گفتم حداقل بیام بیمارستان تو بری خرید کنی…
در اتاقو بستم و نشستم روی صندلی و گفتم:
-نه دیگه باهم میریم خرید…فردا دکتر جلیلی شیفته ما بیکاریم…
مارال-اوکی.پس برو خونه دیگه..از صبح اینجا بودی…
-باشه..کاری باری؟
مارال خندیدو گفت:
-نه فقط از جلو چشمام دور شو نبینمت…
روپوشمو درآوردمو گفتم:
-مریض روانی سادیسمی جذام ابولایی!
دهنش باز موندو گفت:
-نه بگو..صرعی سلی سرطانی ایدزیه هپاتیت نوع ب!ادامه بده خجالت نکش…
خندم شدت گرفت و سریع لباسامو پوشیدم..در اتاقو باز کردمو به تقلید از شخصیت دیوی توی کلاه قرمزی که همه چیزو برعکس میگفت گفتم:
-شب به فنا!
مارال پشت سرم خندیدو گفت:
-میگم خنگی باور نمی کنی…
برگشتم سمتش و براش بوس فرستادم..برگشتم با سر خوردم به یکی…سرمو بلند کردم دیدم اِ..دکتر جلیلیه!سریع جمع و جور شدمو با تته پته گفتم:
-سلام آقای دکتر خوب هستین؟
اونم عین من گفت:
-سلام…ممنون..شما خوب هستین؟
-مرسی..با اجازه..
داشتم از کنارش می گذشتم که گفت:
-خانوم ایرانی؟
برگشتم سمتش…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مهتا اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان مستانه

$
0
0

عنوان رمان:مستانه

نویسنده: پروانه طاهری

تعداد صفحات پی دی اف:۲۷۹

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

حلاصه:مستانه که از ۱۶ سالگی عشق پسرعمه اش فراز را در سر می پروراند حال با ازدواج فراز با یک دختر امریکایی دیگر دوست نداشت دست مردی به او برسد.او یک پرستار دلسوز بود که در بیمارستان با حمید که یک مجروح جنگی و شیمیایی نیز بود آشنا شد و برخلاف میل خانواده اش با او ازدواج کرد.۶ سال از ازدواج فراز گذشته بود که او با روحیه ای خراب و ویران به ایران برگشت و مستانه فهمید که او از لیزا جدا شده است ….

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
از پشت پرده اشم نگاهی به پدرش انداخت.مژه های سیاه و بلندش به هم چسبیده وچشمهای دزشتش از شدت گریه قرمز شده بودند.ماهرخ که ماسک سفیدی روی صورتش گذاشته بود وبا چشمهای بسته روی کاناپه دراز کشیده بود سرد و خشن گفت:
-این حرف آخر منه.
مستانه آهسته گفت:
-ولی من تصمیمم رو گرفتم.
از جا بلند شد و به طرف در خروجی به راه افتاد اما دوباره صدای ماهرخ او را برجا میخکوب کرد:
-از این در رفتی بیرون دیگه حق نداری برگردی.
مستانه سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد.
با صدای بسته شدن در ماهرخ پلکهایش را آرام باز کرد و وقتی قامت شکسته ی دخترش را از پشت شیشه دید دوباره چشمهایش را بست.
جلال که در سکوت حرفهای آه را شنیده بود سر تکان داد و در دل به این همه بی رحمی ماهرخ لعنت فرستاد اما می دانست کلامی حرف باعث انفجار او خواهد شد.
***
وارد راهرو آسایشگاه که شد صدای بلندگو توجهش را جلب کرد:
-خانم مستانه قشقایی به اطلاعات…
با گامهای سریع خود را به اطلاعات رساند و با دیدن مسئول آنجا پرسید:
-اتفاقی افتاده؟
مسئول اطلاعات با لبخند سلام کرد و گفت:
-تلفن با شما!
او هم سلام کرد و گوشی را بردشت:
-مستانه جان بابا.
بغض گلویش را فشرد:
-سلام بابا.
-خوبی دخترم؟
-خوبم.
جلال با لحنی دلداری دهنده گفت:
-از حرفای مامانت ناراحت نشو…اون دوستت داره دلش می سوزه خب مادره دیگه…
اشک به چشمهای مستانه هجوم آورد و علی رغم تلاشش برای جلوگیری از ریزش آنها راه گونه هایش را پیمود:
-می دونم…
رگه های بغض را در صدای پدرش کاملا احساس کرد.
-با عمه ات صحبت کردم تو چند روز برو خونه اونا شاید ما بتونیم مامانت رو آروم کنیم.
سرش را تکان داد و گفت:
-باشه بابا شما نگرا نباشید.من باید برم به کارم برسم.
-برو بابا مواظب خودت باش.
قلبش فشرده شد نمی دانست چکار باید بکند.
-چشم بابا فعلا خداحافظ.
-خداحافظ دخترم.
گوشی را گذشت و به طرف بخش به راه افتاد.بعد از پوشیده لباس یکراست به اتاق ۴۱۰رفت.مرد آرام زیر چادر اکسیژن خوابیده بود ولی صورتش از درد درهم فرو رفته بود.سرمش را چک کردو وقتی مطمئن شد همه چیز مرتب است به طرف در خروجی به راه افتاد اما قبل از آنکه بیرون برود صدایی به گوشش خورد.وبا دیدن او لبخند زد:
-سلام.
آرام ماسک را از روی صورتش برداشت و جواب داد:
-سلام.
خواست نیم خیز شود ولی درد قفسه سینه باعث شد که دوباره سرش را روی بالش بگذارد.
مستانه برگشت وکنار تختش ایستاد:
-امروز چطورین؟
-بهترم.خدارو شکر.
-درد دارین؟
-خیلی کم.
-وقتی می گین خیلی کم یعنی حتما درد دارین.براتون یه مسکن میارم.
سرش را تکان داد وگفت:
-لازم نیست این دردا قابل تحمله.
مستانه نگاه مهربانش را به او دوخت وگفت:
-فکر کنم تا دو سه روز دیگه مرخص بشید.
اما هیچ عکس العملی در چهره اش ندید.
-خوشحال نیستید؟
لبخندی زد و گفت:
-فرقی نمی کنه!
بعد رویش را به طرف پنجره برگرداند و با نگاهی به هوای دم کرده وآسمان گرفته بیرن گفت:
-همه جا آسمون همین رنگه!
مستانه لبخند غمگینی زد وگفتک
-باورم نمی شه شما ناامید شده باشید!
-من هیچ وقت ناامید نبودم و نیستم.
کستانه روبرویش ایستاد وگفت:
-منم به همین خاطر تعجب مب کنم.
لبخند تلخی روی لبهای مرد نشست.
-چرا؟مگه من چطوری ام که تعجب می کنی؟
مستانه سرش را تکان داد وگفت:
-نمی دونم ولی یه حسی بهم می گه شما خیلی مقاومتر از این حرفها هستید!
مرد به تلخی خندید:
-مقاوم؟!
***
عمه فروغ مثل همیشه به گرمی از او استقبال کرد با مهربانی او را در آغوش کشید وصورتش را بوسید:
-وای عمه جون خیلی خوش اومدی.بابات که گفت میای اینجا انگار دنیا رو بهم دادن.
صورت مهربان عمه را بوسید وگفت:
-منم خیلی خوشحالم که دوباره می بینمتون.
-بیا بریم تو هوا گرمه گرمازده می شی.
وقتی لیوان شربت خنک بهار نارنج را سر کشید احساس کرد گرمای تنش قدری کاهش یافته است.
-عمه جون دستتون درد نکنه.خیلی چسبید.
-نوش جونت عمه.خب پاشو لباساتو عوض کن یه آبی به دست و صورتت بزن فرنوش هم الان دیگه از مدرسه میاد.
-چشم.
در خانه عمه فروغ آرامش عجیبی حکم فرما وهمه چیز ساده بود هیچ اثری از آن نظم قاجاری خانه خودشان به چشم نمی خورد.همه با هم مهربان وصمیمی بودند ودرنهایت احترام وآرامش در کنار یکدیگر زندگی می کردند.
بعد از شام عمو احتشام مشغول خواندن روزنامه شد فرنوش و مستانه ظرفها را شستند وفروغ هم به جمع وجور کردن آشپزخانه پرداخت.
وقتی فرنوش برای درس خواندن به اتاقش رفت فروغ دو استکان چای تاره دم ریخت وروی میز گذاشت.مستانه به فکر فرو رفته وفروغ که نمی خواست خلوت ا را به هم بزند آرام روبرویش نشسته وساکت بود.
دقایقی بعد سر بلند کرد وگفت:
-عمه فروغ به نظر شما اگه من بر خلاف سلیقه مادرم ازدواج کنم کار بدی کردم؟
فروغ با تعجب نگاهش کردو پرسید:
-از چی حرف می زنی؟
-می دونید که مامان اصرار داره که من با خسرو خان نوه عمه عهد بوقش ازدواج کنم منم راضی به این وصلت نیستم.شما بگید چه کار باید بکنم؟
-چه می دونم والله البته مادرت دلش برات می سوزه ومی خواد تو خوشبخت بشی اما در مورد خسرو خان نمی دونم چی بگم!
-آهان حرف دل شما هم چیز دیگه ایه.
فروغ دست روی دست او گذاشت و گفت:
-حرف دل من مهم نیست نظر توئه که اهمیت داره.حساب یه عمر زندگیه!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مستانه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان میوه منحوس

$
0
0

عنوان رمان:میوه منحوس

نویسنده:ژیلا.و

تعداد صفحات پی دی اف:۷۵۶

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

آغاز رمان:
بلوز آستین کوتاه ساتن بنفش یاسیم رو از تنم درآوردم و شوتش کردم خورد تو دیوار ‏از نوک پرهای رو سر قاب مسخره صورتک سرخپوست پایین تر نیومد و همونجا ‏آویزون موند. ‏
تو قیافه صورتک دقیق شدم. ‏
اَه چقد زشته. ‏
به قول «مامان گلاب تکنولوژی» دمُده شده. باید بگم بابا درش بیاره. این ‏تابلوهه که تازه کشیدم قشنگ تره. چیه اینا هم بیکارن از این آت و آشغالا میسازن ‏میدن به خورد فرهنگ ملتها؟ خوشم نمیاد ازش ولی چیکار کنم مامان بزرگ میگه ‏کادوست زشته، چند روز بذارش بمونه یه بار پریسا ببینش رو دیوار بعد شوتش کن ‏تو زباله دونیت. ‏
زباله دونی؟!‏‎ ‎
زباله دونی اسم کمدمه تو اتاق بچگیام. اتاقی که از هشت سالگی لج کردم و دیگه ‏توش نرفتم. ‏
همون روزی که میخواستم شوور کنم. ‏
همون روزی که مامان بزرگ گلاب قهقه مثل چی خندید. ‏
مگه شوور کردن خنده داره؟ خوب میخواستم شوور کنم‎.
چرا؟؟! ‏
خوب چون ماجرا داره. ‏
ماجراش چیه؟ اووووه حوصله ندارم بگم بعدا میگم‎‏.‏‎ ‎بیکاریا‎!‏
فعلا خسته ام . ‏
خب بابا، خب، قهر نکن حالا دیگه… بهت میگم!‏
همش تقصیر دی (مامان) رضاست. ‏
دی رضا چیکاره است؟ ‏

 


خب معلومه اون این فکرو انداخت تو مخ معیوب من، بعدشم خودش با مامان ‏گلاب نشس به خنده. هر هر هر! خنده داره؟ اعصابمو خورد کردن بسکه بهم ‏میخندن. میگن من خلم. خل که هستم این قبول چون خودم هم بهش واقف ‏شدم. ‎یه دقیقه صبر کن یه لباس راحت بپوشم بیام بقیه اشو بهت بگم.‏‎
‏***   *  ***
آهاااان. آ باریکلا جیگر خودم… اومدم… خب چیکار کنم؟ این لباسای تنگ و ‏ترش و دور آستین کش و تو کمر ساسن دار و کمر نمیدونم چی چی خستم میکنه. ‏نه که بد باشه ها. نه، ولی با طبیعتم سازگار نیست… حوصله شلوار جین هم ‏ندارم. خیلی خشنه اَه. ولی مامان گلاب میگه وقتی غریبه میاد تیشرت و شلوارک ‏نپوش خوب نیست. ‏
چرا؟؟! ‏
چون حالت تو خونه ای داره، آدم رو مرتب نشون نمیده، انگار میخوای بری ‏بخوابی، یا تازه از خواب بیدار شدی. خب من اینجوری راحت ترم. با این همه ‏شلنگ و تخته ای که میندازم، اگه قرار باشه از این لباسای فانتزی پریسا پوش تنم ‏کنم که میشم یکی مثل پریسا‎‏.‏
اَه چقد بدم میاد از این پریسا. سه شنبه اومده بود اینجا، با اون مامان دماغ گنده ‏اش. ‏
البته الان دیگه دماغش گنده نیستا. ولی چه فرقی میکنه! صد بار دیگه هم، ‏مورتون مظاهری دماغشو، بالاتنه و پایین تنه اش رو، عمل کنه، بازم از نظر من ‏همون بیریخت شکم ژله ای دماغ گنده اس. حالا هر چی. ‏
به من چی که هر چی پول بی زبون آقای آلبوغبیشِ، پارسال تابستون برداشت ‏رفت دبی:‏
«گلاب جون میخوایم بریم تفرج. فرهمند، (فرهمند همون آلبوغبیشه که سه ‏چهار ساله پیش فامیلیش به مزاج شِنِیِیر یعنی همون شهین خانم جون خوش نیومد ‏مجبور شد بره عوضش کنه بذاره فرهمند) چه خوش اشتها. چه با کلاس! ‏
خب دیگه، به قول ننه تکنولوژی وقتی میخوای یه چی بخری باید تحقیق کنی ‏جدید ترینشو بخری که فردا، پس فردا، یکی جدید ترش نیاد بخوره تو ذوقت، ‏طبق همین اصل اثبات شده که از قوانین فیثاغورس هم ثابت تره، شِنِییر ‏آلبوغبیش یا همون خانم شهین خانم فرهمند، آقای آلبوغبیش بیچاره رو مجبور کرد ‏بره با کلی پول ریختن تو شکم یه مشت کله گنده و پارتی بازی، اسم فامیلشو ‏عوض کنه خِدِیر آلبوغبیش بشه بهزاد فرهمند. ‏
ای بابا شهین خانم جون حالا اسم فامیل این بیچاره عوض، قبول خیلی هم با ‏کلاس. ولی جون تو نباشه، جــــونِ خودش، سال دیگه اگه گذرت خورد دبی یه ‏وقت از دکتر مظاهری بگیر لهجه شم عمل کن. بابا بخدا خیلی ضایع اس‎‏.‏
داشتم میگفتم به اسم تفریح رفت و سه چهار ماهی نبود برگشت دیدیم ای بابا شنیر ‏و چه کلاسی. یه مانتو پوشیده بود کوتاه و تنگ و چسبون. تعجب کردم م م م… ‏آخه قبلناش، همش از این مانتو چتربازیها میپوشید، که اگه یه موقع آقای فرهمند ‏هوس کنه از بالای یکی از برجای بلند امارات پرتش کنه پایین، بدون آسیب ‏احتمالی فرود بیاد. ولی حالا؟
خب، دِی رضا برام تشریح کرد که: شهین خانم رفته عمل زیبایی کرده یه هفت-‏هشت کیلو چربی از بالاتنه به اندازه حداقل بیست و پنج سایز!! او لَلَه. بیست و ‏پنج سایــز کم کرده، هنوز اینقده گنده اس؟! هاه… یه حلب ۱۷ کیلویی روغن ‏هم از تو پایین تنه، دی رضا میگه باسنش، کم کرده‎ ‏.‏
‎ ‎البته دماغش نیازی به شرح و توصیف دی رضا نداشت… چون خودم کور که ‏نبودم، دیدم… قبلناش، خیلی گنده بود و بد ترکیب، یهویی چی شده همش ‏عینک آفتابیشو میده رو دماغش، میده رو موهای سرش، دوباره رو دماغش، دوباره ‏میزنه بالای موهاش… هر کسی هم بود، متوجه تغییرات شگرف دماغش میشد، من که دیگه جای خود‎!‏
حالا بماند وقتی رفت، خودم و بابا تا نصف شب نشسته بودیم به خنده، از توصیف ‏تغییرات شگرف شهین خانم جون، و تیپ از ناف تهران افتاده ی پریسا جون، و ‏دک پز پایتخت نشینی آقای فرهمند، که خــدا نکنه این خانواده دهن باز کنه…‏
تکنولوژی هم چیز خوبیه بقول ننه تکنولوژی، یعنی مامان بزرگ گلاب بنده… ‏تکنولوژی، باعث میشه انسانها زندگی راحت تری داشته باشن و از اون لذت ببرن. منم واقعا لذت بـــــردم و این سه چهار ساعتی که بعد از ظهر سه شنبه، ‏خانواده ی آقای فرهمند بقصد سر زدن و سوغات فرنگ دادن اومدن خونمون، از ‏مزایای تکنولوژی و تاثیر اون، بر خانواده ی فرهمند بهره مند شدم. ‏
البته ناگفته نماند که لذتم زایل شد. ‏
چرا؟!‏
خب بخاطر دهن! ‏
دهن چیکار داره؟ ‏
خب خود خودش مقصره. ‏
ای بابا، نمیشه باز نشه؟ ‏
نه که نمیشه، آخه اگه باز نشه این خانواده فرهمند، چجوری پز سفر اخیرشون به ‏تایلند و مالزی رو بدن؟ ‏
آخه تایلند و مالزی سوسک و حشره خور هم شد جای پز دادن؟ اگه مثل عمو جونِ ‏من انگلیس نشین بودن چی؟! واویلا فکر کن! پریسا با اون لهجه بخواد ‏انگلیسی حرف بزنه. چه شود‎!‏
اَه بازم این پریسا ذهنمو بهم ریخت، تمرکزم جیم شد رفت پی یللی تللی. خدا رو ‏شکر داره بر میگرده سر جاش. ‏
داشتم چی میگفتم؟ ‏
آها، از سفر تایلند و مالزی خانواده ی محترم فرهمند، تعریف میکردم که: اِند ‏کلاسن و ، ماحصل کلاسِ مسافرت اخیرشون، این صورتک زشت سرخپوستی با ‏اون سه تا مجسمه دراز آدم سرخپوستیِ لاغر ایکبیری بود، که با کلـــی پشت چشم ‏نازک کردن ، تعریف از برجهای دوقلو ، و بارندگی مداوم مالزی، و هتل تر و تمیز ‏کف لیسیده ی محل اقامتشون، دادن به من پیش کش‎‏!‏
‎منم اصولا، نسبت به سوغاتی و، کادو، حســـاسم… چیی کار کنم؟… دست ‏خودم نیست که، اعصابم رو بهم میریزه و، مصرترم میکنه، تو معقوله ی شوور ‏کردن! ‏
چه ربطی داشت؟ ‏
اشکال نداره حالا هی بهم بخند، ربطش چیه؟ بعد که ربطشو پیدا کردی خودت ‏میای ازم معذرت میخوای. حالا ببین کی گفتم… این خط، اینم نشون. ‏
اصلا ولش کن، بیکارم با تو یکی کل کل کنم‎؟!‏
امروز خانم سرلک اومده بود… بگو خب…‏
‏تابلومو چک کرد. میدونی چی گفت؟ گفت تو مخ معیوب تو چی میگذره که ‏اینقد با ذوق جفنگیاتتو رو تابلو میکشی. حرف نداره! در نوع خودش بینظیره. تو ‏مال این کاری. ساخته شدی برای این سبک کار. طراحی و پرسپکتیو و نقش ‏های رئال مال مخ تو نیست. ‏
خب معلومه که نیست. مخی که دو دقیقه نمیتونه یه جا متمرکز بمونه، چیش به ‏حل شدن تو مدلِ زنده؟ ‏
من اگه بخوام، رو یه منظره متمرکز بشم، بیشتر از اینکه موقعیت و ناحیه ی ‏پردازش نور و، این آت و آشغالای نقاشی نظرمو جلب کنه، پشه های ریزِ معلق ‏تو هوا و صدای وزوز زنبور پشت سرم و گنجیشک رو درخت، که از این ور به اون ور ‏میپره، ذهنم رو با خودش میبره یللی تللی و شقیقه هام گامب گامب میزنن. ‏
بگذریم… ایندفعه که پریسا خانم فرهمند اومد خونمون و سوغاتی از آب گذشته با ‏ارزش! بیریخت و قیافه اش رو روی دیوار اتاقم چک کرد، میگم بابا درش بیاره ‏شوتش میکنم تو زباله دونیِ دی رضا، تو آشپزخونه و، تابلوی نئو پرستیژ خودمو، ‏میکارم جاش، که اگه دفعـــه ی دیگه، بلوزم رو پرت کردما، خرد توش، یه راست ‏بیفته پایین… نه آویزون بشه به شاخ و شوخ تابلو‎‏! والا. ‏
من برم؟ دی رضا، از بیکاری، هی یه وند داره وَنگِه(صدایی مثل صدای جیغ ‏زدن بچه)میده… افتاده رو مود صدا زدن من، تا نرم ببینم چیکارم داره ول کن ‏معامله نیست. برم ببینم چی شده که باید از سوییتم خارج بشم و برم تو جمع آدما‎‏!‏

یکشنبه، دوم جولای ۲۰۰۶- لندن ‏
هوای ابری و دم گرفته ی لندن، مث همیشه، حالش رو گرفته بود. این روزها ‏حال و حوصله ی درست و درمونی نداشت. جولای، همیشه براش زاینده ی ‏شکنجه بود و بس. هر چی بیشتر پا به سن میذاشت، تنها تر، عبوس تر و ‏بدعنق تر میشد. خوب میدونست تحمل اخلاقش، برای هر کسی آسون نیست. ‏
گرچه هوای حومه ی شهر بزرگی مث لندن، به گرفتگی خیابونهای شلوغ تو شهر ‏نبود، با اینحال، نفسش به سختی بالا میومد. کمتر از همیشه پیاده روی کرد و ‏ترجیح داد مسیر پیاده روی همیشگیش رو کوتاه تر طی کنه. ‏
مث همیشه ویک اِند (تعطیلات آخر هفته) مزخرفی رو میگذروند… تموم آخر هفته هاش، منتهی میشد ‏به دو ساعت وقت گذروندن تو بار کافه ی سر خیابون، شنیدن آهنگهای قدیمی ‏معروف با صدای خفه و حزین بابی چارلتون، که همیشه یه گوشه ی کافه، همراه با ‏آهنگِ ساز دهنی، مینواخت و میخوند. ‏
پوزخندی زد. تنها اشتراکش با بابی، که بچه ها بهش میگفتن بابی خیکی، ‏همون حزنی بود که تو چشم هر دو، سو سو میکرد و، نه خاموش میشد و نه منور… و غرق شدن تو غربت همیشگی. ‏
بازم، مث هر هفته، از طرف همکار و دوست و آشنا پیشنهاد پیک نیک و یا ‏گذروندن اوقاتی بهتر رو دریافت کرده بود… ولی جولای، ماهی نبود که حتی با ‏اینهمه بعد مسافت، بتونه از خفگی و نحوستش کم کنه. سالهای سال، بوی گند ‏جولای، دماغش رو پر کرده بود. ‏
هیچوقت تو نوشیدن زیاده روی نمیکرد، با اینحال، امشب، حال و هوای گرفته، ‏این جرات رو بهش داده بود که تا خرخره بنوشه و خیالش راحت بود که نیازی به ‏رانندگی نداره. کافی بود کناره ی تِیمز رو میگرفت و آهسته به طرف پایین ‏مسیر رودخونه پیش میرفت… ‏
شِری، تو چارچوبِ در خونه اش، دستی براش بلند کرد، به نشانه ی سلام… بی ‏رمق جواب داد: «سلام شری… ویکتور چطوره؟ اینهفته بهش سر زدی؟‏»
شری از خودش عنق تر جواب داد: «اوه… بیخیال شاب… اون حتی از پس ‏دستشویی هم دیگه بر نمیاد…» و آهی کشید. ‏
شری، همسایه اون دست خیابونش بود … زنی مسن، با شوهری که از گردن فلج ‏بود… بچه ها، هر دو رو فراموش کرده بودن. دوست نداشت با فکر کردن به ‏زندگی سگی شری و ویکتور، حال خراب خودش رو خراب تر کنه… سری به ‏علامت خداحافظی تکون داد و دست تو جیب کرد… ‏
نفس عمیق نصفه نیمه ای کشید و با تعلل درب سوییتش رو باز کرد. ‏
برنامه ی کاری اینهفته اش به شدت سنگین بود. باید طی یکی دو هفته ی آینده، کارهای دفتر رو بسرعت ‏رو براه میکرد تا بتونه با خیال راحت، کار و کاسبیش رو به بچه ها بسپره و راهی ‏ایران بشه. ‏
آه بزرگتری کشید… ایران، هر تابستون، برنامه ای غیر قابل اجتناب و خسته ‏کننده بود… فکر برگشت رو که میکرد، تب و لرز تندی چارستون بدنش رو، در هم ‏میپیچید. ‏
پوفی کشید… این بار مادر بزرگ چه خوابی براش دیده بود؟… اوضاع اقتصادی ‏اونور، در چه حال بود… دغدغه های همیشگی اش، اینبار به کجا میکشوندش، و ‏امسال با چه حالی از ایران بر میگشت؟… نمیدونست… ‏
دکمه ی قهوه ساز رو فشار داد و ایستاده، به کابینت پشت سرش تکیه داد… تلفن ‏بیسیم رو تو دست راست گرفت و با حرکت شست روی پیغام گیر زد… ‏
صدای نانسی تو تلفن پیچید: های شاب… با بچه های قدیمی داریم میریم ماهیگیری… حال میده، بیای خوشحال میشیم… ‏
پیغام بعدی: دا پَ چه کردی؟ نگفتی بلیط گِرِهدی یا نه؟ ‏
(مادر، پس چیکار کردی؟ نگفتی بلیط گرفتی یا نه)‏
اخم غلیظی بین دو ابرو نشوند… سخت ترین کار زندگیش همین بود… چرا ‏نمیفهمیدن از جون کندن هم براش سخت تره؟… چشمش رو دور تا دور ‏آشپزخونه به دنبال گمشده ای خیالی چرخوند… استرسی به دلش چنگ انداخت… باید خبر بلیط اوکی شده رو به مادر بزرگ میداد. تعلل بیش از اون جایز نبود. ‏
کاغذ و خودکاری از روی میز تحریر کنج اتاق مطالعه برداشت. چند کلمه با ‏دست روش نوشت: برای بیست و سوم جولای اوکی کردم… به مقصد تهران… ‏
و برگه رو تو دستگاه فکس گذاشت. شماره گرفت. بعد از چند بوق با شنیدن ‏صدای قورباغه ای توی دستگاه، دکمه ای استارت رو فشار داد. ‏
با خوندن پیام: وان پیج سنت اوکی (یک صفحه با موفقیت ارسال شد) نفسی از ‏سر آسودگی و در عین حال متردد، از سینه بیرون فرستاد… ‏
اونچه که واضح بود: سال به سال، برگشتن براش سخت تر و ثقیل تر میشد. ‏
قهوه ی تلخ توی لیوان رو به حلق فرستاد و صورتش رو از اینهمه طعم تلخ و گس، ‏تو هم پیچوند… ‏

 

 

 به در خواست نویسنده محترم!!! حذف شد….

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان میوه منحوس اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مهر و موم شده با عشق

$
0
0

عنوان رمان:مهر و موم شده با عشق

نویسنده:کتایون.ح

تعداد صفحات پی دی اف:۵۹۲

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:از مدتها قبل در فکر دختری بودم که علاوه بر امروزی بودنش خصوصیات خاصی داشته باشد مثلا کمی هم سنتی و بتواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد.دختری که نیازهایش تنها در داشتن یک رابطه با جنس مخالف خلاصه نشود.می توانستم به راحتی در ذهن دخترکهای شانزده- هفده ساله دبیرستانی،مرد رویاهای آینده شان را ببینم که مثل یک شاهزاده سوار بر اسب رویاها به سمتشان می آمد ولی اینها،آن چیزی نبود که به دنبالش میگشتم.
دختری که ذهنم را سخت درگیر کرده بود،جنسی از الماس داشت،سخت،درخشان و زیبا و همینطور دلش می خواست دنیا او رابشناسد.الماسی تراش خورده که می توانست مکمل انگشتری خاص بشود. مسلما بی هدف نبود و در عنفوان جوانی اش قرار بود مدت زمانی خاص را بین کسانی بگذراند که تا به حال آنها را ندیده است.او آرام ارام در خلال روزهایی که باید هم خودش را بشناسد و هم اطرافیانش را، به کشف حقایقی درباره خانواده اش می پردازد و سعی در گشودن معمایی خانوادگی دارد.
قرار بودماجرا درخارج از وطن مادری اش سپری شود.من برای پیدا کردن این کشور بسیار کنجکاو و دقیق بودم.مسلما نمی خواستم او را به کشورهای خاورمیانه یا اروپایی بفرستم باید جایی می بود که کمی با فرهنگ او هم هماهنگ در می آمد.تا دست آخر فکر می کنم انتخاب درستی انجام دادم.
ماجرا از جایی شروع می شودکه ریتا در آغاز ۱۸سالگی به کشور زادگاهش برگردانده می شود و پدربزرگ ثروتمندش خودرا از او پنهان نگه می دارد.او باید طبق قرارداد ۶ سال از عمرش را در این کشور بماند. حالا با بازگشت او از گوشه و کنار زمزمه هایی از اتفاق مجدد به گوش می خورد و این آغاز درگیری های ذهنی او با خودش وخانواده ایکه در حال حاضر اطراف او گارد بسته اند تا او را از خطرهای احتمالی محافظت کنند و همینطور والدینش است…
پدر و مادر او رازهایی را با خود به گور برده اند که او مصرانه در صدد کشف آن رازها بر می آید وهمانجا قسم می خورد تا پایان کشف ماجرا آرام ننشیند.
این رازهای تو در تو و قصدش برای یافتن ماجرا باعث می شود تا او ابتدا به یک شناخت واقعی از خود و دنیایی که درآن زندگی می کند برسد.در این خلال او معنای غرور،شکست،احترام،آرامش، عشق،درد و… را درک می کند.دنیای اطراف او مثل خانواده اش مهربان نیست و نخواهد بود.اینکه او چگونه خواهد توانست محبت را در این سردرگمی بیابد، و چگونه برای خودش بستری آرامش بخش بیابد نیازمند به گذراندن کمی دشواری خواهد بود.
در قسمتهایی از جلد اول داستان می خوانیم؛درست همان لحظه که برگشت تا به مادربزرگش برسد, چشمهایش با چشمهای زنی مسن که موهای خاکستری رنگی داشت,گره خورد.او سعی نکرد به راحتی از کنارش بگذرد.بعضی ها هستند که آدم هیچوقت نمی تواند صورتشان را از یاد ببرد. آنهایی که با یک نگاه خاص به همه یکجور نگاه می کنند و درون چشمهایشان رازی وجود دارد که نمی شود به سادگی فهمید,چیست!…ریتا با مواجه شدن با آن چشمها کمی مکث کرد.بوی عطر گرانقیمتش را نفس کشید و……….
او دختری نیست که سرسری از همه چیز بگذرد.دلش می خواهد از همه چیز سر دربیاورد و گذشته پر رمز و راز خانواده اش و تمام پیچیدگی های آنرا بشناسد.
خواننده محترم با خواندن محتوای کتاب کم کم خودش را همراه قهرمان داستان خواهد دید وکاملا” درک می کند که او دقیقا یک چیز از شما می خواهد؛….همراهی نه دیگر هیچ….

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
چشمهایش از خواب می سوخت.به ساعتش نگاهی انداخت.چند دقیقه به ۳ صبح مانده بود.دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید.خدای من امشب چقدر گرمه!.. پس کجاست؟…داره دیر میشه….با خودش زمزمه می کرد.صدای خِش خشی از پشت سرش شنید و کمی بعد شبح سیاه رنگی از پشت بوته ها نمایان شد.
- اوه خدای من… دیرکردی…بجنب…
- چجوری از دستش خلاص شدی؟…
- به سختی….اصرار داشت همین امشب بهش جواب بدم….لعنتی…بهش گفتم فردا صبح حتما” جوابم رو میدم….
- پس باید فردا صبح نا امید از خواب بیدار بشه….بزن بریم…
- سه تا نگهبان سمت راست با اسلحه دارند می چرخند و دوتای دیگه هم کنار دیوار در حال چرت زدن هستن….
- خوبه… از روی سیمهای خاردار… اونطرف… پشت دریاچه… فرارمی کنیم… مدارک رو کجا گذاشتی؟…
- چیزی که بخوام مخفیش کنم نیست….
زن خوشحال بود از اینکه قبل از فرارش فرصت پیدا کرده تا لباس راحتتری بپوشد.نگاهی به پشت سرش انداخت و در تاریکی شب پشت سر مرد دوید. خوشبختانه آن شب خبری از نور مهتاب نبود.ولی به اندازه کافی نورافکنها فضای باغ را نورانی می کردند.به سرعت به سمت دریاچه دویدند.زن از روی صندلی راحتی پرید و سعی کرد دومی را دور بزند که پایش به چیزی گرفت و روی چمنها افتاد.مرد برگشت تا کمکش کند.با صدایی خفه پرسید:
- خوبی؟….صدایی از پشت بوته های رز آنها را وادار به سکوت کرد.
- هی شما دوتا …اونجا جای خوبی واسه تفریح کردن نیست….برگردید به اتاقهاتون….
لعنتی!… نباید می گذاشتند دیده شوند.این یکی کجا بود؟
مرد با خنده گفت:اوه باشه آقا… حتما”… ما فقط می خواستیم یکم دیگه از دریاچه لذت ببریم… سیگار می خواین؟…
جعبه سیگار را ازجیبش بیرون کشید و به دست نگهبان داد.او با رغبت آنرا گرفت.چشمهایش برقی زد,بهترین سیگار برگ کوبایی بود که می توانست تا به آن لحظه امتحان کرده باشد.دودش را مزه مزه کرد و گفت:
- شب گرمیه…بهتون حق می دم نتونید توی این گرما بخوابید….می خواستید قایق سواری کنین؟…
- آه…بله…بله…قایق سواری…
نگهبان داشت سعی می کرد در تاریکی آنها را شناسایی کند ولی نتوانست.چراغ قوه اش را به سمت دریاچه گرفت و گفت:فقط تا نیم ساعت دیگه وقت دارید. هیچ دلم نمی خواد فردا زیر سؤال برم. وقتی بر می گردم اینجا نباشین….
- باشه…آقا…قول می دیم….زود بر می گردیم….
نگهبان آنها را ترک کرد و رفت.صدای شِلپ شِلپ آب زیر قایق پاروزنی استرسشان را زیادتر می کرد.زن گفت: فکر نمی کنی باید از اینجا…!؟
- اوه… آره… اونها گلهای شیپوری هستند… درسته؟…
قایق به کنار کشیده شد و مرد کمک کرد تا او پیاده شود.بعد با قدرت قایق را به وسط دریاچه هُل داد.از پشت درختهای نارگیل می توانست سیمهای خاردار را ببیند.زن با دلهره گفت:پایین رفتن از دره اصلا”فکر من نبود…به سمت درختها دویدند.این فاصله صد متری به نظر یک کیلومتر می رسید. چون نه درختی وجود داشت و نه چیزی که بتوانند خودشان را پشتش استتار کنند.زن اول دوید.او به راحتی پشت یک درخت نارگیل خودش را مخفی کرد. مرد آهسته شروع کرد به خزیدن. چشمهای زن اطراف را می پایید.با اشاره او بلند شد و خودش را به سرعت به درخت رساند.دیگر نباید مکث می کردند.
مرد نگهبان داشت هنوز به صاحب آن چشمهای زیبا فکر می کرد.او را کجا دیده بود؟…یادش افتاد.به سرعت به سمت دریاچه برگشت و قایق را خیلی دورتر روی آب بلاتکلیف دید.
- هی …شما دوتا…باید برگردید…
جوابی نگرفت.دوباره داد زد:هی….به سمت قایق در راستای دریاچه دوید.قایق خالی بود.سرش را چرخاند.آندو بین درختهای نارگیل داشتند به سمت پرتگاه می رفتند.سوتش را به صدا درآورد.مو به تن زن سیخ شد. ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد.
- فهمیدند…آه خدای من… فهمیدند….
- بیا معطل نکن… فقط ۵ قدم دیگه مونده…
هردو دویدند.صدای شلیک تیر و سوتهای مکرر فضا را گرفت.فریادهایی با لهجه های متفاوت به گوششان می خورد. دستکشها آنجا بود.مرد،سیم خاردار را بالا گرفت و زن از زیر آن رد شد.برگشت و پشت سرش را دید. صدای شلیک تیر و کمتر از یک صدم ثانیه بعد گلوله از کنار صورتش گذشت.سوزشی شدید و خون به سرعت از جای پارگی سرازیر شد.جای درنگ نبود به سرعت از زیر سیمهای خاردار رد شد.و با گرفتن سر طناب هر دو به پایین سر خوردند.از پایین هنوز صدای شلیک گلوله ها به گوششان می رسید.به سمت جنگل استوایی دویدند و جیپ قدیمی قرمز رنگ را لابه لای شاخ و برگها پیدا کردند.ماشین به سختی استارت خورد تا بالاخره روشن شد.پایین رفتن از صخره ها با جیپ, باعث می شد زن حال تهوع پیدا کند.دستش را محکم به دستگیره گرفت و سعی کرد حواسش را جمع کند.مرد گفت:
- امیدورام به جوابی که می خواستیم رسیده باشی….چون دیگه نمی تونی به اینجا برگردی….
- نگران نباش…
کنار اسکله زن از ماشین پایین پرید و مرد به پدال گاز فشار آورد و از آنجا دور شد.قایق موتوری کنار اسکله منتظرش بود.نیم ساعت بعد روی دریا قایقران کنار کشتی بزرگی ایستاد و به زن کمک کرد تا از آن بالا برود.بعد لبخندی به او زد و گفت:به زودی می بینمت عزیزم…
زن با دلواپسی او را تماشا کرد و گفت:مراقب خودت باش… منتظرتونم….
قایق موتوری روی آب چرخ زد و رفت. زن نمی توانست در تاریکی شب بیشتر از دو متر را ببیند ولی همچنان ایستاد تا صدای قایق را دیگر نشنید.

تهران- ۲۰سال بعد
اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد حتما”خواهد افتاد.این استدلالی بود که عزیز آنرا برای توجیه مسائل و مشکلات,زیاد به کار می برد.یکسالی می شد که لباس سیاه عزا را از تنش در نیاورده بود.هیچ کسی هم نمی توانست اینکار را بکند. با آن لباس سیاه،موهای سفیدش بیشتر توی ذوق می زد.
در روی پاشنه چرخید و وارد اتاق دخترانه صورتی و شیک نوه اش شد.دلش می خواست آنروز غُر بزند که البته همه هم دلیلش را خوب می دانستند و قصد نداشتند با او بحثی در این مورد کنند.
-باز از دیشب لیوان شیرت رو روی پاتختیت گذاشتی….نگاه کن…ماسیده….چقدر باید بهت بگم….
عزیز لیوان شیر را برداشت و به سنگینی در اتاق چرخی زد تا ایراد دیگری پیدا کند.خوشبختانه چیزی پیدا نکرد. چمدانها بسته شده و کنار درمنتظر بودند. نفسش مثل آهی نا خواسته بیرون داده شد.هنگام خارج شدن از اتاق چشمهای کنجکاوش رامثل همیشه روی میز تحریر چرخاند.هرگز بدون عینک نمی توانست از موضوع کاغذهای روی میز سر دربیاورد.ولی جوری وانمود کرد که انگار همه اش را با یک نگاه خوانده.عادت همیشگی! بعد از اتاق بیرون رفت.صدای حرف زدنش با آقاجون خیلی ضعیف به گوش می خورد.
- برو بهش بگو داره دیر میشه….نمی خوام این روز آخر رو زیاد بیرون از خونه بچرخید….شام غذایی که دوست داره براش درست کردم….زود برگردین….
بغضش گرفت.لازم نبود تا آقاجون همان حرفها را برایش تکرار کند.همه را خودش شنیده بود.روی صندلی مخملی پشت میز تحریر دختر لاغر اندامی با موهای بلند خرمایی نشسته و زانوهایش را در بغلش نگه داشته بود و مدام صندلی را دور خودش می چرخاند.مشتهای کوچک گره شده اش نشان می داد که چقدر عصبانی است.
هنوز درسش تمام نشده،دوستانش….عزیز وآقاجون را چکار کند؟…اینها تنها قسمت کوچکی از افکارش بود که مدام در ذهنش با چرخش صندلی چرخ می خورد.
هنوز نیمی از کیک تولدش در یخچال مانده و یک روز کامل از ورودش به ۱۸ سالگی نگذشته. اتفاقات آنچنان خیلی سریع هم نیفتاد.دست و پنجه نرم کردنِ مادرش با مریضی ،آنهم به مدت ۶ سال و فوتش در۵۰ سالگی…وقتی دخترعزیزش هنوز۱۷ ساله بود.بعد نمایش آن نامه لعنتی که مدرکی مستدل بر هویتش بود.چشمش به نامه مهر شده رسمی افتاد.صندلی را متوقف کرد و سرش را رو به پایین گرفت و شروع کرد به فوت کردن زیر کاغذ. برگه خیلی سبک روی هوا بلند شد و کمی آنطرف تر دوباره روی میز افتاد.این کار را آنقدر تکرار کرد تا کاغذ از روی میز به زمین سُر خورد.
با خودش گفت:کاغذ لعنتی که معلوم نیست از کجای این دنیای لعنتی تر پیدات شده…زودتر برگرد به همون قبرستونی که ازش اومدی…..چطور ممکنه یه تکه کاغذ بتونه منو با خودش جابجا کنه در صورتی که من با یه فوت می تونم اونو از اینجا پرتش کنم!….لعنتیا….
مادرش درست می گفت،او همیشه حواس پرت و بازیگوش بود.اگر کمی دقت می کرد و خاطرات روز خاکسپاری را بیاد می آورد،باید خیلی زودتر متوجه اوضاع می شد.البته این اسم دوم و این نام فامیل بی ربط و نامأنوس به همه کس و همه چیز…..
روز خاکسپاری،سه نفر ازمعلمهای مدرسه و جمعی از همکلاسی هایش،چند تا دوست خانوادگی قدیمی،کارمندان شرکت پدربزرگش و معاونهایی که کت و شلوارهای رسمی و شیک پوشیده بودند و چند زن همراه که بتوانند عزیز را جمع و جور کنند.کمی آنطرف تر هم گروه مردهای عجیب و غریب.آنها چرا آمده بودند؟…این سؤالی بود که وقتی یکی از همکلاسی ها فیلم عزاداری را برایش آورد، چندین و چند بار از خودش پرسید.اینها کی بودند؟… برای چی آمده بودند؟…
حالا به چیزیکه می خواست رسیده بود.به خاطر او آمده بودند.آن موقع نمی توانستند او را ببرند چون نه حال و روز خوشی داشت و نه آقاجون اجازه آن کار را می داد چون تا ۱۸ سالگی قیّمش بود.ولی حالا که ۱۸ ساله شده بود، آنها با قرارداد، دوباره برگشته بودند تا تکلیفشان را به انجام برسانند.
آقاجون که وارد اتاق شد او را در حال پوشیدن پالتوی خوش دوخت کشمیرش دید.سعی می کرد از نگاه کردن مستقیم به چشمهای او خودداری کند.آرام به اطراف نگاهی انداخت,چشمش روی چمدانها برای چند ثانیه ثابت ماند و بعد گفت:عزیزم…مادربزرگت میگه…
-من حاضرم آقاجون…نگاه کن….حاضرم…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مهر و موم شده با عشق اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مونالیزا لبخند می زند

$
0
0

عنوان رمان:مونالیزا لبخند می زند

نویسنده:زهره قدیری

تعداد صفحات پی دی اف:۲۸۷

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:-چشماتو ببند… بیشتر از همه دوست داری چیکار کنی؟
درحالی که چشمام بسته بود گفتم:میخوام برم توی نقاشی مادرم…اخرین نقاشی که کشید… یه دریا… یه زن… با یه دنیا ارامش
-فکر کن… فکر کن الان لب همون دریای آرومی… اون زن ابی پوش تویی… همونی که چشماشو بسته… همونی که یه لبخند روی لباشه… همونی که مثل فرشته ها دستاشو از هم باز کرده… انگار میخواد پرواز کنه…. فکر کن اون تویی…مادرت میخواد تو اون باشی… همون لحظه که داره اون نقاشی رو میکشه پدرت کنارشه… میگه این دختر ماست… این فرشته ی زیبا همون هدیه ی خداست… این دریای آروم.. این آرامش… این زن معصوم… این زندگیه ماست…زندگی همینه… پس زندگی کن… برای اون پسر دلنگران… اون پسری که منتظر لبخند خواهرشه . تموم زندگیشه… پس لبخند بزن… حالا بگو… با خودت تکرار کن… تکرار کن و برگرد به زندگی…
تکرار میکنم… با یه لبخند… بر میگیردم… من بخاطر تنها داشته ی زندگیم… برادر دلنگرانم برمیگردم…
-من همون زن آبی پوش با یه لبخند مرموزم…
-بالاخره یه روز یه بهونه واسه این لبخند مرموز پیدا میکنی…

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
البوم خاطرات مامان رو گذاشتم کنار. با انگشتام چشمام رو مالش دادم… نمیدونم چرا اومده بودم سراغ این البوم… واقعا نمیدونم. روی مبل دراز کشیدم و با صدای بلند گفتم: چاره چیه اخه؟ زندگی همینه…همون موقع حامد سرشو از اتاق اورد بیرون و گفت:با کی بودی؟
-با مامان…
در حالی که سرشو تکون میداد دوباره برگشت توی اتاق و گفت: چه دلی داری این البوم رو میبینی..
-حامد اینقدر نکش. میمیریا…
هیچقوقت جواب نمیداد. وقتی بهش میگفتم سیگار نکش یا چپ چپ نگاه میکرد یا کلا انگار نمیشنید چی میگم. این روزا که بیشتر سرفه میکردم یا میرفت توی اشپزخونه و هود رو روشن میکرد و میکشید یا توی اتاق دم پنجره….
همیشه میدونستم یه البوم هست که عکسهای پدر و مادرم داخلش هست. اما هیچوقت سراغش نرفتم… هیچوقت. ولی این روزا عجیب هوس دیدن اون عکسها رو کرده بودم و دلیلش رو نمیدونستم…
بلند شدم و رفتم توی اتاقش…. حامد با ژست خاصی داشت سیگار میکشید و تو این عالم نبود. رفتم محکم زدم به بازوی سفتش که خالکوبی داشت: کجایی برادر؟
-چرا اومدی اینجا؟ خوب الان دوباره نفست میگیره.
با بیخیالی گفتم: خوبم بابا. تو چه فکری بودی؟
خاکستر سیگارشو تکوند و دوباره پک محکمی زد و گفت:نمیدونم این چندوقته پیمان چه مرگشه. خیلی کلافه س.
روی مبل نشستم و گفتم:دیشب که خوب بود.
-نه بابا خودشو اینجوری نشون داد وگرنه من میفهمم چقدر کلافه س.
-حامد نکش تو روخدا.
-خوب برو بیرون الان حالت بد میشه.
-برا خودم نمیگم که برا تومیگم.
دوباره محل نذاشت. همون موقع صدای زنگ بلند شد. یه نگاهی به هم انداختیم به معنی همون جمله معروف (کی میتونه باشه این موقع شب) حامد سیگارشو خاموش کرد و رفت به سمت ایفون منم با گوشیم که دستم بود به پیمان مسیج دادم:چی شده؟
حامد با قیافه کلافه روبروی عمه خانم عصا قورت داده نشسته بود. میدونستم واسه چی اومده. هرچندوقت یه بار می اومد و یکم با تحقیر به ما و خونمون نگاه میکرد و همون حرفای همیشگی رو میزد و میرفت… واسش چایی اوردم و گذاشتم روی میز. که با چشم غره ای که به تاپ عروسکی شل و ول من میرفت مواجه شدم. چاییشو مزه مزه کرد و گفت: از برادرزاده هام انتظار دارم هرچندوقت یه بار یه سری به من بزنن…
حامد-عمه خانم سرمون…
با بالا اوردن دستش اجازه ادامه صحبت رو نداد و من دیدم داداش مغرور من دستاش مشت شد… دوست نداشت کسی وسط حرفش بپره…
-واسه من بهانه های بچگانه نیارید. من به عنوان بزرگتر شما بهتون میگم باید با من زندگی کنید… این چه خونه ایه؟ چه زندگیه؟ تنها نوه های شریف باید توی این موش دونی زندگی کنند؟ پس اون همه ثروت…
حامد با عصبانیت گفت:ما هیچ نیازی به اون ثروت نداریم نه من نه هانا…
عمه سرشو برگردوند طرف من و درحالی که مخاطبش حامد بود گفت: همین هانا. تو میفهمی دختر خاندان ما باید با وقار باشه؟ این چیه این دختر پوشیده؟
با تعجب گفتم: وا عمه خانم مگه چشه؟ بعدم اینجا خونه س. انتظار که ندارین پالتو پوست مار بپوشم؟
براق شد سمتم و گفت: نه دختر. ولی فکر نکن رهات کردم.بیرون خونتم خبر دارم که با چه تیپ بچه گانه ای میگردی. خانم شدی یعنی..
واقعا عصبانی شدم. واسم بپا گذاشته بود. تحمل اینو دیگه نداشتم… ولی نمیتونستمم جوابشو بدم. تکیه دادم به مبل و دست به سینه با اخم نگاهش کردم. اونم برگشت سمت حامد و با لحن کسی که انگار مچ گرفته گفت: فکر نکین خبر از هیچی ندارم. خبر دارم یه گروه دختر و پسرین و هر شب اینور و اونور خونه هم افتادین. خیلی موقع ها هم میان اینجا. تو خجالت نمیکشی حامد؟ خودم به چشم خودم یکی دوتا از این پسرا رو دیدم که گوشواره به گوششون بود.
حامد که دیگه واقعا کلافه شده بود با ناباوری گفت: عمه خانم من سی سالمه این دختر هم بیست و پنج سالشه. فکر نکنم اونقدر بچه باشیم که نیاز به بپا داشته باشیم. این کار شما توهینه…
عمه خانم بلند شد و در حالی که کت و دامن خوش دوخت قهوه ای رنگشو صاف میکرد با خونسردی گفت: به هر حال من باید مراقب وارث ثروت خانوادگیمون باشم. این وظیفه ی منه…
بعدم شال حریرشو انداخت روی سرش و به سمت در رفت و گفت: وسایلتونو جمع میکنین میاین عمارت… همین فردا! و یادتون نره… شماها از خاندان شریف هستید…درضمن حامد اون شرکت دارو رو زود درشو تخته میکنی. تو خودت وظیفه داری کارخونه ها و شرکت شریف رو اداره کنی…راستی…وقتشه..یعنی بهتره گذشته رو هم فراموش کنید.
بعدم رفت. مات و مبهوت به حامد نگاه کردم که سرخ شده بود و با مشت کوبید به دیوار و فریاد زد:لعنتی! با پوزخند و اشک توی چشمام گفتم: فراموش کنیم…. هه فراموش…
-اه ارشیا نکن دیگه مرض داری؟
قیافشو جمع کرد و رو به حامد گفت: چتونه شما دوتا؟
حامد نگاهی بهش کرد و گفت: چه خبر از پیمان؟
ارشیا در حالی که خودشو میکشید گفت: هیچی.هاپو شده. مام نفهمیدیم این چه مرگشه. از پریشب مهمونی دیگه ندیدمش.
-من میدونم چشه.
حامد برگشت سمت من و گفت: مرسی بی بی سی. حالا چشه؟
منم دستامو بردم بالا و خودمو کشیدم و گفتم: شرمنده داداشای گلم. رازه…
حامد بالشو به سمتم پرت کرد. منم رفتم وسایل صبحونه و حلیمو که ارشیا گرفته بود و اورده بود پهن کردم. با خنده و شوخی خوردیم. حامد رو به ارشیا گفت: افرین داداش. خوب دلقکی میشی من و هانا دیشب تا حالا عین افسرده ها بودیم. تو اومدی کلا غما پرید.
ارشیا-قربون داداش.. حالا چی شده بود؟
اینو گفت و از جلو من رد شد که بره بشینه روی مبل نگاهم افتاد به گوش چپش که نگینش برق میزد و بلند زدم زیر خنده. جفتشون با تعجب منو نگاه میکردن.با خنده گفتم: خبر نداری ارشیا عمه خانم میخواد سر به تنت نباشه دلیلشم این تک نگینه گوشته.
حامدم خندید و گفت:احتمالا دیدیش اینجور که معلومه تو رو از نزدیک دیده. این چند وقتم بپا داشتیم. آمار گلاب به روت همه کارامونو داره.
ارشیا دستی به گوشش کشید و گفت: شیطونه میگه درش بیارم. هرجا میرم کلی بهم احترام میذارن ولی به محض اینکه این نگین رو میبینن احتراما میریزه و جاش تحقیر میاد.
-حق دارن بابا این چیه اخه؟ با این مدل موهات. یه باره کچل کن دیگه.
ارشیا- ول کن بابا عمتون چی گفت؟
ریلکس گفتم: از اونجایی که داری با دوتا شریف صحبت میکنی باید امشب جمع کنیم بریم عمارت.
با تعجب گفت: واقعا؟ میرین؟
حامد با پوزخند گفت: فکر کن یه درصد…
ارشیا-پس چی؟
حامد زد پشت کمرش و گفت: اگه میای جمع کن. چند روز میریم شمال. نیاز داریم…
ارشیا-شرکت چی؟
-جوری میگه شرکت که انگار تموم داروخونه های ایران وابسته به شرکت ماس… جمع کن بابا. چند روز میریم و میایم دیگه..
حامد-هانا راست میگه.. به بچه ها بگو هرکسی میاد زود بگه. ظهر راه میفتیم…
ارشیا بلند شد و شروع کرد به تلفن زدن. منم به پیمان زنگ زدم که با کلی قسم واصرار قرار شد بیاد. بعدم به نیاز زنگ زدم و از مامانش اجازه گرفتم تا گذاشت بیاد…
پیمان بخاطر بیماری مادرش ناراحت بود. میگفت یه بیماری ساده س و چون نمیخوام حال بچه ها رو خراب کنم حالا نمیگم بهشون. همه ما مادرشو دوست داشتیم. یه خانوم شیک و تپل مپل که چند بار نزدیک بود این اکیپ از هم بپاشه اون نذاشته بود. یا بخاطر مهمونی های کوچیکی که میده و هممونو دور هم جمع میکنه. پیمان هم مثل مامانش مهربون بود. مهربون و پاک…
ماشین ما یه پرشیای مشکی رنگ بود که خودمون با پولی که خودمون دراوردیم خریدیم… اوایل یه پراید دست دوم گرفتیم. ولی بعدش وام گرفتیم و اینو خریدیم که واسه ما حکم سفینه داشت…واسه همین لذت میبردیم ازش. خونمونم یه اپارتمان معمولی بود که سعی کرده بودیم خیلی شیک بچینیمش.با همون وسایل کم. یه اپارتمان که اجاره کرده بودیم…ولی اصلا بد نبود. اونجوری که عمه خانم با تحقیر نگاه میکرد. البته حق داشت. چون کل اپارتمان اندازه یکی از اتاقای معمولی اون ویلا یا به قول خودش عمارت لعنتی نمیشد. با یاداوری عمه خانم استرس گرفتم. البته اون بپا بهش خبر میده که ما رفتیم. مطمینم خیلی عصبانی میشه و من حوصله ی یه بحث و جدل دیگه رو اصلا نداشتم…
یه مانتوی مشکی با شلوار توسی پوشیدم. موهامم کشیدم و با کش بستم و شال مشکیمو انداختم روی سرم. چمدونو دادم دست حامد که تی شرت اب نفتی پوشیده بود با شلوار مشکی ورزشی.به خودمون افتخار میکردیم. درسته لباسامون مارک نبود. اما با دسترنج و تلاش خودمون خریده بودیم…حامد از جلوم رد شد. یکم از خالکوبی که طرحش سلیقه من بود پیدا بود و من به این فکر کردم اگه عمه خانم اینو ببینه چه رفتاری میکنه. دیشب که اومد حامد یه پیرهن پوشید . بالاخره عمه خانم انتظار داشت ما مثل اون خاندان باشیم دیگه…
وقتی رسیدیم پیاده شدم و چشمامو بستم و دستامو بردم بالا و نفس عمیق کشیدم.عجب هوایی.. سه تا ماشین اومده بودیم. نیاز اومد بغل دستم و گفت: چیه؟ خسته ای؟
-نه دارم با این هوا عشق میکنم. شمال… دریا.. واسه من خیلی مقدسه نیاز…منو میبره به خلسه…خاطرات… و اون زن آبی پوش..
فهمیدم از حرفام سردر نیاورده و نپرسید منظورم چیه. چون میدونست جوابی نمیگیره. واسه همین تصمیم گرفت فکر کنه منظورم اب و هواست گفت : اره بهار شمال خیلی خوبه…
دستمو گرفت و باهم راه افتادیم به سمت دریا. فاصله دریا و ویلای پیمان خیلی کم بود..
-از سینا چه خبر؟ چرا نیومد؟ ارشیا میگفت دوباره یه چیزیش شده شده…
نیاز-ولش کن دیوونه رو. اشتباهم همین بود هانا. بدون اینکه از احساسش مطمین شم باهاش دوست شدم.
-مگه چی شده؟
نیاز با بغض گفت: تو چشمای من نگاه میکنه میگه من باید روی این رابطه فکر کنم.
-بیخیال بابا. خودت که میشناسیش… تا حالا چند دفعه با ارشیا دعوا کرد؟ فکر میکرد بهت نظر داره.سینا با خودشم مشکل داره.
نیاز-ولی دوسش داشتم هانا. نمیدونی چقدر واسم عزیز بود.
جلوی دریا ایستادیم. برگشتم سمتش که دیدم بی صدا اشک میریزه و زل زده به دریا. شونه هاشو گرفتم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم: دیوونه گریه میکنی؟ اونم بخاطر یه پسر؟
نیاز- تو نمیفهمی هانا… عاشق نیستی بفهمی…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مونالیزا لبخند می زند اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مثلث آرزوها

$
0
0

عنوان رمان:مثلث آرزوها

نویسندگان:اهورا،آرتمیس وآمیتریس راد

تعداد صفحات پی دی اف:۱۱۳

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

آغاز رمان:
ای خدا دوباره نمی تونم جواب بدم. لعنتی من که همه ی اینا رو خونده بودم. صدای جیغ معلما پرده گوشمو می لرزونه .دستام می لرزید حرفی برای گفتن نداشتم زمین زیر پام ذوب می شد .خدایا کمکم کن زمین داره منو می بلعه چه خاکی تو سرم کنم. هر چه قدر سعی می کردم پام از توی اون باتلاق مذاب بیرون نمی اومد که یکدفعه با درد شدید پام از خواب پریدم . اه تو این هاگیر واگیرپام چرا گرفت؟با صدای بلندی که بیشتر شبیه جیغ بود گفتم:
_مامان بدو تو رو خدا مردم
مامانم با یه قیافه یترسیده و هول کرده پرید تو اتاقم وعین این دکترا که مریضشون داره میمره میپرن رو طرفو این ور اون ورش میکنن پرید رو منو تا می خوردم مورد نوازش داد که مثلا رگ پام بازشه حالا رگه ول کرده این مامان ول نمی کنه
_مامان بسه باز شد
_هر سری همینو می گی بعد من هنوز به دم در نرسیدم دوباره می گی مردم
_مامان داغون شدم پام داره می سوزه از زحمت بی وقفه شما ولش کن دیگه
_ محبت به تو نیومده همون بهتر دست وپات بهم گره بخوره.پاشو بیا پایین صبونتو بخور مدرست دیر نشه

 


چشمی گفتم وبه بدنم کش وقوسی دادم مامان درو بستو از اتاق رفت بیرون .خونه ی ما تقریبا وسطای شهر بود خیلی پولدار نیستیم ولی خوب الحمدلله دستمون به دهنمون می رسه کلا سه واحد تو ساختمون ما هست که هر سه تاشم مال خودمونه طبقه ی اول که وقف شده طبقه ی دومم که زندگی می کنیم می مونه طبقه ی سوم که مشترک بین منو داداشمه.شبایی که من تا صبح درس می خونم می رم طبقه سوم که مزاحم کسی نشم روزاییم که امتحان ندارم داداشم بالا می خوابه.
درسایی رو که تا ساعت سه داشتم می خوندمشون رو دوباره با خودم زمزمه کردم و از رو تخت بلند شدم هنوزم پام درد می کرد .نمی دونم لامصب چرا هر وقت امتحان داشتم از ترسش همش کابوس می دیدمو وسطاش که می رسید دوباره پام می گرفتودوباره همین چرخه ی مسخره .ناگفته نماند که کابوسای منم بدتر از فیلمای تلویزیون هر ده سال یکبار موضوعش عوض می شد .دیگه خیلی تکراری شده بود.
همینجوری که تو فکر و خیال بودم نگاهم به خودم تو آینه خورد .یا ابوالفضل این دیگه کی بود؟
موها ژولیده چشما پف کرده و قرمز زیر چشمامم که الحمدلله زیباییم رو تکمیل کرده بود آدم غرق میشد تو گودیش ولی چیزی که خیلی تو جذابیتم تاثیر مثبت گذاشته بود سیبیلام بود که رکورد بابامم شکسته بود تیپمم که جدید ترین مدل ۱۸۰۰میلادی بود یه پاچه بالا یه پاچه پایین لباس گل گشاد مردونه که یه طرفش تو شلوارم بودوطرف دیگش بیرون.از قیافه ی خودم خجالت کشیدم سری تکون دادمو از خودم پرسیدم:
ارزش داشت کتایون؟ببین چه بلایی سرخودت آوردی یه هفتست داری برای نیم ترم خودتو میکشی اگر ترم بود چی کار می کردی؟
موهامو زدم پشت گوشمو راه افتادم طرف دستشویی دستو وصورتم رو شستمو رفتم پایین همایون با دیدنم صلوات فرستادو گفت:
_به به کتی خانوم رسیدن به خیر نگرانت شدم می خواستم بیام سند بذارم درت بیارم
با صدایی که خستگی توش موج می زد گفتم:
_باز پوزه بندتو یادت رفت بزنی صبونتو بخور پاشو برو سر کارو زندگیت دیگه
_نمی رم
_مگه خونه خالس پاشو بینم
_کارو زندگیم کجا بود ؟
_مگه نمی ری دانشگاه ؟
_کلاسم کنسل شد
یعنی می خواستم خفش کنم معلوم نیست دانشگاه می ره یا هتل هر روز هر روز تو خونه وله.
همینجوری که داشتم با حرص نگاش می کردم با صدای سلام عرض شد مامان به خودم اومدم.سریع چایی واز دستش گرفتمو خیلی سرد گفتم سلام
_چته دوباره عین اسبی که به نعلبندش نگاه می کنه به همایون نگاه می کنی
_داداشمه،خوشگله وست دارم نگاش کنم.من نگاش نکنم کی می خواد نگاش کنه؟
همایونم نه گذاشت نه برداشت گفت:اوووووووه اونقدرا هستن بهم نگاه کنن که تو توش گمی
_بله خوب منم هر روز از ساعت چهار صبح بلند شم موهامو اتو کنم هر روز با یه تیپ برم دانشگاه هر ندید پدیدی نگام می کنه
_عرضه داری تو هم به سن دانشگاه برس از این کارا بکن
_پس چی فکر کردی؟تو که نمونه دولتی نرفتی پات به دانشگاه رسید چه برسه به من که دارم دبیرستان نمونه دولتی می رم
_ببینیمو تعریف کنیم
گوشیش که زنگ خورد فرصت جواب دادنو ازم گرفت داشتم چایی رو سر می کشیدم که بلند شد زد زیر لیوانو در رفت حیف بادوستش حرف می زد وگر نه می دونستم چی کارش کنم. چایی از دماغم زد بیرون ،نفهم
با این که خیلی با هم کل کل می کردیم ولی عاشق همدیگه بودیم .برعکس تموم دوستام که از داداشاشون بدشون می اومد،من خیلی همایونو دوست داشتم .همایون ترم چهارم معماری بود با این درسش خیلی خوب بود اما به خاطر کمر درد شدیدش خیلی از درسش عقب افتاد آخرم رتبش تو کنکور شد۲۲۰۰۰ وتوی یه دانشگاه غیر انتفاعی توی بیست کیلومتری قزوین قبول شد.
صبونم که تموم شد ساعتو نگاه کردم نزدیک یه ربع به هفت بود.سرویسم ساعت هفتو ربع می اومد دنبالم پس نیم ساعت وقت داشتم سریع لباسامو پوشیدم واز تو جعبه نخا یکم نخ در آوردم وتندو تندشروع کردم به کندن سیبیلام البته تا الآن فقط سیبیلام رو برداشته بودم ولی قربونش برم ابروهاو صورتم خالی از جای خالی بود .
پس از سر صفادادن به پشت لبام نگاهی به برنامه امتحانیم انداختم .یه نفس از سر آسودگی کشیدم .امروز آخرین امتحانمون بود که بعد از اون هم پنجشنبه وجمعه بوداز اون طرفم شنبه یکشنبه تاسوعا عاشورا بود پس چهار روز عشق وحال در پیش داشتم با این فکرا جون تازه گرفتم و راه افتادم سمت در از مامان و همایون خدافظی کردم وبا یه بسم الله از در خونه رفتم بیرون .
به سر کوچه که رسیدم آیدا هم از خونشون اومد بیرون .آیدا وساناز پارسال با من همکلاس بودن اما باهم صمیمی نبودیم وقتی باهم تو یه یه مدرسه قبول شدیم یه اکیپ از بچه های مدرسه قبلیمونو جمع کردیم وهول وحوش دوازده نفر شدیم که چون من وآیدا وساناز تقریبا همسایه بودیم بیشتر باهم رفیق بودیمو یه دم پیش همدیگه بودیم.
وقتی آیدا بهم رسید با صدای خستش گفت:سلام
_سلام.چیه تولبی؟
_چی می خواستی بشه.تازه دارم به این پی می برم چه غلطی کردم اومدم این مدرسه
_تو تازه به این نتیجه رسیدی .تنهایی فک کردی یا با بچه محلا.
_اه کتی من حال ندارم تو هم شوخیت گرفته توو این موقعیت.ولم کن بابا
_مگه گرفتمت که ولت کنم
_دلت زیادی خوشه
راست می گفت تو بدترین شرایط خم به ابروم نمی آوردن ولی تا تنها می شدم می زدم زیر گریه به قول مامانم خود در گیری مزمن داشتم اما تا الان هیچ کدوم از دوستام گریمو ندیده بودن واسه همین فکر می کردن شیش می زنم
تو همین فکرا بودم که سرویسم اومد سوار شدیم وراه افتادیم یه کم جلو تر سانازم سوار کردیم و پیش به سوی خراب کردن امتحان .به مدرسه که رسیدیم پنج دقیقه مونده بود به زنگ که پشت بلند گو اعلام کردن
_خانومای پایه اول سریع آمفی تئاتر
_آیدا مگه نشنیدی سریع آمفی تئاتر
_میگم دلت خوشه می گی نه
_من کی وقت گفتم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مثلث آرزوها اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

Viewing all 26 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>