عنوان رمان:مهتا
نویسنده:نگین حبیبی
تعداد صفحات پی دی اف:۱۷۵
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:مهتا ایرانی،یه دختر ۲۸ساله فداکار و مهربون که به دلیل باهوش بودن چندسال جهشی خونده و الان توی یکی از بهترین بیمارستانهای تهران مشغول به کاره.زندگیش روی رواله عادیه و فقط یه چیز براش مجهوله!اونم یه کلمه ست به نام عشق!چون همیشه سرش توی درس و مشق بوده نتونسته همچین چیزی رو تجربه کنه!همه چی از وارد شدن مهتا به عمارت خونوادگی شمس و وارد شدن عزیز دردونه ی خونواده ایرانی شروع میشه و زندگی مهتارو ۱۸۰درجه تغییر میده و شاید مهتای قصه ما بین اتفاقات زندگیش از اینکه میخواسته عشق رو تجربه کنه به خودش لعنت فرستاده!
ژانر:عاشقانه فانتزی.
مهتا:همتای ماه.زیبا و درخشان همچون ماه.
مهیاد:یاد و خاطر ماه.کسی که زیباییش یادآور ماه است.دارای چهره ای زیبا چون ماه.
آغاز رمان:
-خانوم دکتر مهتا ایرانی به پذیرش!خانوم دکتر مهتا ایرانی به پذیرش…
با پیج کردن اسمم شیرآبو بستم،ماسکو از جلوی صورتم برداشتمو همون جوری با لباسای جراحی رفتم سمت پذیرش…هرکی از جلوم رد میشد سلامی میکرد که با خوش رویی جوابشو میدادم…اصلا دوست نداشتم شبیه این مغرورا رفتار کنم…خب مغرور بودم ولی در جای خودش!به نازیلا که عین چی داشت پشت میکروفون اسممو پیج میکرد خیره شدمو با خنده گفتم:
-اووو نازی!الان همه بیمارستان فهمیدن یه مهتا نامی توی بیمارستان هست که دکتره!
نازی سرشو بلند کردو با خنده گفت:
-خوبه حالا!چه خودشم میگیره…دکترم دکترم!بیا برو مریضت از چند اسعت پیش سراغتو می گیره…
-کدوم؟
نازیلا-همون پیرزنه پولداره دیگه…
-آها خانوم حشمت!
یه اخم کوچولو نشست رو پیشونیمو گفتم:
-خب مگه تو اینجا بوقی؟!ناسلامتی فوق لیسانس پرستاری داری..به جای اینکه بشینی و با سارا یه ریز فک بزنی می رفتی یه مسکن بهش میزدی…
نازی با ناله گفت:
-به والله تا الان هی داشتم دنبال دکتر جلیلی این ور اون ور میرفتم…وقت نشد…به یکی از پرستارا سپردم ولی انگاری یادش رفته…
پوفی کردمو گفتم:
-تازگی نداره…
رفتم طبقه دوم که اتاق های VIPیا همون ویژه بود…تقه ای به در وارد کردمو رفتم داخل…
-سلام خانوم حشمت…خوب هستین الحمدلله؟
برگشت سمتمو گفت:
-چه خوبی دختر؟از ظهر درد دارم هیچ کی به دادم نمی رسه….مثلا اینجا اتاق ویژه ست…
یه صندلی برداشتمو نشستم کنارشو گفتم:
-ببخشید دیگه….بیمارستان شلوغه…نزدیکای عیدم هست پرسنل مشغول خرید عیدن…
عرقی که روی پیشونیش نشسته بودو پاک کردو گفت:
-عیبی نداره مادر…حداقل تو هستی به دادم برسی..
لبخندی زدمو گفتم:
-قلبتون چطوره؟
نیمچه لبخندی زدو گفت:
-به لطف خدا…
در باز شد و بهزاد پسر خانوم حشمت اومد داخل با یه دسته گل…به احترامش بلند شدمو گفتم:
-سلام آقای حشمت…خوب هستید؟
لبخندی زدو گفت:
-ممنون…خوب هستین شما؟
رو به مادرش گفت:
-سلام مامان جان…
خانوم حشمت-سلام گل پسر…
رفتم سمت در که راحت باشن…بهزاد گفت:
-انگاری مادرم زحمت دادن دوباره صداتون کردن؟
- وظیفم همینه.با اجازه.
و از اتاق اومدم بیرون…اااااااههههههه تازه یاد لباسام افتادم!با لباس سبز جراحی!در راهرو های بیمارستان…خندم گرفت…سرخوشم دیگه…رفتم اتاق رختکن دکترا و روپوش سفید خوشگلم که از بچگی عاشقش بودمو برای رسیدن به این رتبه و پوشیدن این روپوش انقدر تلاش کردمو،پوشیدم!عاشق رشته ام بودم و اینکه بهم بگن خانوم دکتر!اصلا خیر کیف میشدم!از بچگی زرنگ بودم…پدر بزرگم باما زندگی میکرد و من شدید بهش وابسته بودم و بخاطر اون بود که درس میخوندم اونم دوست داشت دکتر شم…منم شدم!ولی چی؟!جراح قلب!وقتی پدربزرگم فوت شد ضربه بدی خوردم ولی پای قولم بهش موندمو درسمو ادامه دادم…وقتی بچه بودم چند کلاس جهشی خونده بودم بخاطر همین زودتر توی ۱۶سالگی کنکور دادمو تا الانم ۲۸سالمه که تونستم دکترا رو بگیرم و یه سالی هست از شر درس راحت شدمو توی بهترین بیمارستان تهران مشغول کارم!اولش اصلا باور نمی کردن که دختری مثل من جراح قلب باشه!توی فامیل بهم میگن سنگدل و بدجنس…آخه اصلا از جراحی و خون ابایی ندارم برعکس مامانمو خواهر بزرگ ترم…فقط از یه چیز میترسم!…اونم بخاطر مرگ پدربزرگم بود!سردخونه…
-خانوم ایرانی؟!
با صدای کسی که پشت در بود چنان هیعععععی کشیدم که خوردم به دیوار…خب توی فکر سردخونه بودم ترسیدم دیگه!وووییی مور مور شدم…تازه مغزم به کار افتاد که وقتی اومدم توی رختکن درو قفل کردم و همون جوری جلوی رختکن مخصوص خودم توی فکر فرو رفتم…اوف اوف اوف!امان از فکر کردن من!برم توی فکر تا فردا ظهر موقع ناهار نمیام بیرون..والله…
-خانوم ایرانی؟خانوم دکتر؟خاک تو سرت مهتا!باز کن درو…لیاقت احترامم نداری…دختره خنگ…
به صدای مارال که با اعصاب خوردی و شوخی با دست میزد به در و فحش های خوشگلشو نثارم میکرد گوش میدادم…به میز تکیه دادم. اصولا اذیت کردن توی خونم بود…گفتم بزار یکم حرص بخوره..اینکه اول گفت بیا جای من شیفت بعد الان اومده!
مارال-خنگ روانی!من میدونم تو توی اتاقی…باز کن درو..
صدایی نیومد…بعد از یک دقیقه با استرس گفت:
-خاک به گور!مهتا؟سالمی؟آخر خودتو کشتی بدبختمون کردی؟آره؟
اوفففف…دیدم یکم دیگه صبر کنم منو میبره سرد خونه کفنمم میکنه..با آوردن اسم سردخونه تموم بدنم مور مور شد…درو باز کردمو گفتم:
-هیـــــس!چه خبرته؟بیمارستانو گذاشتی رو سرت خنگ!
مارال با چشمای میرغضب گفت:
-تو که سُر و مُر و گنده ای!گفتم یه شام سوم و هفتم افتادیم…
براش آروم که کسی نفهمه زبون درآوردمو گفتم:
-من تا حلوای چهلمتو نخورم هیچیم نمیشه خانوم دکتر..
مارال از دبیرستان باهام بودو بهترین دوستم…البته ازم ۲سال بزرگ تر بود..چون من جهشی خونده بودم همکلاسش شده بودم دیگه…اصولا هم باهام کلی راحت بودیمو از جیک و پوک زندگیمون باخبر بودیم…اخم کردمو گفتم:
-ببینم تو که گفتی نمیای؟چی شد اومدی؟من تازه روپوش پوشیدم برم بخش…
اومد توی اتاق و پالتوشو درآوردو گفت:
-بیخیال خرید و اینا شدم…یه روز دیگه..حوصله خرید نداشتم..گفتم حداقل بیام بیمارستان تو بری خرید کنی…
در اتاقو بستم و نشستم روی صندلی و گفتم:
-نه دیگه باهم میریم خرید…فردا دکتر جلیلی شیفته ما بیکاریم…
مارال-اوکی.پس برو خونه دیگه..از صبح اینجا بودی…
-باشه..کاری باری؟
مارال خندیدو گفت:
-نه فقط از جلو چشمام دور شو نبینمت…
روپوشمو درآوردمو گفتم:
-مریض روانی سادیسمی جذام ابولایی!
دهنش باز موندو گفت:
-نه بگو..صرعی سلی سرطانی ایدزیه هپاتیت نوع ب!ادامه بده خجالت نکش…
خندم شدت گرفت و سریع لباسامو پوشیدم..در اتاقو باز کردمو به تقلید از شخصیت دیوی توی کلاه قرمزی که همه چیزو برعکس میگفت گفتم:
-شب به فنا!
مارال پشت سرم خندیدو گفت:
-میگم خنگی باور نمی کنی…
برگشتم سمتش و براش بوس فرستادم..برگشتم با سر خوردم به یکی…سرمو بلند کردم دیدم اِ..دکتر جلیلیه!سریع جمع و جور شدمو با تته پته گفتم:
-سلام آقای دکتر خوب هستین؟
اونم عین من گفت:
-سلام…ممنون..شما خوب هستین؟
-مرسی..با اجازه..
داشتم از کنارش می گذشتم که گفت:
-خانوم ایرانی؟
برگشتم سمتش…
نوشته دانلود رمان مهتا اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.