Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »رمان «م»

دانلود رمان مهمان زندگی

$
0
0

عنوان کتاب:مهمان زندگی

نویسنده:فرشته ملک زاده

تعداد صفحات پی دی اف: ۷۷۷

تعداد صفحات جاوا: ۳۳۱۶

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

 

خلاصه: سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است .وجودش سرشار از عشق به خانواده است ،خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مهمان زندگی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان مثل پری

$
0
0

عنوان رمان: مثل پری

نویسنده:bahsin

تعداد صفحات پی دی اف: ۱۳۸

تعداد صفحات جاوا: ۸۱۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

 

خلاصه:دختری با گذشته ی تباه شده، خودش رو به گناه آلوده می کنه. با خدا قهر می کنه و راه کثیف خودشو میره. با دو پسر آشنا میشه که یکی از اونا هم دست کمی از خودش نداره. در این بین اتفاقاتی میفته که باعث میشه دختر به خدا نزدیک تر بشه. اما برای هر کدوم از اون پسرها اتفاقات دیگه ای میفته که شخصیتشون کلاً دستخوش تغییرات میشه..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مثل پری اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مینو

$
0
0

عنوان رمان: مینو

نویسنده:ازلی

تعداد صفحات پی دی اف: ۳۸۴

تعداد صفحات جاوا:۲۰۶۰

منیع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:مینو درباره ی دختروپسریه که با وجود چهار سال همکلاسی بودن ، درست روز آخر دوره ی لیسانسشون با هم آشنا میشن .. اون هم به واسطه ی یه دعوای همیشگی و پیش پا افتاده … اصطلاحش میشه ” دعوا سر نمره ” …

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مینو اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مرا دوباره آغاز کن

$
0
0

عنوان رمان:مرا دوباره آغاز کن

نویسنده:باران ستاک

تعداد صفحات پی دی اف:۳۲۵

تعداد صفحات جاوا:۱۵۴۳

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:زن و شوهری در استانه ی جدایی از هم قرار دارند.که زن تصمیم عجیبی میگیرد…
دیگه اینکه خواهش میکنم از همه ی کسایی که قصد خوندن داستان و ندارن الکی تو پست اول تشکر نزارن، واسه راحتیه اعصابم خیلی بهتره.
این قصه ی زندگی زن و شوهره .پس ممکنه واسه نوجونا جذابیتی نداشته باشه،در وقع یه داستان +۱۵ ( نه به خاطر مسائل اخلاقی که من هیچ وقت دوست ندارم به این مسائل بپردازم به خاطر اینکه میدونم نوجوونا دوسش ندارن ) باور کنید منم میتونم یه رمان بنویسم که دختر و پسری عاشق هم شن .پر از واژه های طنز محورش کنم.اما ترجیح میدم از داستان یه منظورو برسونم.
سبک داستان رئالیسم و کافیه، یه نگاه به اطرافتون بندازید تا این قبیل انسانا رو می بینید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مرا دوباره آغاز کن اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مرد من

$
0
0

عنوان رمان:دانلود رمان مرد من

نویسنده:یگانه اولادی

تعداد صفحات پی دی اف: ۳۳۰

تعداد صفحات جاوا: ۱۹۱۸

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان از زبان سوم شخص روایت میشه تا تمام جزئیات و حالات توصیف بشه. مرد من قصه ی ازدواج دو فرهنگ با عقاید مختلفه… اینکه این دو نفر با این همه تناقض میتونن با هم ادامه بدن یا اینکه هر کدوم سر از زندگیه قبلشون در میارنو باید خودتون بخونین.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مرد من اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مژده بهار

$
0
0

عنوان رمان:مژده بهار

نویسنده:شکوفه عصمت

تعداد صفحات پی دی اف:۸۸

تعداد صفحات جاوا: ۳۴۳

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه: در مورد خانواده ی اصیل ایرانی است که از داستان زندگی آنها را از سیزده سال قبل از انقلاب روایت می کند و داستان ادامه می یابد تا بعد از انقلاب! این داستان بستر حوادث واقعی انقلاب، جنگ و امثالهم می باشد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مژده بهار اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مسخ عسل

$
0
0

عنوان رمان:مسخ عسل

نویسنده:malihe.jalilavi

تعداد صفحات پی دی اف:۳۶۹

تعداد صفحات جاوا:۱۷۲۸

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:”آهو غفار” گرافیست با ذوق و استعدایست که در شرکت استاد دوران دانشجویی اش مشغول به کار است. از دار دنیا فقط یک دوست صمیمی دارد که او هم با ازدواجش از زندگی آهو کمرنگ می شود. آهو مدتیست تعقیب کننده هایی دارد که مشکوک اند تا این که یک شب به دلیل تب بی موقع اش از خانه بیرون می زند و ربوده می شود و با این ربودن دریچه هایی از عشق و نور به سمت آهو و زندگی یکنواختش باز می شود. آهو در این برهه زمانی حامی خاصی دارد که آهو با دیدنش به قدرت خداوند پی می برد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مسخ عسل اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مهره سیاه

$
0
0

عنوان رمان:مهره سیاه

نویسنده:سارا.ه

تعداد صفحات پی دی اف:۳۶۷

تعداد صفحات جاوا: ۱۸۳۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:“آدمی به کار دیگران عاقل تر است تا به کار خویش!
داستان راجع به دختریه که به نظرش زندگیش روی روال تکراری و بیهوده ای افتاده و همین طرز فکر، تاثیر منفی و مضحکی روی دیدش نسبت به اتفاقات بی اهمیتی که براش پیش میاد داره. به طور اتفاقی از کسی باخبر میشه که از جهاتی مثل خودشه… تصمیم می گیره سر از کار اون شخص در بیاره…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مهره سیاه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان ملکه عشق

$
0
0

عنوان رمان:ملکه عشق

نویسنده: نگین.ب

تعداد صفحات پی دی اف:۵۳۴

تعداد صفحات جاوا:۲۸۱۷

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:باران و مارال(دخترخاله و دوستش)دنبال کار می گردن.با کمک فربد(داییش)،تو شرکت دوستش استخدام می شن.قرار می شه روز بعدش برن برای مصاحبه.باران و دوستاش(مارال و رها)،تصمیم می گیرن یه سر برن پارک ساعی و دوری بزنن.پای باران رو پله ها لیز می خوره و یه بنده خدای چشم عسلی،رو هوا می گیردش.روز بعد می ره شرکت و متوجه می شه رئیس شرکت،همون پسری که تو پارک دیده.اون پسر هم با دیدن باران تعجب می کنه ولی زود خودشو جمع و جور می کنه.شاهین پسر سرسخت و خود رأیی بوده و سر بعضی از مسائل با باران بحث می کرده.باران با ساحل(برادرزاده ی شاهین) و پریا هم اتاقی می شه.یه مدت می گذره و شاهین(صاحب شرکت)،تصمیم می گیره با سیما ازدواج کنه.بعد از ازدواج سیما و شاهین،رابطه ای دوستانه بین باران و سیما و شاهین شکل می گیره.روزی باران می ره خرید و شاهینو با یه دختر می بینه ولی نمی دونسته که…

 

 

آغاز کتاب:

خیلی وقت بود که در به در دنبال یه کار مناسب می گشتیم… من و دختر خالم مارال که یکی از بهترین دوستام بود… کاری که با رشته ی تحصیلیمون جور دربیاد،ولی کو کار؟؟اگه دیدینش سلام منم بهش برسونین…بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن،قرار شد که فربد با یکی از دوستاش که شرکت مهندسی داشت درباره ی من و مارال صحبت کنه…
منتظر تماسش بودم… با صدای تلفن از جام پریدم…با دو خودمو به تلفن رسوندم…
من:بله؟
صدای فربد رو شنیدم که داشت تند تند واسه خودش حرف می زد…
فربد:هی ولوله…کارتون جور شد،هم تو و هم مارال…با شاهین حرف زدم… قبول کرد استخدامتون کنه…به مارالم خبر بده…شب میام خونتون مفصل برات توضیح می دم…الان سرم خیلی شلوغه…فعلا…
بدون این که اجازه ی حرف زدن بهم بده،قطع کرد…
خیلی خوشحال شدم…بالاخره این فربد یه کار مثبت تو کل زندگیش انجام داد…
بلند داد زدم:مامان……کارمون درست شد…
صدای مامانو از اتاق شنیدم:فربد بود؟
من:اره…خود بی خاصیتش بود…
یادم افتاد که بدون خداحافظی قطع کرده…پسره ی بی ادب…من که اصلا به این عتیقه نرفتم…برای چی میگن حلال زاده به داییش میره؟!!
می دونستم سرش با یکی از دوستای مونثش گرمه و به خاطر همین زود قطع کرده…می دونست اگه بهم خبر نده،بد جور بهش گیر میدمو دست از سر کچلش برنمی دارم…
گوشیو برداشتمو رفتم تو اتاقم…به خونه ی مارال اینا زنگ زدم…یه بوقم نخورده بود که مارال جواب داد…
مارال:بنال ببینم چی میگی…
من:سلام خانوم…چته؟چرا پاچه میگیری؟
مارال:علیک…از صبح تا حالا منتظر زنگ این فربدم…
من:به من زنگ زد…
مارال:آره؟؟…خب جون بکن زودتر بگو دیگه…حالا چی شد؟
من:دوستش قبول کرده استخداممون کنه…قراره شب بیاد خونمون…طبق معمول سرش شلوغ بود…تو هم پاشو بیا اینجا…می خوام به رها زنگ بزنم تا بریم یه دوری بزنیم…
مارال با خنده گفت:اون که همیشه سرش شلوغه…باشه،میام…من پشت خطی دارم…بای…
من:زبان فارسی را پاس بدار…بدرود عزیزم…بدرود…
بعد از صحبت کردن با مارال،به رها زنگ زدم…من و رها ومارال از همون ۷-۸سالگی یه اکیپ سه نفره بودیم…
جلوی اینه وایسادمو شروع کردم به حرف زدن با خودم…یعنی من ازپس کار برمیام؟؟…چرا که نه…خیر سرت۲۴سالته…خجالت بکش دختر…امثال تو واسه خودشون یه پا مدیرن…خدارو شکر به سرتم زده و داری با خودت حرف میزنی…پاشو برو امادشو…پاشو که الان رها و مارال میان…
بعد از چند دقیقه اماده شدم…از تیپ خودم خوشم اومد…مانتوی طوسی که تا بالای زانوم بود…شلوارجین خاکستری…شال سفید…زیاد اهل ارایش نبودم،برای همین فقط رژ زدم…
از اتاقم خارج شدم و مامانو صدا زدم…
من:مامان؟
مامان:جانم؟
من:با رها و مارال می ریم بیرون یه دوری بزنیم…خداحافظ…
مامان:باشه…مواظب خودت باش…
در همین حین صدای اف اف اومد…رها و مارال بودن…سریع جواب دادمو گفتم:بالا نمیاین؟
رها:نه…
من:ماشین اوردین؟
رها:اره…من اوردم…زود باش بیا پایین…
من:اومدم…
کفشامو پوشیدم و خیلی سریع از پله ها پایین رفتم…درو باز کردم…دیدم رها یه پاشو به در ماشین تکیه داده و داره دست به سینه نگام میکنه…مارال هم دستشو گذاشته بود رو سقف ماشینو داشت نگام می کرد…
من:خوشگل ندیدین؟…زیاد که منتظر نموندین؟…درسته؟
رها:خوشگل که جلوت وایساده…نه…چطورمگه؟
من:اخه ژست هردوتون مثه این علافا و بی حوصله هاست…انگار زیادی منتظر موندین و علف زیر پاهای مبارکتون سبز شده…
مارال:برو بابا…
من:الان معنی این بروبابا چی بود؟
قبل ازاین که مارال جوابمو بده،رها گفت: بچه ها سوارشین…ادامه ی بحث برای تو ماشین…
رها پشت فرمون نشست و مارال بغل دستش.منم عقب نشستم.بعد از این که حرکت کردیم،رها گفت:خب بچه ها کجا بریم؟خرید که ندارین؟گرسنتون که نیست؟
من و مارال نگاهی بهم انداختیم و هردو گفتیم:نه.
من:بریم پارک ساعی.موافقین؟
مارال:من که موافقم.تو چی رها؟
رها:منم همین طور.
از تو آینه به چهره ی رها خیره شدم.خیلی دوسش داشتم.رها دختر لاغری بود که قد متوسطی داشت.پوست جوگندمی و صاف.موهای مشکیه کوتاه.چشماش خیلی ناز بود.با اون چشمای سبزش دل آرینو برده بود.
اسم نامزد رها آرین بود.پسر یکی از دوستان باباش که از چندسال پیش به هم علاقه مند شدن…حدود دو ماهی میشد که به هم محرم شده بودن…بین ما سه تا فقط رها نامزد داشت…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان ملکه عشق اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مسافر کوچه های عاشقی

$
0
0

عنوان رمان:مسافر کوچه های عاشقی

نویسنده: عاطفه منجزی

تعداد صفحات پی دی اف:۱۲۴

تعداد صفحات جاوا:۷۸۶

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:غزال با یک ازدواج غیابی به طمع ادامه تحصیل موافقت میکندو به نزد امیرشوهرش که تا حالا او را ندیده در امریکا میرود ولی در همان بدو ورود ارزوهایش بر باد میرود چرا که امیر به او میگوید به این ازدواج راضی نبوده ولی چون غزال این راه را امده به او کمک میکند تا بتواند همانجا ادامه تحصیل دهد و زندگی کند و تا ان موقع میتواند در خانه او زندگی کند . غزال با شکست غزوزش تصمیم میگیرد همانجا زندگی کند و در اولین فرصت زندگی مستقلی برای خود فراهم کند و…

 

آغاز کتاب:

از صدای ریزش تند باران بیدار شدم.چشم هایم را باز کردم. نگاهم به دانه های درشت باران پشت شیشه ثابت ماند.هیچ چیز را به یاد نمی آورم.اضطرابی گنگ از دلم می جوشد و به مغزم هجوم می آورد.کجا هستم؟ این جا چه می کنم؟ برقی در آسمان می درخشید وبعد صدای رعد. از جا پریدم ودوباره حوادث چند ساعت گذشته در ذهنم جان گرفت. روشن و واضح مثل فیلمی بر پرده سینما.بی حال روی تخت نشستم و پاهایم را آویزان کردم. نگاهم به ساعت دیواری افتاد.نیمه شب بود و من غرق در افکار تیره تر ازشبم.حالا چه کنم؟
سوالی بود که دم به دم در ذهنم پر رنگتر و بزرگتر می شد. سوالی که جوابی برایش نداشتم. صدائی در گوشم میخواند،”زود باش تا دیر نشده فکری بکن. اگر می خوای به پای یک اشتباه تا ابد بسوزی خب بسوز. سرت را به دیوار بکوب و شیون کن. برای همه ی اینها یک عمر وقت داری.اما حالا نه،هنوز نه. حتما راهی هست. اگر نبود….. بالا تر از سیاهی که رنگی نیست.”
عقربه های ساعت چه سریع دنبال هم می دویدند. همان طور بی حرکت نشسته بودم. بدنم
درد گرفته بود.زیر لب گفتم،”غزال با خودت چه کرده ای؟ مگر خدا به دادت برسد.”نو میدانه فکر کردم که خود کرده را تدبیر نیست.
بلند شدم. مضطرب در طول و عرض اتاق قدم میزدم. راهی به ذهنم نمی رسید.نباید از چاله در می آمدم به چاه می افتادم. محتاج پدر و مادرم بودم. دیگر به خود اعتماد نداشتم. در جهنمی می سوختم که هیزمش را تصمیم خودم گرد آورده بود. آن وقتی که دستهای مهربانشان را پس زدم و سرمست از غرور جوانی چنین آینده ای را برای خودم رقم زدم،باید فکر امروز را می کردم. چشمهایم می سوخت. نور چراغ آزارم می داد. خاموشش کردم و رفتم کنار پنجره پشت شیشه جز تاریکی چیزی نبود و باز هم صاعقه مثل فلاش دوربین همه جا را روشن کرد. فلاش دوربین …هلهله و همهمهی مهمانها…
تازه وارد تالار شده بودم. مادر شوهرم اولین نفری بود که در آغوشم گرفت وبه جای صورتم دستم را بالا آورد و بوسید. با خجالت دستم را پس کشیدم و گفتم
- مادر جان خواهش می کنم چرا شرمنده می کنید؟ چشمهایش در نم اشکی نشست.
-نه عزیزم چرا شرمنده؟ نمی خواهم صورت ماه عروس گلم خراب شود. آخر امیر هم که اینجا نیست دوست دارم وقتی عکسها را میبیند آرایشت دست نخورده باشد و خوشگل باشی.
بعد باران نقل و سکه بود که بر سر و رویم ریخت.سر سفره عقد،قبل از انکه عاقد بیاید مادرم سر در گوشم کذاشت و گفت:
-از قدیم گفته اند دعای سر سفره عقد مستجاب است. از خدا بخواه که پیوندتان را با زنجیر عشق محکم کند.
حرفش را با جان و دل شنیدم و همان را خواستم. در کنارم جای داماد خالی بود اینه بختم را نگاه کردم.بعد از این”من”برایم مفهومی نداشت.حالا دیگر”ما”یعنی من و امیر باید کنار هم زندگیمان را ادامه میدادیم.از امیر چیز زیادی نمی دانستم.قبل از ان سه بار تلفنی صحبت کرده بودیم رسمی و مودب.به نظرم رسید که زندگی غربی نتوانسته است لطمه ای به نجابت ذاتی اش بزند.بالاخره عاقد امد و خطبه ی عقد را خواند.از طرف امیر پدرش وکیل بود.به شدت هیجان زده بودم.همه چیز زیبا و دلنشین بود.کم کم سالن پر میشد و سبد های گل بود که پشت سرهم ردیف می شد.تدارک مراسم عروسی را خانوده داماد بر عهده داشتند و حقیقتا هم سنگ تمام گذاشته بوند. ا زهمان اول مهریه سنگینی پیشنهاد کردند که جای حرف و حدیثی باقی نمی گذاشت. در خرید جواهرات و لباس عروس اینه و شمعدان و همین طور برگزاری مراسم چنان دست و دلبازی به خرج دادند که همه ی اقواممان انگشت به دهان اه حسرت می کشیدند.
ان شب خانواده امیر هدیه بارانم کردند. البته خانواده خودم هم دست کمی از انها نداشتند.پدرم برای گرفتن عکس کنارم امد،دست زیر چانه ام گذاشت و چشم در چشمم دوخت.پرده ی اشک نگاهم را پوشاند. دست پدر بر گونه ام ساییده شد.نرم و مهربان گفت:
-دوست دارم همیشه بخندی. میدانی که چقدر چال رو گونه هایت را دوست دارم.پس به یاد من همیشه بخند حتی وقتی با تو نیستم.
بغض خفه ای صدایش را خش دار کرده و دیگر ادامه نداد.در جایگاه عروس و دماد تنها نشسته بودم که صدای مادر امیر به گوشم رسید.
-نمی دانی مینا جان با چه مصیبتی راضی شان کردیم. زیر بار نمی رفتند دختر یکی یکدانه شان را از خود جدا کنند.این قدر رفتم و امدم که بالاخره راضی شدند.اخر غزال همانی است که دنبالش میگشتم نمی خواستم این بار هم گیر یک عروس فرنگی بیفتم.بیچاره شاهینم از دست رفت.می خواستم امیر را نجات بدهم که شکر خدا موفق هم شدم.
-الهی شکر خواهر.الحق که عروس قشنگی برای خودت دست و پا کرده ای.فقط بگو بدانم خود دختر راضی بود یا نه؟
-اره خودش از همه راضی تر بود.مادرش می گفت از بچگی دوست داشته برای ادامه تحصیل برود خارج.خوب جوان هستند و جاه طلب.حتما همه حسابهایش را کرده و دیده چه بهتر از این.با این ازدواج هم سر و زندگی خوبی به هم میزند هم درسش را میخواند.
مادر از تنهاییم استفاده کرد و به سراغم امد.لیوان شربتی به دستم داد و گفت:
-هوای اینجا گرم و دم کرده است.این را بخور عطش نکنی.واقعا تشنه بودم و مادر به دادم رسیده بود.با رضایت نگاهم کرد بعد سرش را زیر انداخت و گفت:
-غزال جان،خودت بهتر میدانی من با این ازدواج موافق نبودم.اما حالا دیگر قضیه فرق کرده. تو دخترم هستی و امیر دامادم. دوست دارم همیشه خانه و خانوداه ات را بر همه چیز مقدم بدانی.
او بهتر از هر کسی میدانسیت که تا امروز قلب و روحم بکر و دست نخورده مانده و کسی به حریم احساسم پا نگذاشته است.حالا از نگاهش میخواندم که می خواهد همه عشق و احساسی را که سالها کنج دلم پنهان کرده بودم بی مضایقه برای همسرم خرج کنم.گونه ام یخ کرده بود مثل اینکه دقایقی طولانی سرم را به شیشه سرد و یخزده پنجره تکیه داده بودم نمی دانم چه مدت طول کشید تا به خودم امدم. دلم ضعف میرفت.ساعتهای زیادی گذشته بود بی انکه چیزی خورده باشم.توان حرکت نداشتم باید خوردنی پیدا میکردم.کیف دستی ام را باز کردم،شکلاتی دراوردم و به دهان گذاشتم.اتاق سرد بود. روی تخت نشستم و لحاف را دورم بیچیدم.با خود گفتم،«چقدر سردم است.بی انصاف بخاری را هم روشن نکرده.شاید فکر کرده هوای سرد به مزاجم سازگار تر است.من احمق را بگو،چقدر عجله داشتم خودم را زودتر برسانم.از دو ماه پیش همه اش به انتظار چنین روزی بوده ام اما حالا…………»بغض کردم بی انکه قطره اشکی از چشمم خارج شود.بلند بلند با خودم حرف میزدم«نباید خودت را ببازی.حتما راهی هست.دنیا که به اخر نرسیده.»اما میدانستم گوشم به این حرهها بدهکار نیست.احساسم چیز دیگری میگفت حالا من در اخرین نتطه دنیا ایستاده ام درست بالای پرتگاه زندگی.انگار دنیایم به اخر رسیده است.دنبال لباس گرم میگشتم تا بپوشم.چمدانهاین هنوز توی راهرو بود.کسی انها را برایم نیاورده بود.برخلاف روز حرکتم از ایران…………

 

نوشته دانلود رمان مسافر کوچه های عاشقی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان من و تو در داستان زندگی من

$
0
0

عنوان رمان:من و تو در داستان زندگی من

نویسنده:سحر یگانه

تعداد صفحات پی دی اف:۱۵۳

تعداد صفحات جاوا:۹۷۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:دختری که عاشق پسری میشه که اون پسر حتی از بودنش خبر نداره و حتی نمیدونه که کجای دنیاست…دختر ۵ سال با پای پیاده این جاده رو با سختی تمام سیر میکنه تا اینکه…

 

 

آغاز کتاب:
یادمه وقتی که خیلی کوچیک بودم مامانم هر شب برام قصه می گفت.منم از همون بچه گی عاشق قصه بودم.همیشه مامان بالای سرم میشست و برام قصه میخوند.
الان خیلی وقته که از اون روزا میگذره…دیگه نه خبری از قصه های مامان هست نه خبری از اون ذوق و خنده های قشنگ بچگی…
الان خیلی چیزا فرق کرده.اینقد فرق کرده که زندگی منم شده مثل یه قصه…
“یکی بود یکی نبود.یه شب ستاره بارون وقتی ستاره ها گرد خواب و تو صورت ادما پاشیده بود یه دختر با چشمایی به رنگ شب بی خبر از همه جا بیدار موند تا اخرین فصل زندگیش که داشت ورق میخورد و امضاء بزنه…
ولی یه دفعه یه جاده ای جلوی پاش دید که دخترک و به یه جای دور می برد اما خودشم نمیدونست اون راه به کجا خطم میشه… توی اون جاده قدم گذاشت رفت و رفت و رفت…اینقدر رفت که به جای رسید که توش غرق شد و دیگه نتونست ازش فرار کنه…نه اینکه نتونه… دیگه خودش نخواست…
دخترک فقط راه رفت..راه رفت … راه رفت…ناگهان اتفاقی بزرگ افتاد که مانند شب تمام زندگیش و فرا گرفت… دخترک محو صور زیباش شده بود…داشت کم کم توی صوت صداش غرق میشد…ولی…ولی اون نباید…اون نباید ببینه…
دخترک بیدار شو… بیدار شو…اگه بیدار نشی دیگه واسه همیشه به خواب میری و هیچ وقت هیچکسی نمیتونه بیدارت کنه…دیگه نمیتونی بیدار شی…بلند شو…
دخترک غافل از همه چیز مست شده بود از شراب نگاهش…
دخترک بی اختیار از یه در بزرگ وارد دنیایی شد که دیگه هرگز نمیتونه ازش خارج بشه…و در برای همیشه بسته شد…
با بسته شدن در فصل اخر زندگی دخترک هم ورق خورد.
دخترک بیچاره غافل از همه جا وارد دنیایی شده بود که فصل به فصل دفتر زندگیش به ازای هر شب گریه کردنش ورق میخورد…
شنیدن صدای کسی که اونو به این دنیا وارد کرده بود شرط زنده بودنش بود…و از همه مهمتر هر لحظه دیدنش شرط نفس کشیدنش…
دخترک هنوزم میون گریه هاش میخنده..اون میدونه که میتونه…با این که نمیتونه ته جاده رو ببینه ولی هنوز امیدواره…
الان ۵ سال از اون شب میگذره…
همه چیز تغییر کرده…غم دنیا چهرشو پوشونده…اشک چشماشو واسه همیشه به اثارت گرفته…اون به دردی دچار شد که هیچ کس جز اون یه نفر نمیتونست مرهمش بشه…براش فرقی نمیکنه از چه فاصله ای داره میبینتش…مهم اینکه اونو واسه همیشه تو قلبش داره…واسه همیشه…
دخترک برای همیشه وارد دنیایی شد که هیچ کس جز اون یه نفر حق ورود بهشو نداره…
اون هر شب به خوابش میاد و دخترک برای چند ساعتی محو نگاه ابریشمیش میشه…ولی وقتی بیدار میشه بازم باید راه بره و گریه کنه…
دخترک خسته شده…از طوفانایی که در مقابلشون مقاومت میکنه…خسته شده از بس اون صداهای وحشتناک همیشگی اذیتش میکنه…ولی هنوز راه میره…هنوزم که هنوزه راه میره…با اینکه هر روز زمین میخوره ولی هنوز داره راه میره…
گوش کن…صدای ناله هاش بازم داره میاد بازم داره صداش میزنه …انگار بازم داره با اون یه نفر حرف میزنه…
“نجاتم بده…نجاتم بده…من خستم…خسته شدم از بس به راه رفتنم خندیدن…خسته شدم از بس بهت گفتن که دروغی…بیا و دستای مردونت و بزار روی گوشام نزار این صداهای وحشتناک و بشنوم … از بی تو بودن می ترسم…نمیخوام نفس بکشم دارم خفه میشم …از این که دارم تو جایی که هوای تو نیست نفس میکشم…از وقتی از شراب چشمات خوردم یه بغض بزرگی تو گلوم متولد شد…
هر روز این بغض از هوای نبودنت بزرگتر و بزرگتر میشه…تا روزی که دیگه چشمامو برای همیشه میبنده و من بی جون کنار جاده در انتظار تو به خواب همیشگی رفتم….”

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان من و تو در داستان زندگی من اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان منم اون مترسکی که…

$
0
0

عنوان رمان:منم اون مترسکی که…

نویسنده:yashgin110

تعداد صفحات پی دی اف:۳۴۷

تعداد صفحات جاوا:۱۹۱۰

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:قصه در مورد یه دختر خجالتی، مهربون و ساده لوح است…یه دختر که یه هویی می فهمه ای وای! باباش می خواد زن بگیره…هیچ دختری طاقت تجدید فراش باباش رو نداره .به هر دری می زنه که جلو این ازدواج رو بگیره! ولی فقط یه راه وجود داره ..چه راهی؟این که با یه نفر ازدواج کنه؟نوچ!باید به یه نفر اعتماد کنه…باید ریسک کنه…حالا نتیجه اعتماد به اون یه نفر چیه؟ پاداشش چیه؟ تاوانش چیه؟

 

 

آغاز کتاب:
آیدا خانوم یک ساعت داشت فک می کوبید یه نفس ها انگار من جای اون نفس می کشم اون جای من حرف می زنه تو خلقت این دختر من موندم. یعنی آیدا یه چشمه از عظمت خداست.
موهام رو با موگیر قرمزم بستم و مقنعه مشکی سرم کردم وسط راه تند تند کوله ام هم چنگ زدم رفتم پایین پله هارو دوتا یکی رد میکردم تا بالاخره به خونه ی ساکت و آروم رسیدم لبخندی زدم اولش آروم ولی بعد بلند گفتم:آهای خونه ی ساکت بابام که اینجا نیست بچه خوبی میشی نه؟ من که رفتم مدرسه تو هم تنهایی دق کن.
دیوانه ام نه؟ خوب کسی نیست باهاش خداحافظی کنم با خونه خداحافظی میکنم.
در مدرسه از ماشین پیاده شدم و هنوز عاغا رضا ،راننده ی بابا، حرکت نکرده که ساناز و آیدا و نازی پریدن طرفم همچین ملچ ملچ راه انداختن که انگار نه انگار من رو صبح دیدن.همیشه همین جوری اند.
خودم را کشیدم کنار با عصبانیت پنهانی گفتم:هو چته؟ مگه صبح من را ندیدین؟
اونا هم کشیدن عقب و دلیل های الکی میاوردن که مثلا دلمون تنگ شده بود و این چیزی ولی عاخه دلتنگی هم حدی داره. جفت پا رفتم وسط دلتنگیشون و گفتم هیس یه دیقه وایسین. ببینم آرزو هم اومده؟
ساناز: وا! چه توقعی داری ها… آرزو نمره اش بشه زیر ده بیاد کلاس تقویتی؟
راس میگه. این امتحان آخری فقط من گند زدم. و الا بقیه خیلی هم خوب دادن. این رفقای چلغوز من که ده بگیرن کلاشون وسط آسمون تکنو میره.
آیدا در کلاس را باز کرد ولی خانوم معافی سر کلاس بود. نه!. الان کلی قر میزنه. خدایا امروز رو شانس نیستم باشه قبول.
همگی رفتیم سمت صندلی های آخر کلاس که همیشه به افتخار ما خالی بود.
معافی: بهار؟ تو نمره ات زیر ده شده؟ من باور نمی کنم دختر!. ای وای دانش آموزای ما دارن چطور هدر میرن؟
گوشیم رو زیر میز گرفتم دستم و اینستاگرام چک میکردم معافی هم فک می کرد از شرمندگی سرم پایین.
بالاخره سخنرانیش که تمام شد رفت بیرون تا دبیر وارد کلاس بشه عاخه ناظم هم ناظمای قدیم تو چی کار داری نمره من چند میشه؟
مطهری هم تشریف آورد و تا تونست درس داد. بابا من همه اینا رو بلدم فقط سر امتحان حالم بد شد نتونستم خوب جواب بدم.
اگه هر معلمی به جز مطهری بود کلاس تقویتی نمی اومدم.
عاخه ننگ از این بیشتر که قاطی بچه تنبلا بیای کلاس تقویتی؟…
مطهری: بهار؟ چرا سرت ایقد پایینه؟ تابلو این طرفه اگه درست به درس گوش ندی باید تا آخر سال همه کلاس تقویتی ها در خدمتت باشیم. هر دانش آموز زرنگی ممکن یه مبحث از کتاب براش مشکل باشه بخصوص فیزیک که درس پایه و خیلی مهمی است.
وای خدا! این الان نمره من را به رخم کشید؟ هوف… بابا من کاملا اتفاقی سر امتحان حالم بد شد. اه. مطهری به تابلو اشاره کرد یعنی بیا سوال رو حل کن.
تو راه نیمکت تا تابلو نگاش کردم آسون بود یه ماژیک از رو میز مطهری برداشتم و با دوتا دو دو تا چهار تا حل شد. دور جواب به عادت همیشگیم دایره کشیدم. داشتم یه دور دیگر چکش میکردم خرابی نداشته باشه که…
مطهری: آفرین بهار جان ببین یکم تمرکز داشته باشی امتحان بعد نمره خوبی میگیری حالا به نظر خودت امتحان بعد روت حساب کنیم؟ بیست ایشالله؟
با رویی خوش و لبخندی از سر رضایت گفتم: بله خانوم امتحان بعد کم تر از نوزده، بیست نمی شم.
خیلی به قیافه اش که چه حالتی می خواد بگیره دقت نکردم. بر گشتم سر جام و اصلا به پچ پچ های بچه ها کاری نداشتم که راجع به چی حرف میزنن؟بعد از کلاس بچه ها می خواستن برن بگردن و من بهشون قول داده بودم باهاشون برم بین راه بیشتر آیدا فک می زد و ساناز جوابش را می داد. نازی هم اصولا ساکت و آروم بود.
دوس پسر نداشت و عاشق احسان پسر عموش بود ولی احسان محلش نمی داد. هر بار می اومدیم بیرون برا احسان هم یه چیزی می گرفت ولی جرات نداشت بهش بده. با همه، رابطه خوبی داشت من دوسش دارم. خودشو تو دل کل مدرسه جا کرده.
نا خواسته زل زده بودم بهش و بعد از پاره شدن رشته افکارم متوجه شدم زل زده به یه کت شلوار مشکی اسپرت تن مانکن تو مغازه.
من: می خوای ول خرجی کنی کت شلوار بگیری؟ کار از ساعت و انگشتر و ادکلن و ست چرم گذشته؟
انگار تو فکر باشه تکونی خورد و گفت: نه!… بلوز و کت شلوارش را احسان داره کراواتش را بخرم ست کامل میشه. ببین کراواتش رو شل بسته چه خوشگل شده.
من: نازی جون. عزیزم. مگه تو میتونی بهش بدی؟
نازی: آره فردا شب تولدشه ما هم دعوتیم با چند تا از کادو های دیگه میدم بهش.
اینقدر با ذوق می خندید و از تولد می گفت که فقط بهش لبخند زدم. نازی میگه عشق شیرین مثل عسله هم زمان تلخه عین کاکائو ۹۹ درصد. هیجان داره و در عین حال یه آرامش وصف نشدنی بهت میده. حرفاش خنده دار بود ولی خودش با تمام وجود به این عشق ایمان داشت. امیدوارم به عشقش برسه.
آیدا: وا شما اینجایین؟ ای بابا اینجا چی کار میکنین؟ می دونین ما چقد رفتیم جلو بعد دیدیم نیستین دوباره برگشتیم؟ به چی نگا میکنین؟ ای بابا… نازنین تو باز می خوای واسه احسان کادو بخری؟ روت میشه باز هم کادو بخری؟ تو که بهش نمیدی. یه ذره عشوه و ناز خرکی هم نمی ریزی پسره نتونه چش ازت برداره حاظر هم نیستی…
دیگه داشت زیادی شورش را در می آورد هر چی هم من اشاره میکردم که نگه گوش نمی داد وسط حرفش گفتم: وای آیدا چقد حرف میزنی؟ همش هم چرت و پرت. اه بسه دیگه تو و ساناز برین خریداتون را بکنین من و نازی هم می آیم.
ساناز سکوت کرده بود ولی با چشاش داشت نازی بدبخت را از خجالت آب میکرد.
نازی: خوب راس میگه… من یه ذره جربزه ندارم. بهش بگم اونوخ اینهمه ادعای عاشقی دارم.
اشک گوشه گونه اش را با انگشت شستم گرفتم و زمزمه کردم: ایندفه فرق داره. ایندفه تولدشه اگه بهش کادو ندی چی؟ هوم؟ زشت نیس؟ ببین کرواته چقد شیکه! بریم بخریمش؟
لبخند که دوباره نشست رو لبش موهای خرمایی لختش که از گوشه مقنعه اش زده بود بیرون رو چپوندم تو مقنعه اش لبش رو گزید. گوشه های چادرش رو جلوتر کشید. می ترسید از عشقش با کسی حرف بزنه. خانواده متعصبی داشتن ولی مادر و خواهر خیلی مهربون و خون گرم بودن.
نازی: بریم بخریمش؟ همین خوبه دیگه؟
دستش را از رو چادر گرفتم کشیدم اون هم تقریبا دنبالم دوید تو مغازه. رفتیم سمت کروات ها نازنین یکی یکیشان را با دقت نگاه میکرد بالاخره یه کروات مشکی با خطوط سفید انتخاب کرد نازی رفت بخرش و من با صدای زنگ گوشیم ازش جدا شدم.
آیدا: الو بهار؟ عاغا مون اومده دنبالم ساناز هم می خواد با دوستش بره شما چی کا می کنین؟
من: ما هم خودمون می ریم شما راحت باشین.کلی بوس بوس و دوستت دارم کرد و بالاخره رضایت داد قطع کنه.منتطر تاکسی بودیم و تا تاکسی بیاد داشتیم با هم حرف می زدیم
نازی:بهار!…تو که عاشق نشدی…..
زنگ گوشیش نذاشت حرفش رو کامل کنه. با کلافگی گوشی رو برداشت و نگاش رو دوخت به صفحه اش ولی بعد کلافگی در کار نبود سراپا شده بود علامت تعجب. دست پاچه بود نمی دونست چی کار کنه فقط با لکنت گفت: ب… بها… ر… خودش… احسانه… زنگ زده به من…
برعکس اون من خندیدم و با ابرو به گوشیش اشاره کردم.باید گوشی رو جواب بده. شاید کمی از آشفتگی روحیش کم شه..
با صدای نازک و معصومش جواب داد_: الو… سلام… مامان اینا خونه نیست که جواب بدن… گوشی شون هم شاید سایلنت باشه… فردا؟… آره زن عمو صبح زنگ زد…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان منم اون مترسکی که… اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مرد مجهول

$
0
0

عنوان رمان:مرد مجهول

نویسنده:Setareh zia

تعداد صفحات پی دی اف:۲۵۷

تعداد صفحات جاوا:۱۷۱۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان در مورد دختری است به نام رویا که در کتابخانه ای مشغول به کار است. مدتی است که مورد تهدید شخصی ناشناس است. این شخص با اهدافی نامعلوم سعی دارد رویا را تحت تسلط خود بگیرد. تا این که…

 

 

آغاز کتاب:
وسایلش را داخل کیفش قرار داد و پس از خداحافظی از مادرش از خانه خارج شد. اتومبیلش را از پارکینگ خارج کرد و به سمت محل کارش حرکت کرد. دو سالی می شد که در یک کتابخانه مشغول به کار بود. عاشق کارش بود. از خواندن کتاب ها لذت می برد. با عشق آن ها را ورق می زد؛ با عشق نامشان را وارد رایانه می کرد؛ با عشق آن ها را در قفسه ها جای می داد. صبح ها زودتر از حد معمول می آمد و عصرها دیرتر از همه به خانه بازمی گشت. این همه عشق و علاقه اش به کتاب ها، دوست و همکارش سمانه را عاصی کرده بود. او نمی توانست علاقه ی بیش از حدش را به کتاب ها درک کند. مدام به او خرده می گرفت؛ اما رویا در جوابش با خونسردی لبخند می زد که حرص سمانه را بیشتر در می آورد. سمانه دوست خوبی برای او بود؛ اما نه تا حدی که بتواند با او درددل کند و رازهای زندگی اش را برای او بازگو کند. آری… او هم رازهایی داشت؛ رازهایی که موجب بی اعتمادی اش شده بود…
عمیق مشغول خواندن کتابی بود که با برخورد جسمی بر سرش شوک زده از جا برخاست. با دیدن سمانه و کیف در دستش، از خشم سرخ شد؛ اما قبل از این که داد و فریاد راه بیندازد، سمانه با لودگی گفت:« آروم باش عزیزم. این جا، یعنی عشقکده شما باید غرق در سکوت باشه. یادت که نرفته؟»
رویا کتابی را که در دستش بود، بالا برد تا بر سمانه بکوبد که سمانه ادامه داد:« اِ اِ اِ… خانم! اونی که دست شماست معشوقتونه. چطور دلتون میاد همچین رفتار شرم آوری باهاش داشته باشید؟ مگه خدای ناکرده چماقه؟»
رویا از خشم منفجر شد:« سمانه!»
سمانه بلند بلند خندید و پشت میزش سنگرگرفت.
در همان حال گفت:« غلط کردم. تو خون خودتو کثیف نکن.» رویا که حالا خنده جای خشمش را گرفته بود، کتاب را روی میز قرار داد، زیر لب « دیوانه ای » نثار سمانه کرد و پشت میزش نشست. سمانه هم که دید همه چیز امن و امان است، بلند شد و پشت میزش نشست. با ورود دختر جوانی به کتابخانه شوخی و خنده شان به پایان رسید و حالا هرکدام مشغول انجام کاری بودند.
***
رویا مشغول وارد کردن اسامی کتاب های جدید بود که لرزیدن تلفن همراهش، نشان از زنگ خوردنش داشت. اسم کتاب را وارد کرد و نگاهی به گوشی اش انداخت. با تعجب به صفحه موبایلش چشم دوخت. مگر امکان داشت؟! چطور ممکن بود از سوی مخابرات هیچ شماره ای روی صفحه نیفتد؟! یعنی گوشی اش خراب شده بود؟ جواب داد:« بله؟» اما صدایی از آن سوی خط نیامد. نگاهی به صفحه گوشی اش انداخت و با دیدن تماسی که هم چنان برقرار است، دوباره آن را روی گوشش قرار داد و گفت:« بله؟» تماس قطع شد. رویا، گیج نگاهی دوباره به صفحه انداخت. قطعاً اشتباهی در سیستم مخابراتی رخ داده بود. شانه هایش را بالا انداخت و دوباره مشغول کارش شد.
پس از وارد کردن اسامی، آن ها را در قفسه ها جای داد. سپس دوباره پشت میزش نشست و به ادامه ی مطالعه ی کتابش پرداخت. بار دیگر گوشی اش لرزید. نگاهی به صفحه اش انداخت. باز هم شماره نیفتاده بود! مگر امکان داشت؟! شاید هم داشت و او خبر نداشت. جواب داد:« بله بفرمایید؟» باز هم از آن سوی خط صدایی به گوشش نرسید. حتی صدای نفس کشیدن هم نمی آمد. زمزمه کرد:« مردم آزار.» بعد هم تماس را قطع کرد. با خود گفت:« چیزی که زیاده مزاحم. قدیما لااقل فوت می کردن.» سپس سرش را به نشانه تأسف تکان داد و مشغول ورق زدن کتاب شد.
***
تا دو روز خبری از آن مزاحم نبود؛ اما روز سوم باز هم لرزش گوشی اش و شماره ی نیفتاده، حکایت از تماس همان مزاحم داشت. بهترین کار جواب ندادن بود. رو به گوشی اش گفت:« این قدر زنگ بزن تا از نفس بیفتی.» اما دیگر تماسی گرفته نشد. رویا نفس آسوده ای کشید و با خودش گفت:« چقدر مردم بیکارنا.»
سمانه خداحافظی کرد و رفت. او هم وسایلش را داخل کیفش قرار داد و پس از قفل کردن در کتابخانه، به سمت اتومبیلش رفت. پس از دوبار استارت زدن، ماشین روشن شد و حرکت کرد.
نیمی از مسیر را رفته بود که متوجه شد اتومبیل سفید رنگی از اول مسیر به همراهش می آید. کمی مشکوک شد؛ اما بعد با خنده سرش را تکان داد و با خودش گفت:« حالا انگار چه آدم مهمی هستم که بخواد من رو تعقیب کنه. خوب شاید مسیرش اینوری باشه. منم خیالاتی شدم ها.» اما بعد با کمال تعجب می دید که هرکجا که می رود، آن اتومبیل سفید رنگ هم به دنبالش می آید؛ آن هم به طرز محسوسی. راهنما را زد و گوشه خیابان متوقف شد. از آینه به طور نامحسوس آن اتومبیل را زیر نظر داشت. با دیدن اتومبیل سفید رنگ که چندمتر دورتر از او پارک کرد ، هم تعجب کرد و هم ترسید. چرا باید او را تعقیب می کردند؟ آن هم تا این حد محسوس؟ چند دقیقه همان جا ایستاد؛ اما اتومیبل سفید رنگ از جایش تکان نخورد. کم کم ترس داشت بر تمام وجودش غالب می شد. مشخص بود که می خواهند به او نشان دهند که دنبالش هستند. ولی چرا؟ نه خصومتی با کسی داشت و نه پول و ماشین آن چنانی داشت. از کتابخانه حقوق اندکی می گرفت و ماشین قراضه ای هم داشت که هر لحظه امکان داشت او را وسط خیابان متوقف کند. خسته شد و ماشین را به حرکت در آورد. در کمال تعجب دید که ماشین سفید رنگ دیگر به دنبالش نمی آید. پس حتماً اشتباه کرده بود. جز این فکر دیگری نمی توانست بکند.
وارد خانه که شد، مادرش را صدا زد. صدای او را شنید که از اتاق خواب بلند آواز گفت:« رویا؟ بیا این جام.»
رویا درب اتاق خواب را گشود و داخل شد. مادرش چمدانی برداشته بود و مشغول جمع کردن وسایل پدرش بود.
وقتی نگاه خیره ی رویا را دید، گفت:« پدرت برای یه ماه می ره مسافرت کاری. دارم وسایلش رو جمع می کنم.»
رویا کلافه گفت:« ای کاش می شد یه کار بهتری پیدا می کرد. این که نشد کار. دائم توی سفره.»
مادرش آهی کشید و گفت:« والله چی بگم. خودت که می دونی این کار رو هم به سختی پیدا کرد. هرچی باشه از گرسنگی کشیدن که بهتره. به خدا من هم طاقت دوریش رو ندارم.»
رویا متأثر سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد. قبل از این که به چیزی فکر کند صدای زنگ موبایلش بلند شد. بی حوصله گوشی را از داخل کیفش بیرون کشید و به صفحه اش نگاهی انداخت. با حرص موبایل را روی تخت پرت کرد و گفت:« اینم دلش خوشه. خوشی زده زیر دلش با خودش می گه چی کار کنم چی کار نکنم، مزاحم مردم بشم.»
بی رمق روی تخت دراز کشید و سعی کرد بخوابد؛ اما صدای موبایلش که حاکی از آمدن پیامی بود، آرامشش را برهم زد. با حرص گوشی اش را برداشت. پیام آمده بود؛ اما شماره ای مشخص نبود. چطور می شد شماره مشخص نباشد؟ آن را باز کرد.
نوشته شده بود:« جواب دادن یا ندادن تو اهمیتی نداره. فقط این رو بدون که نمی تونی سرم کلاه بذاری.»
چشمانش گرد شد. منظورش چه بود؟ اصلاً او چه کسی بود؟ یعنی اشتباه شده بود؟! مگر می شد تماس های گاه و بی گاه و حالا هم این پیامکی تصادفی بوده باشند؟ ذهنش رفت به سراغ اتومبیل سفید رنگ. یعنی آن اتومیبل هم به همین تماس ها مربوط بود؟ رویا سر چه کسی را کلاه گذاشته بود که خود خبر نداشت؟ اصلاً مگر او با چند نفر در ارتباط بود؟ شماره اش را به غیر از پدر و مادرش و سمانه کسی نداشت. شاید واقعاً اشتباهی رخ داده بود. نمی توانست از فرستنده پیام بپرسد که کیست و منظورش چه بوده است؛ چون شماره ای نداشت که بتواند به آن پیامی بفرستد یا تماسی بگیرد.
تا شب مدام فکرش درگیر بود. حتی به این فکر کرده بود که شاید سمانه خواسته او را اذیت کند؛ اما بعد این فرضیه را بعید دانست؛ چون سمانه اگر می خواست او را سرکار بگذارد نهایتش شماره اش را عوض می کرد؛ اما حالا شماره ای نمی افتاد. این برایش خیلی عجیب بود. حتی رفتارها و کارهای خودش را هم بررسی کرده بود. با مردم هم به غیر از رد و بدل کردن کتاب، مراوده ی دیگری نداشت. پس چگونه می توانست سر کسی را کلاه گذاشته باشد؟ حتماً اشتباهی رخ داده بود؛ اما چرا دنبال او بودند و با او تماس می گرفتند؟ از این همه فکر و سوال بی جواب مغزش در حال انفجار بود. آخر شب بود که بالاخره توانست بخوابد.
***
صبح روز بعد کتابی را که از کتابخانه به امانت برده بود، برداشت و از خانه خارج شد. سوار اتومبیلش شد و استارت زد؛ اما روشن نشد. چند بار دیگر هم استارت زد؛ اما روشن نشد که نشد. می دانست بالاخره این اتومبیل از کار می افتد. خوب شد که وسط خیابان نبود. با حرص کیفش را برداشت و از اتومبیل خارج شد. حالا باید سر خیابان به انتظار تاکسی می ماند. یک تاکسی عبور کرد؛ اما پر بود. منتظر تاکسی بعدی بود که ماشین سفید رنگی جلوی پایش ایستاد. قبل از هر فکر و عکس العملی، صدای شخصی را از پشت سرش شنید که تهدیدآمیز گفت:« بدون این که توجه کسی رو جلب کنی سوار شو.»
احساس می کرد هرلحظه روح از بدنش خارج می شود.
قبل از آن که دهان باز کند، دوباره صدای او را شنید:« یک کلمه حرف بزنی قول نمی دم سالم بمونی.» بعد هم در ماشین را گشود و او را به داخل هل داد. خودش که سوار شد، درها توسط قفل مرکزی، قفل شدند. شخصی که پشت فرمان نشسته بود، با سرعت زیاد حرکت کرد. رویا که انگار تازه داشت به عمق فاجعه پی می برد، خواست فریاد بزند که به وسیله ی دستمالی که روی بینی و دهانش قرار گرفت، بیهوش شد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مرد مجهول اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مانده ام جذبت کنم یا دفعت کنم

$
0
0

عنوان رمان:مانده ام جذبت کنم یا دفعت کنم

نویسنده:asiyeh69

تعداد صفحات پی دی اف:۳۰۸

تعداد صفحات جاوا:۱۰۶۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:دختری که همانند اسمش غوغا کرد…..دل کند از صاحب آسمان و زمین…..پا کوبید و لج کرد……از همه چیز گذشت…. به خیالش اوم هم دل میکند از بنده اش…..فراموش کرد به خیال اینکه فراموش شده…. نمی دانست نزدیکتر از رگ گردن به اوست…..وابسته تر از نفس…..غرید…بارید…. تا آرام گیرد…باریدن چشمانش دل یخ زده ای را آرام کرد….عاشق کرد….و باز هم در اخر….خدا بیدار است…..

 

 

آغاز کتاب:
ـ ۱۰%…..۲۰%……۵۰%……error!
ـ لعنتی!
دومین لب تاپم هم خورد شد.!
مرسی اعصاب…
از روی تخت پریدم پایین .
یه لیوان آب خنک حداقل داغیه آمپرمو کم میکرد…!
ـ آخیش…. واقعا برای خودم متاسفم … بی اعصابیم داره عود میکنه..!
باز صدای موبایلم در اومد… این موزیک مخصوص ترنم بود..!
ملودی پت و مت…!
ـ جونم…
ـ غوغا؟
صداش مثه مته میمونه … خاک تو سر سهراب با این دوس دخترش..!
ـ هو…چته؟ چه خبرته؟ بابا اون ولوم رو بده پایین ، جانباز شدم..
ـ مگه این داداش خل و چل تو میزاره؟ باز گوشیش خاموشه
ـ جون؟ ببینم در همه ی موارد خل و چله دیگه؟ بعدشم مگه من gps سهرابم؟
ـ نه والا… پسر به این باحالی ندیدم ولی با این کاراش دیوونم میکنه…
ـ عزیزم مگه تو قبلا عاقل بودی؟
ـ غوغا
ـ یامان…چته؟ به خدا گوشم داغون شد….
ـ خو اذیت نکن دیگه
ـ مگه مریضم؟ در ضمن نمی دونم سهراب کجاست
“پایان تماس ” رو لمس کردم… کم اعصابم ریزه اینم قشنگ میره روش!…
دو تا نفس عمیق کشیدم تا جیغ جیغ های دوس دختر خله خان داداشم رو هضم کنم..!
به طرف اتاق راه افتادم … وارد اتاق شدم … باز سگ شدم..!
چشمم به لب تاپ درب و داغونم افتاد.. کلا مانیتورش خورد شده بود…
اَه… لعنتی …
این پروژه دم به دقیقه داره برام خرج میتراشه….
گوشی رو از جیبم در آوردم شماره ی رستاک رو گرفتم…
ـ جانم خانومی…
صد بار بهش گفتم اینقدر خز جوابمو نده ولی کو گوش شنوا….
ـ چند بار بگم مثل آدم جواب بده؟
ـ اوه… اوه… توپت پره… نزنی آش و لاشم کنی….؟!
چشمام رو با حرص میبندم و دوتا نفس عمیق دیگه میکشم تا بتونم مثل آدم با دوس پسرم حرف بزنم..
نفس رو پر صدا دادم بیرون….
یه ذره حالمو بهتر کرد…
ـ ببین تا شب یه لب تاپ برام بفرست…
ـ بازم؟ دِ آخه دختر این نرم افزار چی داره که اینقدر داری روش مانور میدی؟
بازم حرفای صدمن یه غازشو داره شروع میکنه….
اوف…..
ـ رستاک…
ـ جانم…
ای جانمو کوفت….
ـ میاری یا نه؟
ـ باشه به شرط اینکه بعدش دوس پسرتو دریابی…!
باز شِر و وراش شروع شد….
گوشی رو قطع کردم…
اصلا حوصله ی دری وری گفتن هاشو نداشتم…
گوشیم زنگ خورد…
حوصله نداشتم زدم رو اسپیکر و روی صندلی روبه روی میز کنسولی نشستم و لاک مشکی رو باز کردم و شروع کردم به زدن لاک روی ناخنام…
ـ الو…
ـ گوش میدم ولی اگه بخوای بی ربط حرف بزنی …
نذاشت حرفمو بزنم ، مثل مترسگ سر جالیز ابراز وجود کرد…
متنفرم از این کار….
ـ باشه بابا…. حالا من یه شکری خوردم به دل نگیر….ببخشید عزیزم… منو ببخش؟
ادای عق زدن رو در آوردم و با جفت دستام روی هوا فرضی زدم توی سرش…
خاک تو سرت مثلا مردی…
یه ذره ابهت خرج کن…!
ـ خیلی خب شب بیا شام خونه. لب تاپم یادت نره…
ـ باشه عزیزم…
ـ فعلا…
گوشیم رو قطع کردم…
مشغول لاک زدن شدم ..
ارامشی که از لاک زدن ناخنام نصیبم میشد رو هیچ کاری توی دنیا نمی تونست جبران کنه…
تمام ذهنم مشغول اون نرم افزار بود….
تقریبا شش ماهه که دارم روش کار میکنم…..
اما هر بار که تموم میشه و امتحانش میکنم به یه مشکل جدید بر میخورم….
اما هر بار مصصم تر از همیشه میرم سراغش …..
الکی که نیس بهم میگن غوغا !
هر چیزی رو بخوام به دست میارم……

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مانده ام جذبت کنم یا دفعت کنم اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مهتا

$
0
0

عنوان رمان:مهتا

نویسنده:نگین حبیبی

تعداد صفحات پی دی اف:۱۷۵

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:مهتا ایرانی،یه دختر ۲۸ساله فداکار و مهربون که به دلیل باهوش بودن چندسال جهشی خونده و الان توی یکی از بهترین بیمارستانهای تهران مشغول به کاره.زندگیش روی رواله عادیه و فقط یه چیز براش مجهوله!اونم یه کلمه ست به نام عشق!چون همیشه سرش توی درس و مشق بوده نتونسته همچین چیزی رو تجربه کنه!همه چی از وارد شدن مهتا به عمارت خونوادگی شمس و وارد شدن عزیز دردونه ی خونواده ایرانی شروع میشه و زندگی مهتارو ۱۸۰درجه تغییر میده و شاید مهتای قصه ما بین اتفاقات زندگیش از اینکه میخواسته عشق رو تجربه کنه به خودش لعنت فرستاده!
ژانر:عاشقانه فانتزی.
مهتا:همتای ماه.زیبا و درخشان همچون ماه.
مهیاد:یاد و خاطر ماه.کسی که زیباییش یادآور ماه است.دارای چهره ای زیبا چون ماه.

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
-خانوم دکتر مهتا ایرانی به پذیرش!خانوم دکتر مهتا ایرانی به پذیرش…
با پیج کردن اسمم شیرآبو بستم،ماسکو از جلوی صورتم برداشتمو همون جوری با لباسای جراحی رفتم سمت پذیرش…هرکی از جلوم رد میشد سلامی میکرد که با خوش رویی جوابشو میدادم…اصلا دوست نداشتم شبیه این مغرورا رفتار کنم…خب مغرور بودم ولی در جای خودش!به نازیلا که عین چی داشت پشت میکروفون اسممو پیج میکرد خیره شدمو با خنده گفتم:
-اووو نازی!الان همه بیمارستان فهمیدن یه مهتا نامی توی بیمارستان هست که دکتره!
نازی سرشو بلند کردو با خنده گفت:
-خوبه حالا!چه خودشم میگیره…دکترم دکترم!بیا برو مریضت از چند اسعت پیش سراغتو می گیره…
-کدوم؟
نازیلا-همون پیرزنه پولداره دیگه…
-آها خانوم حشمت!
یه اخم کوچولو نشست رو پیشونیمو گفتم:
-خب مگه تو اینجا بوقی؟!ناسلامتی فوق لیسانس پرستاری داری..به جای اینکه بشینی و با سارا یه ریز فک بزنی می رفتی یه مسکن بهش میزدی…
نازی با ناله گفت:
-به والله تا الان هی داشتم دنبال دکتر جلیلی این ور اون ور میرفتم…وقت نشد…به یکی از پرستارا سپردم ولی انگاری یادش رفته…
پوفی کردمو گفتم:
-تازگی نداره…
رفتم طبقه دوم که اتاق های VIPیا همون ویژه بود…تقه ای به در وارد کردمو رفتم داخل…
-سلام خانوم حشمت…خوب هستین الحمدلله؟
برگشت سمتمو گفت:
-چه خوبی دختر؟از ظهر درد دارم هیچ کی به دادم نمی رسه….مثلا اینجا اتاق ویژه ست…
یه صندلی برداشتمو نشستم کنارشو گفتم:
-ببخشید دیگه….بیمارستان شلوغه…نزدیکای عیدم هست پرسنل مشغول خرید عیدن…
عرقی که روی پیشونیش نشسته بودو پاک کردو گفت:
-عیبی نداره مادر…حداقل تو هستی به دادم برسی..
لبخندی زدمو گفتم:
-قلبتون چطوره؟
نیمچه لبخندی زدو گفت:
-به لطف خدا…
در باز شد و بهزاد پسر خانوم حشمت اومد داخل با یه دسته گل…به احترامش بلند شدمو گفتم:
-سلام آقای حشمت…خوب هستید؟
لبخندی زدو گفت:
-ممنون…خوب هستین شما؟
رو به مادرش گفت:
-سلام مامان جان…
خانوم حشمت-سلام گل پسر…
رفتم سمت در که راحت باشن…بهزاد گفت:
-انگاری مادرم زحمت دادن دوباره صداتون کردن؟
- وظیفم همینه.با اجازه.
و از اتاق اومدم بیرون…اااااااههههههه تازه یاد لباسام افتادم!با لباس سبز جراحی!در راهرو های بیمارستان…خندم گرفت…سرخوشم دیگه…رفتم اتاق رختکن دکترا و روپوش سفید خوشگلم که از بچگی عاشقش بودمو برای رسیدن به این رتبه و پوشیدن این روپوش انقدر تلاش کردمو،پوشیدم!عاشق رشته ام بودم و اینکه بهم بگن خانوم دکتر!اصلا خیر کیف میشدم!از بچگی زرنگ بودم…پدر بزرگم باما زندگی میکرد و من شدید بهش وابسته بودم و بخاطر اون بود که درس میخوندم اونم دوست داشت دکتر شم…منم شدم!ولی چی؟!جراح قلب!وقتی پدربزرگم فوت شد ضربه بدی خوردم ولی پای قولم بهش موندمو درسمو ادامه دادم…وقتی بچه بودم چند کلاس جهشی خونده بودم بخاطر همین زودتر توی ۱۶سالگی کنکور دادمو تا الانم ۲۸سالمه که تونستم دکترا رو بگیرم و یه سالی هست از شر درس راحت شدمو توی بهترین بیمارستان تهران مشغول کارم!اولش اصلا باور نمی کردن که دختری مثل من جراح قلب باشه!توی فامیل بهم میگن سنگدل و بدجنس…آخه اصلا از جراحی و خون ابایی ندارم برعکس مامانمو خواهر بزرگ ترم…فقط از یه چیز میترسم!…اونم بخاطر مرگ پدربزرگم بود!سردخونه…
-خانوم ایرانی؟!
با صدای کسی که پشت در بود چنان هیعععععی کشیدم که خوردم به دیوار…خب توی فکر سردخونه بودم ترسیدم دیگه!وووییی مور مور شدم…تازه مغزم به کار افتاد که وقتی اومدم توی رختکن درو قفل کردم و همون جوری جلوی رختکن مخصوص خودم توی فکر فرو رفتم…اوف اوف اوف!امان از فکر کردن من!برم توی فکر تا فردا ظهر موقع ناهار نمیام بیرون..والله…
-خانوم ایرانی؟خانوم دکتر؟خاک تو سرت مهتا!باز کن درو…لیاقت احترامم نداری…دختره خنگ…
به صدای مارال که با اعصاب خوردی و شوخی با دست میزد به در و فحش های خوشگلشو نثارم میکرد گوش میدادم…به میز تکیه دادم. اصولا اذیت کردن توی خونم بود…گفتم بزار یکم حرص بخوره..اینکه اول گفت بیا جای من شیفت بعد الان اومده!
مارال-خنگ روانی!من میدونم تو توی اتاقی…باز کن درو..
صدایی نیومد…بعد از یک دقیقه با استرس گفت:
-خاک به گور!مهتا؟سالمی؟آخر خودتو کشتی بدبختمون کردی؟آره؟
اوفففف…دیدم یکم دیگه صبر کنم منو میبره سرد خونه کفنمم میکنه..با آوردن اسم سردخونه تموم بدنم مور مور شد…درو باز کردمو گفتم:
-هیـــــس!چه خبرته؟بیمارستانو گذاشتی رو سرت خنگ!
مارال با چشمای میرغضب گفت:
-تو که سُر و مُر و گنده ای!گفتم یه شام سوم و هفتم افتادیم…
براش آروم که کسی نفهمه زبون درآوردمو گفتم:
-من تا حلوای چهلمتو نخورم هیچیم نمیشه خانوم دکتر..
مارال از دبیرستان باهام بودو بهترین دوستم…البته ازم ۲سال بزرگ تر بود..چون من جهشی خونده بودم همکلاسش شده بودم دیگه…اصولا هم باهام کلی راحت بودیمو از جیک و پوک زندگیمون باخبر بودیم…اخم کردمو گفتم:
-ببینم تو که گفتی نمیای؟چی شد اومدی؟من تازه روپوش پوشیدم برم بخش…
اومد توی اتاق و پالتوشو درآوردو گفت:
-بیخیال خرید و اینا شدم…یه روز دیگه..حوصله خرید نداشتم..گفتم حداقل بیام بیمارستان تو بری خرید کنی…
در اتاقو بستم و نشستم روی صندلی و گفتم:
-نه دیگه باهم میریم خرید…فردا دکتر جلیلی شیفته ما بیکاریم…
مارال-اوکی.پس برو خونه دیگه..از صبح اینجا بودی…
-باشه..کاری باری؟
مارال خندیدو گفت:
-نه فقط از جلو چشمام دور شو نبینمت…
روپوشمو درآوردمو گفتم:
-مریض روانی سادیسمی جذام ابولایی!
دهنش باز موندو گفت:
-نه بگو..صرعی سلی سرطانی ایدزیه هپاتیت نوع ب!ادامه بده خجالت نکش…
خندم شدت گرفت و سریع لباسامو پوشیدم..در اتاقو باز کردمو به تقلید از شخصیت دیوی توی کلاه قرمزی که همه چیزو برعکس میگفت گفتم:
-شب به فنا!
مارال پشت سرم خندیدو گفت:
-میگم خنگی باور نمی کنی…
برگشتم سمتش و براش بوس فرستادم..برگشتم با سر خوردم به یکی…سرمو بلند کردم دیدم اِ..دکتر جلیلیه!سریع جمع و جور شدمو با تته پته گفتم:
-سلام آقای دکتر خوب هستین؟
اونم عین من گفت:
-سلام…ممنون..شما خوب هستین؟
-مرسی..با اجازه..
داشتم از کنارش می گذشتم که گفت:
-خانوم ایرانی؟
برگشتم سمتش…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مهتا اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان مستانه

$
0
0

عنوان رمان:مستانه

نویسنده: پروانه طاهری

تعداد صفحات پی دی اف:۲۷۹

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

حلاصه:مستانه که از ۱۶ سالگی عشق پسرعمه اش فراز را در سر می پروراند حال با ازدواج فراز با یک دختر امریکایی دیگر دوست نداشت دست مردی به او برسد.او یک پرستار دلسوز بود که در بیمارستان با حمید که یک مجروح جنگی و شیمیایی نیز بود آشنا شد و برخلاف میل خانواده اش با او ازدواج کرد.۶ سال از ازدواج فراز گذشته بود که او با روحیه ای خراب و ویران به ایران برگشت و مستانه فهمید که او از لیزا جدا شده است ….

 

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
از پشت پرده اشم نگاهی به پدرش انداخت.مژه های سیاه و بلندش به هم چسبیده وچشمهای دزشتش از شدت گریه قرمز شده بودند.ماهرخ که ماسک سفیدی روی صورتش گذاشته بود وبا چشمهای بسته روی کاناپه دراز کشیده بود سرد و خشن گفت:
-این حرف آخر منه.
مستانه آهسته گفت:
-ولی من تصمیمم رو گرفتم.
از جا بلند شد و به طرف در خروجی به راه افتاد اما دوباره صدای ماهرخ او را برجا میخکوب کرد:
-از این در رفتی بیرون دیگه حق نداری برگردی.
مستانه سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد.
با صدای بسته شدن در ماهرخ پلکهایش را آرام باز کرد و وقتی قامت شکسته ی دخترش را از پشت شیشه دید دوباره چشمهایش را بست.
جلال که در سکوت حرفهای آه را شنیده بود سر تکان داد و در دل به این همه بی رحمی ماهرخ لعنت فرستاد اما می دانست کلامی حرف باعث انفجار او خواهد شد.
***
وارد راهرو آسایشگاه که شد صدای بلندگو توجهش را جلب کرد:
-خانم مستانه قشقایی به اطلاعات…
با گامهای سریع خود را به اطلاعات رساند و با دیدن مسئول آنجا پرسید:
-اتفاقی افتاده؟
مسئول اطلاعات با لبخند سلام کرد و گفت:
-تلفن با شما!
او هم سلام کرد و گوشی را بردشت:
-مستانه جان بابا.
بغض گلویش را فشرد:
-سلام بابا.
-خوبی دخترم؟
-خوبم.
جلال با لحنی دلداری دهنده گفت:
-از حرفای مامانت ناراحت نشو…اون دوستت داره دلش می سوزه خب مادره دیگه…
اشک به چشمهای مستانه هجوم آورد و علی رغم تلاشش برای جلوگیری از ریزش آنها راه گونه هایش را پیمود:
-می دونم…
رگه های بغض را در صدای پدرش کاملا احساس کرد.
-با عمه ات صحبت کردم تو چند روز برو خونه اونا شاید ما بتونیم مامانت رو آروم کنیم.
سرش را تکان داد و گفت:
-باشه بابا شما نگرا نباشید.من باید برم به کارم برسم.
-برو بابا مواظب خودت باش.
قلبش فشرده شد نمی دانست چکار باید بکند.
-چشم بابا فعلا خداحافظ.
-خداحافظ دخترم.
گوشی را گذشت و به طرف بخش به راه افتاد.بعد از پوشیده لباس یکراست به اتاق ۴۱۰رفت.مرد آرام زیر چادر اکسیژن خوابیده بود ولی صورتش از درد درهم فرو رفته بود.سرمش را چک کردو وقتی مطمئن شد همه چیز مرتب است به طرف در خروجی به راه افتاد اما قبل از آنکه بیرون برود صدایی به گوشش خورد.وبا دیدن او لبخند زد:
-سلام.
آرام ماسک را از روی صورتش برداشت و جواب داد:
-سلام.
خواست نیم خیز شود ولی درد قفسه سینه باعث شد که دوباره سرش را روی بالش بگذارد.
مستانه برگشت وکنار تختش ایستاد:
-امروز چطورین؟
-بهترم.خدارو شکر.
-درد دارین؟
-خیلی کم.
-وقتی می گین خیلی کم یعنی حتما درد دارین.براتون یه مسکن میارم.
سرش را تکان داد وگفت:
-لازم نیست این دردا قابل تحمله.
مستانه نگاه مهربانش را به او دوخت وگفت:
-فکر کنم تا دو سه روز دیگه مرخص بشید.
اما هیچ عکس العملی در چهره اش ندید.
-خوشحال نیستید؟
لبخندی زد و گفت:
-فرقی نمی کنه!
بعد رویش را به طرف پنجره برگرداند و با نگاهی به هوای دم کرده وآسمان گرفته بیرن گفت:
-همه جا آسمون همین رنگه!
مستانه لبخند غمگینی زد وگفتک
-باورم نمی شه شما ناامید شده باشید!
-من هیچ وقت ناامید نبودم و نیستم.
کستانه روبرویش ایستاد وگفت:
-منم به همین خاطر تعجب مب کنم.
لبخند تلخی روی لبهای مرد نشست.
-چرا؟مگه من چطوری ام که تعجب می کنی؟
مستانه سرش را تکان داد وگفت:
-نمی دونم ولی یه حسی بهم می گه شما خیلی مقاومتر از این حرفها هستید!
مرد به تلخی خندید:
-مقاوم؟!
***
عمه فروغ مثل همیشه به گرمی از او استقبال کرد با مهربانی او را در آغوش کشید وصورتش را بوسید:
-وای عمه جون خیلی خوش اومدی.بابات که گفت میای اینجا انگار دنیا رو بهم دادن.
صورت مهربان عمه را بوسید وگفت:
-منم خیلی خوشحالم که دوباره می بینمتون.
-بیا بریم تو هوا گرمه گرمازده می شی.
وقتی لیوان شربت خنک بهار نارنج را سر کشید احساس کرد گرمای تنش قدری کاهش یافته است.
-عمه جون دستتون درد نکنه.خیلی چسبید.
-نوش جونت عمه.خب پاشو لباساتو عوض کن یه آبی به دست و صورتت بزن فرنوش هم الان دیگه از مدرسه میاد.
-چشم.
در خانه عمه فروغ آرامش عجیبی حکم فرما وهمه چیز ساده بود هیچ اثری از آن نظم قاجاری خانه خودشان به چشم نمی خورد.همه با هم مهربان وصمیمی بودند ودرنهایت احترام وآرامش در کنار یکدیگر زندگی می کردند.
بعد از شام عمو احتشام مشغول خواندن روزنامه شد فرنوش و مستانه ظرفها را شستند وفروغ هم به جمع وجور کردن آشپزخانه پرداخت.
وقتی فرنوش برای درس خواندن به اتاقش رفت فروغ دو استکان چای تاره دم ریخت وروی میز گذاشت.مستانه به فکر فرو رفته وفروغ که نمی خواست خلوت ا را به هم بزند آرام روبرویش نشسته وساکت بود.
دقایقی بعد سر بلند کرد وگفت:
-عمه فروغ به نظر شما اگه من بر خلاف سلیقه مادرم ازدواج کنم کار بدی کردم؟
فروغ با تعجب نگاهش کردو پرسید:
-از چی حرف می زنی؟
-می دونید که مامان اصرار داره که من با خسرو خان نوه عمه عهد بوقش ازدواج کنم منم راضی به این وصلت نیستم.شما بگید چه کار باید بکنم؟
-چه می دونم والله البته مادرت دلش برات می سوزه ومی خواد تو خوشبخت بشی اما در مورد خسرو خان نمی دونم چی بگم!
-آهان حرف دل شما هم چیز دیگه ایه.
فروغ دست روی دست او گذاشت و گفت:
-حرف دل من مهم نیست نظر توئه که اهمیت داره.حساب یه عمر زندگیه!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مستانه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان میوه منحوس

$
0
0

عنوان رمان:میوه منحوس

نویسنده:ژیلا.و

تعداد صفحات پی دی اف:۷۵۶

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

آغاز رمان:
بلوز آستین کوتاه ساتن بنفش یاسیم رو از تنم درآوردم و شوتش کردم خورد تو دیوار ‏از نوک پرهای رو سر قاب مسخره صورتک سرخپوست پایین تر نیومد و همونجا ‏آویزون موند. ‏
تو قیافه صورتک دقیق شدم. ‏
اَه چقد زشته. ‏
به قول «مامان گلاب تکنولوژی» دمُده شده. باید بگم بابا درش بیاره. این ‏تابلوهه که تازه کشیدم قشنگ تره. چیه اینا هم بیکارن از این آت و آشغالا میسازن ‏میدن به خورد فرهنگ ملتها؟ خوشم نمیاد ازش ولی چیکار کنم مامان بزرگ میگه ‏کادوست زشته، چند روز بذارش بمونه یه بار پریسا ببینش رو دیوار بعد شوتش کن ‏تو زباله دونیت. ‏
زباله دونی؟!‏‎ ‎
زباله دونی اسم کمدمه تو اتاق بچگیام. اتاقی که از هشت سالگی لج کردم و دیگه ‏توش نرفتم. ‏
همون روزی که میخواستم شوور کنم. ‏
همون روزی که مامان بزرگ گلاب قهقه مثل چی خندید. ‏
مگه شوور کردن خنده داره؟ خوب میخواستم شوور کنم‎.
چرا؟؟! ‏
خوب چون ماجرا داره. ‏
ماجراش چیه؟ اووووه حوصله ندارم بگم بعدا میگم‎‏.‏‎ ‎بیکاریا‎!‏
فعلا خسته ام . ‏
خب بابا، خب، قهر نکن حالا دیگه… بهت میگم!‏
همش تقصیر دی (مامان) رضاست. ‏
دی رضا چیکاره است؟ ‏

 


خب معلومه اون این فکرو انداخت تو مخ معیوب من، بعدشم خودش با مامان ‏گلاب نشس به خنده. هر هر هر! خنده داره؟ اعصابمو خورد کردن بسکه بهم ‏میخندن. میگن من خلم. خل که هستم این قبول چون خودم هم بهش واقف ‏شدم. ‎یه دقیقه صبر کن یه لباس راحت بپوشم بیام بقیه اشو بهت بگم.‏‎
‏***   *  ***
آهاااان. آ باریکلا جیگر خودم… اومدم… خب چیکار کنم؟ این لباسای تنگ و ‏ترش و دور آستین کش و تو کمر ساسن دار و کمر نمیدونم چی چی خستم میکنه. ‏نه که بد باشه ها. نه، ولی با طبیعتم سازگار نیست… حوصله شلوار جین هم ‏ندارم. خیلی خشنه اَه. ولی مامان گلاب میگه وقتی غریبه میاد تیشرت و شلوارک ‏نپوش خوب نیست. ‏
چرا؟؟! ‏
چون حالت تو خونه ای داره، آدم رو مرتب نشون نمیده، انگار میخوای بری ‏بخوابی، یا تازه از خواب بیدار شدی. خب من اینجوری راحت ترم. با این همه ‏شلنگ و تخته ای که میندازم، اگه قرار باشه از این لباسای فانتزی پریسا پوش تنم ‏کنم که میشم یکی مثل پریسا‎‏.‏
اَه چقد بدم میاد از این پریسا. سه شنبه اومده بود اینجا، با اون مامان دماغ گنده ‏اش. ‏
البته الان دیگه دماغش گنده نیستا. ولی چه فرقی میکنه! صد بار دیگه هم، ‏مورتون مظاهری دماغشو، بالاتنه و پایین تنه اش رو، عمل کنه، بازم از نظر من ‏همون بیریخت شکم ژله ای دماغ گنده اس. حالا هر چی. ‏
به من چی که هر چی پول بی زبون آقای آلبوغبیشِ، پارسال تابستون برداشت ‏رفت دبی:‏
«گلاب جون میخوایم بریم تفرج. فرهمند، (فرهمند همون آلبوغبیشه که سه ‏چهار ساله پیش فامیلیش به مزاج شِنِیِیر یعنی همون شهین خانم جون خوش نیومد ‏مجبور شد بره عوضش کنه بذاره فرهمند) چه خوش اشتها. چه با کلاس! ‏
خب دیگه، به قول ننه تکنولوژی وقتی میخوای یه چی بخری باید تحقیق کنی ‏جدید ترینشو بخری که فردا، پس فردا، یکی جدید ترش نیاد بخوره تو ذوقت، ‏طبق همین اصل اثبات شده که از قوانین فیثاغورس هم ثابت تره، شِنِییر ‏آلبوغبیش یا همون خانم شهین خانم فرهمند، آقای آلبوغبیش بیچاره رو مجبور کرد ‏بره با کلی پول ریختن تو شکم یه مشت کله گنده و پارتی بازی، اسم فامیلشو ‏عوض کنه خِدِیر آلبوغبیش بشه بهزاد فرهمند. ‏
ای بابا شهین خانم جون حالا اسم فامیل این بیچاره عوض، قبول خیلی هم با ‏کلاس. ولی جون تو نباشه، جــــونِ خودش، سال دیگه اگه گذرت خورد دبی یه ‏وقت از دکتر مظاهری بگیر لهجه شم عمل کن. بابا بخدا خیلی ضایع اس‎‏.‏
داشتم میگفتم به اسم تفریح رفت و سه چهار ماهی نبود برگشت دیدیم ای بابا شنیر ‏و چه کلاسی. یه مانتو پوشیده بود کوتاه و تنگ و چسبون. تعجب کردم م م م… ‏آخه قبلناش، همش از این مانتو چتربازیها میپوشید، که اگه یه موقع آقای فرهمند ‏هوس کنه از بالای یکی از برجای بلند امارات پرتش کنه پایین، بدون آسیب ‏احتمالی فرود بیاد. ولی حالا؟
خب، دِی رضا برام تشریح کرد که: شهین خانم رفته عمل زیبایی کرده یه هفت-‏هشت کیلو چربی از بالاتنه به اندازه حداقل بیست و پنج سایز!! او لَلَه. بیست و ‏پنج سایــز کم کرده، هنوز اینقده گنده اس؟! هاه… یه حلب ۱۷ کیلویی روغن ‏هم از تو پایین تنه، دی رضا میگه باسنش، کم کرده‎ ‏.‏
‎ ‎البته دماغش نیازی به شرح و توصیف دی رضا نداشت… چون خودم کور که ‏نبودم، دیدم… قبلناش، خیلی گنده بود و بد ترکیب، یهویی چی شده همش ‏عینک آفتابیشو میده رو دماغش، میده رو موهای سرش، دوباره رو دماغش، دوباره ‏میزنه بالای موهاش… هر کسی هم بود، متوجه تغییرات شگرف دماغش میشد، من که دیگه جای خود‎!‏
حالا بماند وقتی رفت، خودم و بابا تا نصف شب نشسته بودیم به خنده، از توصیف ‏تغییرات شگرف شهین خانم جون، و تیپ از ناف تهران افتاده ی پریسا جون، و ‏دک پز پایتخت نشینی آقای فرهمند، که خــدا نکنه این خانواده دهن باز کنه…‏
تکنولوژی هم چیز خوبیه بقول ننه تکنولوژی، یعنی مامان بزرگ گلاب بنده… ‏تکنولوژی، باعث میشه انسانها زندگی راحت تری داشته باشن و از اون لذت ببرن. منم واقعا لذت بـــــردم و این سه چهار ساعتی که بعد از ظهر سه شنبه، ‏خانواده ی آقای فرهمند بقصد سر زدن و سوغات فرنگ دادن اومدن خونمون، از ‏مزایای تکنولوژی و تاثیر اون، بر خانواده ی فرهمند بهره مند شدم. ‏
البته ناگفته نماند که لذتم زایل شد. ‏
چرا؟!‏
خب بخاطر دهن! ‏
دهن چیکار داره؟ ‏
خب خود خودش مقصره. ‏
ای بابا، نمیشه باز نشه؟ ‏
نه که نمیشه، آخه اگه باز نشه این خانواده فرهمند، چجوری پز سفر اخیرشون به ‏تایلند و مالزی رو بدن؟ ‏
آخه تایلند و مالزی سوسک و حشره خور هم شد جای پز دادن؟ اگه مثل عمو جونِ ‏من انگلیس نشین بودن چی؟! واویلا فکر کن! پریسا با اون لهجه بخواد ‏انگلیسی حرف بزنه. چه شود‎!‏
اَه بازم این پریسا ذهنمو بهم ریخت، تمرکزم جیم شد رفت پی یللی تللی. خدا رو ‏شکر داره بر میگرده سر جاش. ‏
داشتم چی میگفتم؟ ‏
آها، از سفر تایلند و مالزی خانواده ی محترم فرهمند، تعریف میکردم که: اِند ‏کلاسن و ، ماحصل کلاسِ مسافرت اخیرشون، این صورتک زشت سرخپوستی با ‏اون سه تا مجسمه دراز آدم سرخپوستیِ لاغر ایکبیری بود، که با کلـــی پشت چشم ‏نازک کردن ، تعریف از برجهای دوقلو ، و بارندگی مداوم مالزی، و هتل تر و تمیز ‏کف لیسیده ی محل اقامتشون، دادن به من پیش کش‎‏!‏
‎منم اصولا، نسبت به سوغاتی و، کادو، حســـاسم… چیی کار کنم؟… دست ‏خودم نیست که، اعصابم رو بهم میریزه و، مصرترم میکنه، تو معقوله ی شوور ‏کردن! ‏
چه ربطی داشت؟ ‏
اشکال نداره حالا هی بهم بخند، ربطش چیه؟ بعد که ربطشو پیدا کردی خودت ‏میای ازم معذرت میخوای. حالا ببین کی گفتم… این خط، اینم نشون. ‏
اصلا ولش کن، بیکارم با تو یکی کل کل کنم‎؟!‏
امروز خانم سرلک اومده بود… بگو خب…‏
‏تابلومو چک کرد. میدونی چی گفت؟ گفت تو مخ معیوب تو چی میگذره که ‏اینقد با ذوق جفنگیاتتو رو تابلو میکشی. حرف نداره! در نوع خودش بینظیره. تو ‏مال این کاری. ساخته شدی برای این سبک کار. طراحی و پرسپکتیو و نقش ‏های رئال مال مخ تو نیست. ‏
خب معلومه که نیست. مخی که دو دقیقه نمیتونه یه جا متمرکز بمونه، چیش به ‏حل شدن تو مدلِ زنده؟ ‏
من اگه بخوام، رو یه منظره متمرکز بشم، بیشتر از اینکه موقعیت و ناحیه ی ‏پردازش نور و، این آت و آشغالای نقاشی نظرمو جلب کنه، پشه های ریزِ معلق ‏تو هوا و صدای وزوز زنبور پشت سرم و گنجیشک رو درخت، که از این ور به اون ور ‏میپره، ذهنم رو با خودش میبره یللی تللی و شقیقه هام گامب گامب میزنن. ‏
بگذریم… ایندفعه که پریسا خانم فرهمند اومد خونمون و سوغاتی از آب گذشته با ‏ارزش! بیریخت و قیافه اش رو روی دیوار اتاقم چک کرد، میگم بابا درش بیاره ‏شوتش میکنم تو زباله دونیِ دی رضا، تو آشپزخونه و، تابلوی نئو پرستیژ خودمو، ‏میکارم جاش، که اگه دفعـــه ی دیگه، بلوزم رو پرت کردما، خرد توش، یه راست ‏بیفته پایین… نه آویزون بشه به شاخ و شوخ تابلو‎‏! والا. ‏
من برم؟ دی رضا، از بیکاری، هی یه وند داره وَنگِه(صدایی مثل صدای جیغ ‏زدن بچه)میده… افتاده رو مود صدا زدن من، تا نرم ببینم چیکارم داره ول کن ‏معامله نیست. برم ببینم چی شده که باید از سوییتم خارج بشم و برم تو جمع آدما‎‏!‏

یکشنبه، دوم جولای ۲۰۰۶- لندن ‏
هوای ابری و دم گرفته ی لندن، مث همیشه، حالش رو گرفته بود. این روزها ‏حال و حوصله ی درست و درمونی نداشت. جولای، همیشه براش زاینده ی ‏شکنجه بود و بس. هر چی بیشتر پا به سن میذاشت، تنها تر، عبوس تر و ‏بدعنق تر میشد. خوب میدونست تحمل اخلاقش، برای هر کسی آسون نیست. ‏
گرچه هوای حومه ی شهر بزرگی مث لندن، به گرفتگی خیابونهای شلوغ تو شهر ‏نبود، با اینحال، نفسش به سختی بالا میومد. کمتر از همیشه پیاده روی کرد و ‏ترجیح داد مسیر پیاده روی همیشگیش رو کوتاه تر طی کنه. ‏
مث همیشه ویک اِند (تعطیلات آخر هفته) مزخرفی رو میگذروند… تموم آخر هفته هاش، منتهی میشد ‏به دو ساعت وقت گذروندن تو بار کافه ی سر خیابون، شنیدن آهنگهای قدیمی ‏معروف با صدای خفه و حزین بابی چارلتون، که همیشه یه گوشه ی کافه، همراه با ‏آهنگِ ساز دهنی، مینواخت و میخوند. ‏
پوزخندی زد. تنها اشتراکش با بابی، که بچه ها بهش میگفتن بابی خیکی، ‏همون حزنی بود که تو چشم هر دو، سو سو میکرد و، نه خاموش میشد و نه منور… و غرق شدن تو غربت همیشگی. ‏
بازم، مث هر هفته، از طرف همکار و دوست و آشنا پیشنهاد پیک نیک و یا ‏گذروندن اوقاتی بهتر رو دریافت کرده بود… ولی جولای، ماهی نبود که حتی با ‏اینهمه بعد مسافت، بتونه از خفگی و نحوستش کم کنه. سالهای سال، بوی گند ‏جولای، دماغش رو پر کرده بود. ‏
هیچوقت تو نوشیدن زیاده روی نمیکرد، با اینحال، امشب، حال و هوای گرفته، ‏این جرات رو بهش داده بود که تا خرخره بنوشه و خیالش راحت بود که نیازی به ‏رانندگی نداره. کافی بود کناره ی تِیمز رو میگرفت و آهسته به طرف پایین ‏مسیر رودخونه پیش میرفت… ‏
شِری، تو چارچوبِ در خونه اش، دستی براش بلند کرد، به نشانه ی سلام… بی ‏رمق جواب داد: «سلام شری… ویکتور چطوره؟ اینهفته بهش سر زدی؟‏»
شری از خودش عنق تر جواب داد: «اوه… بیخیال شاب… اون حتی از پس ‏دستشویی هم دیگه بر نمیاد…» و آهی کشید. ‏
شری، همسایه اون دست خیابونش بود … زنی مسن، با شوهری که از گردن فلج ‏بود… بچه ها، هر دو رو فراموش کرده بودن. دوست نداشت با فکر کردن به ‏زندگی سگی شری و ویکتور، حال خراب خودش رو خراب تر کنه… سری به ‏علامت خداحافظی تکون داد و دست تو جیب کرد… ‏
نفس عمیق نصفه نیمه ای کشید و با تعلل درب سوییتش رو باز کرد. ‏
برنامه ی کاری اینهفته اش به شدت سنگین بود. باید طی یکی دو هفته ی آینده، کارهای دفتر رو بسرعت ‏رو براه میکرد تا بتونه با خیال راحت، کار و کاسبیش رو به بچه ها بسپره و راهی ‏ایران بشه. ‏
آه بزرگتری کشید… ایران، هر تابستون، برنامه ای غیر قابل اجتناب و خسته ‏کننده بود… فکر برگشت رو که میکرد، تب و لرز تندی چارستون بدنش رو، در هم ‏میپیچید. ‏
پوفی کشید… این بار مادر بزرگ چه خوابی براش دیده بود؟… اوضاع اقتصادی ‏اونور، در چه حال بود… دغدغه های همیشگی اش، اینبار به کجا میکشوندش، و ‏امسال با چه حالی از ایران بر میگشت؟… نمیدونست… ‏
دکمه ی قهوه ساز رو فشار داد و ایستاده، به کابینت پشت سرش تکیه داد… تلفن ‏بیسیم رو تو دست راست گرفت و با حرکت شست روی پیغام گیر زد… ‏
صدای نانسی تو تلفن پیچید: های شاب… با بچه های قدیمی داریم میریم ماهیگیری… حال میده، بیای خوشحال میشیم… ‏
پیغام بعدی: دا پَ چه کردی؟ نگفتی بلیط گِرِهدی یا نه؟ ‏
(مادر، پس چیکار کردی؟ نگفتی بلیط گرفتی یا نه)‏
اخم غلیظی بین دو ابرو نشوند… سخت ترین کار زندگیش همین بود… چرا ‏نمیفهمیدن از جون کندن هم براش سخت تره؟… چشمش رو دور تا دور ‏آشپزخونه به دنبال گمشده ای خیالی چرخوند… استرسی به دلش چنگ انداخت… باید خبر بلیط اوکی شده رو به مادر بزرگ میداد. تعلل بیش از اون جایز نبود. ‏
کاغذ و خودکاری از روی میز تحریر کنج اتاق مطالعه برداشت. چند کلمه با ‏دست روش نوشت: برای بیست و سوم جولای اوکی کردم… به مقصد تهران… ‏
و برگه رو تو دستگاه فکس گذاشت. شماره گرفت. بعد از چند بوق با شنیدن ‏صدای قورباغه ای توی دستگاه، دکمه ای استارت رو فشار داد. ‏
با خوندن پیام: وان پیج سنت اوکی (یک صفحه با موفقیت ارسال شد) نفسی از ‏سر آسودگی و در عین حال متردد، از سینه بیرون فرستاد… ‏
اونچه که واضح بود: سال به سال، برگشتن براش سخت تر و ثقیل تر میشد. ‏
قهوه ی تلخ توی لیوان رو به حلق فرستاد و صورتش رو از اینهمه طعم تلخ و گس، ‏تو هم پیچوند… ‏

 

 

 به در خواست نویسنده محترم!!! حذف شد….

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان میوه منحوس اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مهر و موم شده با عشق

$
0
0

عنوان رمان:مهر و موم شده با عشق

نویسنده:کتایون.ح

تعداد صفحات پی دی اف:۵۹۲

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:از مدتها قبل در فکر دختری بودم که علاوه بر امروزی بودنش خصوصیات خاصی داشته باشد مثلا کمی هم سنتی و بتواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد.دختری که نیازهایش تنها در داشتن یک رابطه با جنس مخالف خلاصه نشود.می توانستم به راحتی در ذهن دخترکهای شانزده- هفده ساله دبیرستانی،مرد رویاهای آینده شان را ببینم که مثل یک شاهزاده سوار بر اسب رویاها به سمتشان می آمد ولی اینها،آن چیزی نبود که به دنبالش میگشتم.
دختری که ذهنم را سخت درگیر کرده بود،جنسی از الماس داشت،سخت،درخشان و زیبا و همینطور دلش می خواست دنیا او رابشناسد.الماسی تراش خورده که می توانست مکمل انگشتری خاص بشود. مسلما بی هدف نبود و در عنفوان جوانی اش قرار بود مدت زمانی خاص را بین کسانی بگذراند که تا به حال آنها را ندیده است.او آرام ارام در خلال روزهایی که باید هم خودش را بشناسد و هم اطرافیانش را، به کشف حقایقی درباره خانواده اش می پردازد و سعی در گشودن معمایی خانوادگی دارد.
قرار بودماجرا درخارج از وطن مادری اش سپری شود.من برای پیدا کردن این کشور بسیار کنجکاو و دقیق بودم.مسلما نمی خواستم او را به کشورهای خاورمیانه یا اروپایی بفرستم باید جایی می بود که کمی با فرهنگ او هم هماهنگ در می آمد.تا دست آخر فکر می کنم انتخاب درستی انجام دادم.
ماجرا از جایی شروع می شودکه ریتا در آغاز ۱۸سالگی به کشور زادگاهش برگردانده می شود و پدربزرگ ثروتمندش خودرا از او پنهان نگه می دارد.او باید طبق قرارداد ۶ سال از عمرش را در این کشور بماند. حالا با بازگشت او از گوشه و کنار زمزمه هایی از اتفاق مجدد به گوش می خورد و این آغاز درگیری های ذهنی او با خودش وخانواده ایکه در حال حاضر اطراف او گارد بسته اند تا او را از خطرهای احتمالی محافظت کنند و همینطور والدینش است…
پدر و مادر او رازهایی را با خود به گور برده اند که او مصرانه در صدد کشف آن رازها بر می آید وهمانجا قسم می خورد تا پایان کشف ماجرا آرام ننشیند.
این رازهای تو در تو و قصدش برای یافتن ماجرا باعث می شود تا او ابتدا به یک شناخت واقعی از خود و دنیایی که درآن زندگی می کند برسد.در این خلال او معنای غرور،شکست،احترام،آرامش، عشق،درد و… را درک می کند.دنیای اطراف او مثل خانواده اش مهربان نیست و نخواهد بود.اینکه او چگونه خواهد توانست محبت را در این سردرگمی بیابد، و چگونه برای خودش بستری آرامش بخش بیابد نیازمند به گذراندن کمی دشواری خواهد بود.
در قسمتهایی از جلد اول داستان می خوانیم؛درست همان لحظه که برگشت تا به مادربزرگش برسد, چشمهایش با چشمهای زنی مسن که موهای خاکستری رنگی داشت,گره خورد.او سعی نکرد به راحتی از کنارش بگذرد.بعضی ها هستند که آدم هیچوقت نمی تواند صورتشان را از یاد ببرد. آنهایی که با یک نگاه خاص به همه یکجور نگاه می کنند و درون چشمهایشان رازی وجود دارد که نمی شود به سادگی فهمید,چیست!…ریتا با مواجه شدن با آن چشمها کمی مکث کرد.بوی عطر گرانقیمتش را نفس کشید و……….
او دختری نیست که سرسری از همه چیز بگذرد.دلش می خواهد از همه چیز سر دربیاورد و گذشته پر رمز و راز خانواده اش و تمام پیچیدگی های آنرا بشناسد.
خواننده محترم با خواندن محتوای کتاب کم کم خودش را همراه قهرمان داستان خواهد دید وکاملا” درک می کند که او دقیقا یک چیز از شما می خواهد؛….همراهی نه دیگر هیچ….

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
چشمهایش از خواب می سوخت.به ساعتش نگاهی انداخت.چند دقیقه به ۳ صبح مانده بود.دستی به پیشانی عرق کرده اش کشید.خدای من امشب چقدر گرمه!.. پس کجاست؟…داره دیر میشه….با خودش زمزمه می کرد.صدای خِش خشی از پشت سرش شنید و کمی بعد شبح سیاه رنگی از پشت بوته ها نمایان شد.
- اوه خدای من… دیرکردی…بجنب…
- چجوری از دستش خلاص شدی؟…
- به سختی….اصرار داشت همین امشب بهش جواب بدم….لعنتی…بهش گفتم فردا صبح حتما” جوابم رو میدم….
- پس باید فردا صبح نا امید از خواب بیدار بشه….بزن بریم…
- سه تا نگهبان سمت راست با اسلحه دارند می چرخند و دوتای دیگه هم کنار دیوار در حال چرت زدن هستن….
- خوبه… از روی سیمهای خاردار… اونطرف… پشت دریاچه… فرارمی کنیم… مدارک رو کجا گذاشتی؟…
- چیزی که بخوام مخفیش کنم نیست….
زن خوشحال بود از اینکه قبل از فرارش فرصت پیدا کرده تا لباس راحتتری بپوشد.نگاهی به پشت سرش انداخت و در تاریکی شب پشت سر مرد دوید. خوشبختانه آن شب خبری از نور مهتاب نبود.ولی به اندازه کافی نورافکنها فضای باغ را نورانی می کردند.به سرعت به سمت دریاچه دویدند.زن از روی صندلی راحتی پرید و سعی کرد دومی را دور بزند که پایش به چیزی گرفت و روی چمنها افتاد.مرد برگشت تا کمکش کند.با صدایی خفه پرسید:
- خوبی؟….صدایی از پشت بوته های رز آنها را وادار به سکوت کرد.
- هی شما دوتا …اونجا جای خوبی واسه تفریح کردن نیست….برگردید به اتاقهاتون….
لعنتی!… نباید می گذاشتند دیده شوند.این یکی کجا بود؟
مرد با خنده گفت:اوه باشه آقا… حتما”… ما فقط می خواستیم یکم دیگه از دریاچه لذت ببریم… سیگار می خواین؟…
جعبه سیگار را ازجیبش بیرون کشید و به دست نگهبان داد.او با رغبت آنرا گرفت.چشمهایش برقی زد,بهترین سیگار برگ کوبایی بود که می توانست تا به آن لحظه امتحان کرده باشد.دودش را مزه مزه کرد و گفت:
- شب گرمیه…بهتون حق می دم نتونید توی این گرما بخوابید….می خواستید قایق سواری کنین؟…
- آه…بله…بله…قایق سواری…
نگهبان داشت سعی می کرد در تاریکی آنها را شناسایی کند ولی نتوانست.چراغ قوه اش را به سمت دریاچه گرفت و گفت:فقط تا نیم ساعت دیگه وقت دارید. هیچ دلم نمی خواد فردا زیر سؤال برم. وقتی بر می گردم اینجا نباشین….
- باشه…آقا…قول می دیم….زود بر می گردیم….
نگهبان آنها را ترک کرد و رفت.صدای شِلپ شِلپ آب زیر قایق پاروزنی استرسشان را زیادتر می کرد.زن گفت: فکر نمی کنی باید از اینجا…!؟
- اوه… آره… اونها گلهای شیپوری هستند… درسته؟…
قایق به کنار کشیده شد و مرد کمک کرد تا او پیاده شود.بعد با قدرت قایق را به وسط دریاچه هُل داد.از پشت درختهای نارگیل می توانست سیمهای خاردار را ببیند.زن با دلهره گفت:پایین رفتن از دره اصلا”فکر من نبود…به سمت درختها دویدند.این فاصله صد متری به نظر یک کیلومتر می رسید. چون نه درختی وجود داشت و نه چیزی که بتوانند خودشان را پشتش استتار کنند.زن اول دوید.او به راحتی پشت یک درخت نارگیل خودش را مخفی کرد. مرد آهسته شروع کرد به خزیدن. چشمهای زن اطراف را می پایید.با اشاره او بلند شد و خودش را به سرعت به درخت رساند.دیگر نباید مکث می کردند.
مرد نگهبان داشت هنوز به صاحب آن چشمهای زیبا فکر می کرد.او را کجا دیده بود؟…یادش افتاد.به سرعت به سمت دریاچه برگشت و قایق را خیلی دورتر روی آب بلاتکلیف دید.
- هی …شما دوتا…باید برگردید…
جوابی نگرفت.دوباره داد زد:هی….به سمت قایق در راستای دریاچه دوید.قایق خالی بود.سرش را چرخاند.آندو بین درختهای نارگیل داشتند به سمت پرتگاه می رفتند.سوتش را به صدا درآورد.مو به تن زن سیخ شد. ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد.
- فهمیدند…آه خدای من… فهمیدند….
- بیا معطل نکن… فقط ۵ قدم دیگه مونده…
هردو دویدند.صدای شلیک تیر و سوتهای مکرر فضا را گرفت.فریادهایی با لهجه های متفاوت به گوششان می خورد. دستکشها آنجا بود.مرد،سیم خاردار را بالا گرفت و زن از زیر آن رد شد.برگشت و پشت سرش را دید. صدای شلیک تیر و کمتر از یک صدم ثانیه بعد گلوله از کنار صورتش گذشت.سوزشی شدید و خون به سرعت از جای پارگی سرازیر شد.جای درنگ نبود به سرعت از زیر سیمهای خاردار رد شد.و با گرفتن سر طناب هر دو به پایین سر خوردند.از پایین هنوز صدای شلیک گلوله ها به گوششان می رسید.به سمت جنگل استوایی دویدند و جیپ قدیمی قرمز رنگ را لابه لای شاخ و برگها پیدا کردند.ماشین به سختی استارت خورد تا بالاخره روشن شد.پایین رفتن از صخره ها با جیپ, باعث می شد زن حال تهوع پیدا کند.دستش را محکم به دستگیره گرفت و سعی کرد حواسش را جمع کند.مرد گفت:
- امیدورام به جوابی که می خواستیم رسیده باشی….چون دیگه نمی تونی به اینجا برگردی….
- نگران نباش…
کنار اسکله زن از ماشین پایین پرید و مرد به پدال گاز فشار آورد و از آنجا دور شد.قایق موتوری کنار اسکله منتظرش بود.نیم ساعت بعد روی دریا قایقران کنار کشتی بزرگی ایستاد و به زن کمک کرد تا از آن بالا برود.بعد لبخندی به او زد و گفت:به زودی می بینمت عزیزم…
زن با دلواپسی او را تماشا کرد و گفت:مراقب خودت باش… منتظرتونم….
قایق موتوری روی آب چرخ زد و رفت. زن نمی توانست در تاریکی شب بیشتر از دو متر را ببیند ولی همچنان ایستاد تا صدای قایق را دیگر نشنید.

تهران- ۲۰سال بعد
اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد حتما”خواهد افتاد.این استدلالی بود که عزیز آنرا برای توجیه مسائل و مشکلات,زیاد به کار می برد.یکسالی می شد که لباس سیاه عزا را از تنش در نیاورده بود.هیچ کسی هم نمی توانست اینکار را بکند. با آن لباس سیاه،موهای سفیدش بیشتر توی ذوق می زد.
در روی پاشنه چرخید و وارد اتاق دخترانه صورتی و شیک نوه اش شد.دلش می خواست آنروز غُر بزند که البته همه هم دلیلش را خوب می دانستند و قصد نداشتند با او بحثی در این مورد کنند.
-باز از دیشب لیوان شیرت رو روی پاتختیت گذاشتی….نگاه کن…ماسیده….چقدر باید بهت بگم….
عزیز لیوان شیر را برداشت و به سنگینی در اتاق چرخی زد تا ایراد دیگری پیدا کند.خوشبختانه چیزی پیدا نکرد. چمدانها بسته شده و کنار درمنتظر بودند. نفسش مثل آهی نا خواسته بیرون داده شد.هنگام خارج شدن از اتاق چشمهای کنجکاوش رامثل همیشه روی میز تحریر چرخاند.هرگز بدون عینک نمی توانست از موضوع کاغذهای روی میز سر دربیاورد.ولی جوری وانمود کرد که انگار همه اش را با یک نگاه خوانده.عادت همیشگی! بعد از اتاق بیرون رفت.صدای حرف زدنش با آقاجون خیلی ضعیف به گوش می خورد.
- برو بهش بگو داره دیر میشه….نمی خوام این روز آخر رو زیاد بیرون از خونه بچرخید….شام غذایی که دوست داره براش درست کردم….زود برگردین….
بغضش گرفت.لازم نبود تا آقاجون همان حرفها را برایش تکرار کند.همه را خودش شنیده بود.روی صندلی مخملی پشت میز تحریر دختر لاغر اندامی با موهای بلند خرمایی نشسته و زانوهایش را در بغلش نگه داشته بود و مدام صندلی را دور خودش می چرخاند.مشتهای کوچک گره شده اش نشان می داد که چقدر عصبانی است.
هنوز درسش تمام نشده،دوستانش….عزیز وآقاجون را چکار کند؟…اینها تنها قسمت کوچکی از افکارش بود که مدام در ذهنش با چرخش صندلی چرخ می خورد.
هنوز نیمی از کیک تولدش در یخچال مانده و یک روز کامل از ورودش به ۱۸ سالگی نگذشته. اتفاقات آنچنان خیلی سریع هم نیفتاد.دست و پنجه نرم کردنِ مادرش با مریضی ،آنهم به مدت ۶ سال و فوتش در۵۰ سالگی…وقتی دخترعزیزش هنوز۱۷ ساله بود.بعد نمایش آن نامه لعنتی که مدرکی مستدل بر هویتش بود.چشمش به نامه مهر شده رسمی افتاد.صندلی را متوقف کرد و سرش را رو به پایین گرفت و شروع کرد به فوت کردن زیر کاغذ. برگه خیلی سبک روی هوا بلند شد و کمی آنطرف تر دوباره روی میز افتاد.این کار را آنقدر تکرار کرد تا کاغذ از روی میز به زمین سُر خورد.
با خودش گفت:کاغذ لعنتی که معلوم نیست از کجای این دنیای لعنتی تر پیدات شده…زودتر برگرد به همون قبرستونی که ازش اومدی…..چطور ممکنه یه تکه کاغذ بتونه منو با خودش جابجا کنه در صورتی که من با یه فوت می تونم اونو از اینجا پرتش کنم!….لعنتیا….
مادرش درست می گفت،او همیشه حواس پرت و بازیگوش بود.اگر کمی دقت می کرد و خاطرات روز خاکسپاری را بیاد می آورد،باید خیلی زودتر متوجه اوضاع می شد.البته این اسم دوم و این نام فامیل بی ربط و نامأنوس به همه کس و همه چیز…..
روز خاکسپاری،سه نفر ازمعلمهای مدرسه و جمعی از همکلاسی هایش،چند تا دوست خانوادگی قدیمی،کارمندان شرکت پدربزرگش و معاونهایی که کت و شلوارهای رسمی و شیک پوشیده بودند و چند زن همراه که بتوانند عزیز را جمع و جور کنند.کمی آنطرف تر هم گروه مردهای عجیب و غریب.آنها چرا آمده بودند؟…این سؤالی بود که وقتی یکی از همکلاسی ها فیلم عزاداری را برایش آورد، چندین و چند بار از خودش پرسید.اینها کی بودند؟… برای چی آمده بودند؟…
حالا به چیزیکه می خواست رسیده بود.به خاطر او آمده بودند.آن موقع نمی توانستند او را ببرند چون نه حال و روز خوشی داشت و نه آقاجون اجازه آن کار را می داد چون تا ۱۸ سالگی قیّمش بود.ولی حالا که ۱۸ ساله شده بود، آنها با قرارداد، دوباره برگشته بودند تا تکلیفشان را به انجام برسانند.
آقاجون که وارد اتاق شد او را در حال پوشیدن پالتوی خوش دوخت کشمیرش دید.سعی می کرد از نگاه کردن مستقیم به چشمهای او خودداری کند.آرام به اطراف نگاهی انداخت,چشمش روی چمدانها برای چند ثانیه ثابت ماند و بعد گفت:عزیزم…مادربزرگت میگه…
-من حاضرم آقاجون…نگاه کن….حاضرم…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مهر و موم شده با عشق اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مونالیزا لبخند می زند

$
0
0

عنوان رمان:مونالیزا لبخند می زند

نویسنده:زهره قدیری

تعداد صفحات پی دی اف:۲۸۷

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:-چشماتو ببند… بیشتر از همه دوست داری چیکار کنی؟
درحالی که چشمام بسته بود گفتم:میخوام برم توی نقاشی مادرم…اخرین نقاشی که کشید… یه دریا… یه زن… با یه دنیا ارامش
-فکر کن… فکر کن الان لب همون دریای آرومی… اون زن ابی پوش تویی… همونی که چشماشو بسته… همونی که یه لبخند روی لباشه… همونی که مثل فرشته ها دستاشو از هم باز کرده… انگار میخواد پرواز کنه…. فکر کن اون تویی…مادرت میخواد تو اون باشی… همون لحظه که داره اون نقاشی رو میکشه پدرت کنارشه… میگه این دختر ماست… این فرشته ی زیبا همون هدیه ی خداست… این دریای آروم.. این آرامش… این زن معصوم… این زندگیه ماست…زندگی همینه… پس زندگی کن… برای اون پسر دلنگران… اون پسری که منتظر لبخند خواهرشه . تموم زندگیشه… پس لبخند بزن… حالا بگو… با خودت تکرار کن… تکرار کن و برگرد به زندگی…
تکرار میکنم… با یه لبخند… بر میگیردم… من بخاطر تنها داشته ی زندگیم… برادر دلنگرانم برمیگردم…
-من همون زن آبی پوش با یه لبخند مرموزم…
-بالاخره یه روز یه بهونه واسه این لبخند مرموز پیدا میکنی…

 

 

 

 

 

آغاز رمان:
البوم خاطرات مامان رو گذاشتم کنار. با انگشتام چشمام رو مالش دادم… نمیدونم چرا اومده بودم سراغ این البوم… واقعا نمیدونم. روی مبل دراز کشیدم و با صدای بلند گفتم: چاره چیه اخه؟ زندگی همینه…همون موقع حامد سرشو از اتاق اورد بیرون و گفت:با کی بودی؟
-با مامان…
در حالی که سرشو تکون میداد دوباره برگشت توی اتاق و گفت: چه دلی داری این البوم رو میبینی..
-حامد اینقدر نکش. میمیریا…
هیچقوقت جواب نمیداد. وقتی بهش میگفتم سیگار نکش یا چپ چپ نگاه میکرد یا کلا انگار نمیشنید چی میگم. این روزا که بیشتر سرفه میکردم یا میرفت توی اشپزخونه و هود رو روشن میکرد و میکشید یا توی اتاق دم پنجره….
همیشه میدونستم یه البوم هست که عکسهای پدر و مادرم داخلش هست. اما هیچوقت سراغش نرفتم… هیچوقت. ولی این روزا عجیب هوس دیدن اون عکسها رو کرده بودم و دلیلش رو نمیدونستم…
بلند شدم و رفتم توی اتاقش…. حامد با ژست خاصی داشت سیگار میکشید و تو این عالم نبود. رفتم محکم زدم به بازوی سفتش که خالکوبی داشت: کجایی برادر؟
-چرا اومدی اینجا؟ خوب الان دوباره نفست میگیره.
با بیخیالی گفتم: خوبم بابا. تو چه فکری بودی؟
خاکستر سیگارشو تکوند و دوباره پک محکمی زد و گفت:نمیدونم این چندوقته پیمان چه مرگشه. خیلی کلافه س.
روی مبل نشستم و گفتم:دیشب که خوب بود.
-نه بابا خودشو اینجوری نشون داد وگرنه من میفهمم چقدر کلافه س.
-حامد نکش تو روخدا.
-خوب برو بیرون الان حالت بد میشه.
-برا خودم نمیگم که برا تومیگم.
دوباره محل نذاشت. همون موقع صدای زنگ بلند شد. یه نگاهی به هم انداختیم به معنی همون جمله معروف (کی میتونه باشه این موقع شب) حامد سیگارشو خاموش کرد و رفت به سمت ایفون منم با گوشیم که دستم بود به پیمان مسیج دادم:چی شده؟
حامد با قیافه کلافه روبروی عمه خانم عصا قورت داده نشسته بود. میدونستم واسه چی اومده. هرچندوقت یه بار می اومد و یکم با تحقیر به ما و خونمون نگاه میکرد و همون حرفای همیشگی رو میزد و میرفت… واسش چایی اوردم و گذاشتم روی میز. که با چشم غره ای که به تاپ عروسکی شل و ول من میرفت مواجه شدم. چاییشو مزه مزه کرد و گفت: از برادرزاده هام انتظار دارم هرچندوقت یه بار یه سری به من بزنن…
حامد-عمه خانم سرمون…
با بالا اوردن دستش اجازه ادامه صحبت رو نداد و من دیدم داداش مغرور من دستاش مشت شد… دوست نداشت کسی وسط حرفش بپره…
-واسه من بهانه های بچگانه نیارید. من به عنوان بزرگتر شما بهتون میگم باید با من زندگی کنید… این چه خونه ایه؟ چه زندگیه؟ تنها نوه های شریف باید توی این موش دونی زندگی کنند؟ پس اون همه ثروت…
حامد با عصبانیت گفت:ما هیچ نیازی به اون ثروت نداریم نه من نه هانا…
عمه سرشو برگردوند طرف من و درحالی که مخاطبش حامد بود گفت: همین هانا. تو میفهمی دختر خاندان ما باید با وقار باشه؟ این چیه این دختر پوشیده؟
با تعجب گفتم: وا عمه خانم مگه چشه؟ بعدم اینجا خونه س. انتظار که ندارین پالتو پوست مار بپوشم؟
براق شد سمتم و گفت: نه دختر. ولی فکر نکن رهات کردم.بیرون خونتم خبر دارم که با چه تیپ بچه گانه ای میگردی. خانم شدی یعنی..
واقعا عصبانی شدم. واسم بپا گذاشته بود. تحمل اینو دیگه نداشتم… ولی نمیتونستمم جوابشو بدم. تکیه دادم به مبل و دست به سینه با اخم نگاهش کردم. اونم برگشت سمت حامد و با لحن کسی که انگار مچ گرفته گفت: فکر نکین خبر از هیچی ندارم. خبر دارم یه گروه دختر و پسرین و هر شب اینور و اونور خونه هم افتادین. خیلی موقع ها هم میان اینجا. تو خجالت نمیکشی حامد؟ خودم به چشم خودم یکی دوتا از این پسرا رو دیدم که گوشواره به گوششون بود.
حامد که دیگه واقعا کلافه شده بود با ناباوری گفت: عمه خانم من سی سالمه این دختر هم بیست و پنج سالشه. فکر نکنم اونقدر بچه باشیم که نیاز به بپا داشته باشیم. این کار شما توهینه…
عمه خانم بلند شد و در حالی که کت و دامن خوش دوخت قهوه ای رنگشو صاف میکرد با خونسردی گفت: به هر حال من باید مراقب وارث ثروت خانوادگیمون باشم. این وظیفه ی منه…
بعدم شال حریرشو انداخت روی سرش و به سمت در رفت و گفت: وسایلتونو جمع میکنین میاین عمارت… همین فردا! و یادتون نره… شماها از خاندان شریف هستید…درضمن حامد اون شرکت دارو رو زود درشو تخته میکنی. تو خودت وظیفه داری کارخونه ها و شرکت شریف رو اداره کنی…راستی…وقتشه..یعنی بهتره گذشته رو هم فراموش کنید.
بعدم رفت. مات و مبهوت به حامد نگاه کردم که سرخ شده بود و با مشت کوبید به دیوار و فریاد زد:لعنتی! با پوزخند و اشک توی چشمام گفتم: فراموش کنیم…. هه فراموش…
-اه ارشیا نکن دیگه مرض داری؟
قیافشو جمع کرد و رو به حامد گفت: چتونه شما دوتا؟
حامد نگاهی بهش کرد و گفت: چه خبر از پیمان؟
ارشیا در حالی که خودشو میکشید گفت: هیچی.هاپو شده. مام نفهمیدیم این چه مرگشه. از پریشب مهمونی دیگه ندیدمش.
-من میدونم چشه.
حامد برگشت سمت من و گفت: مرسی بی بی سی. حالا چشه؟
منم دستامو بردم بالا و خودمو کشیدم و گفتم: شرمنده داداشای گلم. رازه…
حامد بالشو به سمتم پرت کرد. منم رفتم وسایل صبحونه و حلیمو که ارشیا گرفته بود و اورده بود پهن کردم. با خنده و شوخی خوردیم. حامد رو به ارشیا گفت: افرین داداش. خوب دلقکی میشی من و هانا دیشب تا حالا عین افسرده ها بودیم. تو اومدی کلا غما پرید.
ارشیا-قربون داداش.. حالا چی شده بود؟
اینو گفت و از جلو من رد شد که بره بشینه روی مبل نگاهم افتاد به گوش چپش که نگینش برق میزد و بلند زدم زیر خنده. جفتشون با تعجب منو نگاه میکردن.با خنده گفتم: خبر نداری ارشیا عمه خانم میخواد سر به تنت نباشه دلیلشم این تک نگینه گوشته.
حامدم خندید و گفت:احتمالا دیدیش اینجور که معلومه تو رو از نزدیک دیده. این چند وقتم بپا داشتیم. آمار گلاب به روت همه کارامونو داره.
ارشیا دستی به گوشش کشید و گفت: شیطونه میگه درش بیارم. هرجا میرم کلی بهم احترام میذارن ولی به محض اینکه این نگین رو میبینن احتراما میریزه و جاش تحقیر میاد.
-حق دارن بابا این چیه اخه؟ با این مدل موهات. یه باره کچل کن دیگه.
ارشیا- ول کن بابا عمتون چی گفت؟
ریلکس گفتم: از اونجایی که داری با دوتا شریف صحبت میکنی باید امشب جمع کنیم بریم عمارت.
با تعجب گفت: واقعا؟ میرین؟
حامد با پوزخند گفت: فکر کن یه درصد…
ارشیا-پس چی؟
حامد زد پشت کمرش و گفت: اگه میای جمع کن. چند روز میریم شمال. نیاز داریم…
ارشیا-شرکت چی؟
-جوری میگه شرکت که انگار تموم داروخونه های ایران وابسته به شرکت ماس… جمع کن بابا. چند روز میریم و میایم دیگه..
حامد-هانا راست میگه.. به بچه ها بگو هرکسی میاد زود بگه. ظهر راه میفتیم…
ارشیا بلند شد و شروع کرد به تلفن زدن. منم به پیمان زنگ زدم که با کلی قسم واصرار قرار شد بیاد. بعدم به نیاز زنگ زدم و از مامانش اجازه گرفتم تا گذاشت بیاد…
پیمان بخاطر بیماری مادرش ناراحت بود. میگفت یه بیماری ساده س و چون نمیخوام حال بچه ها رو خراب کنم حالا نمیگم بهشون. همه ما مادرشو دوست داشتیم. یه خانوم شیک و تپل مپل که چند بار نزدیک بود این اکیپ از هم بپاشه اون نذاشته بود. یا بخاطر مهمونی های کوچیکی که میده و هممونو دور هم جمع میکنه. پیمان هم مثل مامانش مهربون بود. مهربون و پاک…
ماشین ما یه پرشیای مشکی رنگ بود که خودمون با پولی که خودمون دراوردیم خریدیم… اوایل یه پراید دست دوم گرفتیم. ولی بعدش وام گرفتیم و اینو خریدیم که واسه ما حکم سفینه داشت…واسه همین لذت میبردیم ازش. خونمونم یه اپارتمان معمولی بود که سعی کرده بودیم خیلی شیک بچینیمش.با همون وسایل کم. یه اپارتمان که اجاره کرده بودیم…ولی اصلا بد نبود. اونجوری که عمه خانم با تحقیر نگاه میکرد. البته حق داشت. چون کل اپارتمان اندازه یکی از اتاقای معمولی اون ویلا یا به قول خودش عمارت لعنتی نمیشد. با یاداوری عمه خانم استرس گرفتم. البته اون بپا بهش خبر میده که ما رفتیم. مطمینم خیلی عصبانی میشه و من حوصله ی یه بحث و جدل دیگه رو اصلا نداشتم…
یه مانتوی مشکی با شلوار توسی پوشیدم. موهامم کشیدم و با کش بستم و شال مشکیمو انداختم روی سرم. چمدونو دادم دست حامد که تی شرت اب نفتی پوشیده بود با شلوار مشکی ورزشی.به خودمون افتخار میکردیم. درسته لباسامون مارک نبود. اما با دسترنج و تلاش خودمون خریده بودیم…حامد از جلوم رد شد. یکم از خالکوبی که طرحش سلیقه من بود پیدا بود و من به این فکر کردم اگه عمه خانم اینو ببینه چه رفتاری میکنه. دیشب که اومد حامد یه پیرهن پوشید . بالاخره عمه خانم انتظار داشت ما مثل اون خاندان باشیم دیگه…
وقتی رسیدیم پیاده شدم و چشمامو بستم و دستامو بردم بالا و نفس عمیق کشیدم.عجب هوایی.. سه تا ماشین اومده بودیم. نیاز اومد بغل دستم و گفت: چیه؟ خسته ای؟
-نه دارم با این هوا عشق میکنم. شمال… دریا.. واسه من خیلی مقدسه نیاز…منو میبره به خلسه…خاطرات… و اون زن آبی پوش..
فهمیدم از حرفام سردر نیاورده و نپرسید منظورم چیه. چون میدونست جوابی نمیگیره. واسه همین تصمیم گرفت فکر کنه منظورم اب و هواست گفت : اره بهار شمال خیلی خوبه…
دستمو گرفت و باهم راه افتادیم به سمت دریا. فاصله دریا و ویلای پیمان خیلی کم بود..
-از سینا چه خبر؟ چرا نیومد؟ ارشیا میگفت دوباره یه چیزیش شده شده…
نیاز-ولش کن دیوونه رو. اشتباهم همین بود هانا. بدون اینکه از احساسش مطمین شم باهاش دوست شدم.
-مگه چی شده؟
نیاز با بغض گفت: تو چشمای من نگاه میکنه میگه من باید روی این رابطه فکر کنم.
-بیخیال بابا. خودت که میشناسیش… تا حالا چند دفعه با ارشیا دعوا کرد؟ فکر میکرد بهت نظر داره.سینا با خودشم مشکل داره.
نیاز-ولی دوسش داشتم هانا. نمیدونی چقدر واسم عزیز بود.
جلوی دریا ایستادیم. برگشتم سمتش که دیدم بی صدا اشک میریزه و زل زده به دریا. شونه هاشو گرفتم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم: دیوونه گریه میکنی؟ اونم بخاطر یه پسر؟
نیاز- تو نمیفهمی هانا… عاشق نیستی بفهمی…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مونالیزا لبخند می زند اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مثلث آرزوها

$
0
0

عنوان رمان:مثلث آرزوها

نویسندگان:اهورا،آرتمیس وآمیتریس راد

تعداد صفحات پی دی اف:۱۱۳

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

آغاز رمان:
ای خدا دوباره نمی تونم جواب بدم. لعنتی من که همه ی اینا رو خونده بودم. صدای جیغ معلما پرده گوشمو می لرزونه .دستام می لرزید حرفی برای گفتن نداشتم زمین زیر پام ذوب می شد .خدایا کمکم کن زمین داره منو می بلعه چه خاکی تو سرم کنم. هر چه قدر سعی می کردم پام از توی اون باتلاق مذاب بیرون نمی اومد که یکدفعه با درد شدید پام از خواب پریدم . اه تو این هاگیر واگیرپام چرا گرفت؟با صدای بلندی که بیشتر شبیه جیغ بود گفتم:
_مامان بدو تو رو خدا مردم
مامانم با یه قیافه یترسیده و هول کرده پرید تو اتاقم وعین این دکترا که مریضشون داره میمره میپرن رو طرفو این ور اون ورش میکنن پرید رو منو تا می خوردم مورد نوازش داد که مثلا رگ پام بازشه حالا رگه ول کرده این مامان ول نمی کنه
_مامان بسه باز شد
_هر سری همینو می گی بعد من هنوز به دم در نرسیدم دوباره می گی مردم
_مامان داغون شدم پام داره می سوزه از زحمت بی وقفه شما ولش کن دیگه
_ محبت به تو نیومده همون بهتر دست وپات بهم گره بخوره.پاشو بیا پایین صبونتو بخور مدرست دیر نشه

 


چشمی گفتم وبه بدنم کش وقوسی دادم مامان درو بستو از اتاق رفت بیرون .خونه ی ما تقریبا وسطای شهر بود خیلی پولدار نیستیم ولی خوب الحمدلله دستمون به دهنمون می رسه کلا سه واحد تو ساختمون ما هست که هر سه تاشم مال خودمونه طبقه ی اول که وقف شده طبقه ی دومم که زندگی می کنیم می مونه طبقه ی سوم که مشترک بین منو داداشمه.شبایی که من تا صبح درس می خونم می رم طبقه سوم که مزاحم کسی نشم روزاییم که امتحان ندارم داداشم بالا می خوابه.
درسایی رو که تا ساعت سه داشتم می خوندمشون رو دوباره با خودم زمزمه کردم و از رو تخت بلند شدم هنوزم پام درد می کرد .نمی دونم لامصب چرا هر وقت امتحان داشتم از ترسش همش کابوس می دیدمو وسطاش که می رسید دوباره پام می گرفتودوباره همین چرخه ی مسخره .ناگفته نماند که کابوسای منم بدتر از فیلمای تلویزیون هر ده سال یکبار موضوعش عوض می شد .دیگه خیلی تکراری شده بود.
همینجوری که تو فکر و خیال بودم نگاهم به خودم تو آینه خورد .یا ابوالفضل این دیگه کی بود؟
موها ژولیده چشما پف کرده و قرمز زیر چشمامم که الحمدلله زیباییم رو تکمیل کرده بود آدم غرق میشد تو گودیش ولی چیزی که خیلی تو جذابیتم تاثیر مثبت گذاشته بود سیبیلام بود که رکورد بابامم شکسته بود تیپمم که جدید ترین مدل ۱۸۰۰میلادی بود یه پاچه بالا یه پاچه پایین لباس گل گشاد مردونه که یه طرفش تو شلوارم بودوطرف دیگش بیرون.از قیافه ی خودم خجالت کشیدم سری تکون دادمو از خودم پرسیدم:
ارزش داشت کتایون؟ببین چه بلایی سرخودت آوردی یه هفتست داری برای نیم ترم خودتو میکشی اگر ترم بود چی کار می کردی؟
موهامو زدم پشت گوشمو راه افتادم طرف دستشویی دستو وصورتم رو شستمو رفتم پایین همایون با دیدنم صلوات فرستادو گفت:
_به به کتی خانوم رسیدن به خیر نگرانت شدم می خواستم بیام سند بذارم درت بیارم
با صدایی که خستگی توش موج می زد گفتم:
_باز پوزه بندتو یادت رفت بزنی صبونتو بخور پاشو برو سر کارو زندگیت دیگه
_نمی رم
_مگه خونه خالس پاشو بینم
_کارو زندگیم کجا بود ؟
_مگه نمی ری دانشگاه ؟
_کلاسم کنسل شد
یعنی می خواستم خفش کنم معلوم نیست دانشگاه می ره یا هتل هر روز هر روز تو خونه وله.
همینجوری که داشتم با حرص نگاش می کردم با صدای سلام عرض شد مامان به خودم اومدم.سریع چایی واز دستش گرفتمو خیلی سرد گفتم سلام
_چته دوباره عین اسبی که به نعلبندش نگاه می کنه به همایون نگاه می کنی
_داداشمه،خوشگله وست دارم نگاش کنم.من نگاش نکنم کی می خواد نگاش کنه؟
همایونم نه گذاشت نه برداشت گفت:اوووووووه اونقدرا هستن بهم نگاه کنن که تو توش گمی
_بله خوب منم هر روز از ساعت چهار صبح بلند شم موهامو اتو کنم هر روز با یه تیپ برم دانشگاه هر ندید پدیدی نگام می کنه
_عرضه داری تو هم به سن دانشگاه برس از این کارا بکن
_پس چی فکر کردی؟تو که نمونه دولتی نرفتی پات به دانشگاه رسید چه برسه به من که دارم دبیرستان نمونه دولتی می رم
_ببینیمو تعریف کنیم
گوشیش که زنگ خورد فرصت جواب دادنو ازم گرفت داشتم چایی رو سر می کشیدم که بلند شد زد زیر لیوانو در رفت حیف بادوستش حرف می زد وگر نه می دونستم چی کارش کنم. چایی از دماغم زد بیرون ،نفهم
با این که خیلی با هم کل کل می کردیم ولی عاشق همدیگه بودیم .برعکس تموم دوستام که از داداشاشون بدشون می اومد،من خیلی همایونو دوست داشتم .همایون ترم چهارم معماری بود با این درسش خیلی خوب بود اما به خاطر کمر درد شدیدش خیلی از درسش عقب افتاد آخرم رتبش تو کنکور شد۲۲۰۰۰ وتوی یه دانشگاه غیر انتفاعی توی بیست کیلومتری قزوین قبول شد.
صبونم که تموم شد ساعتو نگاه کردم نزدیک یه ربع به هفت بود.سرویسم ساعت هفتو ربع می اومد دنبالم پس نیم ساعت وقت داشتم سریع لباسامو پوشیدم واز تو جعبه نخا یکم نخ در آوردم وتندو تندشروع کردم به کندن سیبیلام البته تا الآن فقط سیبیلام رو برداشته بودم ولی قربونش برم ابروهاو صورتم خالی از جای خالی بود .
پس از سر صفادادن به پشت لبام نگاهی به برنامه امتحانیم انداختم .یه نفس از سر آسودگی کشیدم .امروز آخرین امتحانمون بود که بعد از اون هم پنجشنبه وجمعه بوداز اون طرفم شنبه یکشنبه تاسوعا عاشورا بود پس چهار روز عشق وحال در پیش داشتم با این فکرا جون تازه گرفتم و راه افتادم سمت در از مامان و همایون خدافظی کردم وبا یه بسم الله از در خونه رفتم بیرون .
به سر کوچه که رسیدم آیدا هم از خونشون اومد بیرون .آیدا وساناز پارسال با من همکلاس بودن اما باهم صمیمی نبودیم وقتی باهم تو یه یه مدرسه قبول شدیم یه اکیپ از بچه های مدرسه قبلیمونو جمع کردیم وهول وحوش دوازده نفر شدیم که چون من وآیدا وساناز تقریبا همسایه بودیم بیشتر باهم رفیق بودیمو یه دم پیش همدیگه بودیم.
وقتی آیدا بهم رسید با صدای خستش گفت:سلام
_سلام.چیه تولبی؟
_چی می خواستی بشه.تازه دارم به این پی می برم چه غلطی کردم اومدم این مدرسه
_تو تازه به این نتیجه رسیدی .تنهایی فک کردی یا با بچه محلا.
_اه کتی من حال ندارم تو هم شوخیت گرفته توو این موقعیت.ولم کن بابا
_مگه گرفتمت که ولت کنم
_دلت زیادی خوشه
راست می گفت تو بدترین شرایط خم به ابروم نمی آوردن ولی تا تنها می شدم می زدم زیر گریه به قول مامانم خود در گیری مزمن داشتم اما تا الان هیچ کدوم از دوستام گریمو ندیده بودن واسه همین فکر می کردن شیش می زنم
تو همین فکرا بودم که سرویسم اومد سوار شدیم وراه افتادیم یه کم جلو تر سانازم سوار کردیم و پیش به سوی خراب کردن امتحان .به مدرسه که رسیدیم پنج دقیقه مونده بود به زنگ که پشت بلند گو اعلام کردن
_خانومای پایه اول سریع آمفی تئاتر
_آیدا مگه نشنیدی سریع آمفی تئاتر
_میگم دلت خوشه می گی نه
_من کی وقت گفتم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مثلث آرزوها اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.





Latest Images