Quantcast
Channel: پاتوق رمان |دانلود کتاب و رمان »رمان «م»
Viewing all 26 articles
Browse latest View live

میراث خانم بانو

$
0
0

عنوان کتاب:میراث خانم بانو

نویسنده:لیلا رضایی

تعداد صفحات پی دی اف: ۳۱۰

تعداد صفحات جاوا: ۲۲۴۶

 

خلاصه:سلدا که مانند پدرش ناراضی از رفتارهای پر تکبر خانواده مادریش معتمد است نامه ای از شخصی به نام نظام اشرف دریافت میکند که اگر میخواهد در مورد گذشته پدربزرگش اردلان معتمد بیشتر بداند به ملاقات او برود واز آنجا که سلدا بارها نام این شخص را از زبان پدر بزرگ بیمارش شنیده بیقرار و کنجکاو راضی به این ملاقات می شود …..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته میراث خانم بانو اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


من از خدا سهمی دارم

$
0
0

عنوان کتاب:من هم از قبولی خدا سهمی دارم

نویسنده:س.اکبری

تعداد صفحات پی دی اف: ۲۹۷

تعداد صفحات جاوا: ۱۴۹۳

منبع:سایت نودهشتیا

 

خلاصه:گاهی باید باشی که ببینی .. باید باشی که بگویم … باید باشی و نیستی… باید باشی و پشتت به من است… درون خاطراتم… پشتت به من است …
تو برایم همه چیز بودی… همه نداشته هایم را در نگاه تو می دیدم.. نگاهی که برق می زد و صدایی که تا ته قلبم را نوازش می داد… وقتی که دستانت به بارهای مخالف دستانم می خورد دنیا برایم سبز می شد …. وحالا نیستی.. نیستی که بدانی تمام دنیا زرد نبودنت است و تمام من سیاه ندیدنت….
ژانر : عاشقانه ، اجتماعی
گوینده : آیجان و میراث …

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته من از خدا سهمی دارم اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

ملکه جهنمی، پادشاه دوزخی

$
0
0

عنوان کتاب:ملکه جهنمی، پادشاه دوزخی

نویسنده:نگار ۱۳۷۳

تعداد صفحات پی دی اف: ۴۵۵

تعداد صفحات جاوا: ۲۳۵۰

منبع:سایت نودهشتیا

 

خلاصه:ملکه بودن حرمت داره.یه ملکه هیچ وقت به چیزای کم قانع نمیشه.فقط و فقط بهترین و بالاترین چیزا…مثل بالاترین مبلغ برای کشتن یه نفر.مثل بهترین نفر برای کشتن. من یه قاتلم. یه حرفه ای که از هیچی نمیترسه، حتی از مرگ.چون من و مرگ بهترین رفیقای هم دیگه هستیم.من دیانا هستم، ملکه ی جهنمی…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته ملکه جهنمی، پادشاه دوزخی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مافیا

$
0
0

عنوان رمان: مافیا

نویسنده:sahar.ta و mahshid1374

تعداد صفحات پی دی اف:۱۲۶

تعداد صفحات جاوا: ۵۵۷

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

 

آغاز رمان:
پوفی کردم این استاده هم زیاد حرف میزنه..با خودکارم روی میز شکلک میکشیدم..مهدیس هی واسم چشم و ابرو میومد که چته منم شونمو بالا انداختم..
-خوب خسته نباشید..الهییییی شکر…
با خوشحالی چیزام رو جمع کردم و با مهدیس از کلاس خارج شدیم..
-سوگند امشب میای بریم صفا سیتی..
-اممم نمیدونم بذار به بابام بگم…
-اووف زود خبر بدی ها…
-باشه حالا کی میاد؟
-من و تو و طنین ..
-حتما با ماشین من؟
نیشخندی زد و گفت
-چه قده باهوشی..
-اره دیگه یه حمال پیدا کردید..
-اوا حمال چیه شما روی سر ما جا دارید..
-باشه خر شدم..
-سوگند راننده ات اومده..
-خوب فعلا بای..
-بای…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مافیا اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان من دزد نیستم

$
0
0

عنوان رمان: من دزد نیستم

نویسنده:پریوش .س

تعداد صفحات پی دی اف: ۸۱

تعداد صفحات جاوا: ۴۰۵

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:شروع قصه از اون جاییه که نسترن می فهمه که رئیسش داره بازنشست می شه و برای انتخاب جانشین شرط گذاشته. نه شرط ازدواجه نه همخونه شدن با یه پسر. یه شرط ساده اونم اینه که….

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان من دزد نیستم اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مدال خورشید( قبایل حقیقی)

$
0
0

عنوان رمان:مدال خورشید( قبایل حقیقی)

نویسنده:Minerva – MD

تعداد صفحات پی دی اف: ۱۸۶

تعداد صفحات جاوا: ۱۲۳۸

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

 

خلاصه:وقتی در حدود ۲۵۰۰ سال پیش ، قبایل حقیقی از انسان های معمولی جدا شدند و در دنیای دیگری به زندگی ادامه دادند ، مدال خورشید ساخته شد. مدالی از جنس طلای ناب، آمیخته با چهار عنصر سازنده ی طبیعت، و عجین شده با خرد، شجاعت، صبر و عشق.
مدالی برای حکومت؛ برای کنترل؛ برای حفاظت از وطن. مدالی که اولین قانون داشتن آن این است : نگذارید به دست دیو ها بیفتد…
***
وقتی پارسا و دوستانش ناخواسته وارد ماجرای قبایل حقیقی می شوند، نمی دانند که چه وظیفه ی مهم و خطرناکی به آن ها محول شده است؛ فقط می دانند که باید دنبال چیزی بروند؛ چیزی که نباید به دست دیو ها بیفتد!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مدال خورشید( قبایل حقیقی) اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مهمان زندگی

$
0
0

عنوان کتاب:مهمان زندگی

نویسنده:فرشته ملک زاده

تعداد صفحات پی دی اف: ۷۷۷

تعداد صفحات جاوا: ۳۳۱۶

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

 

خلاصه: سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است .وجودش سرشار از عشق به خانواده است ،خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مهمان زندگی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مثل پری

$
0
0

عنوان رمان: مثل پری

نویسنده:bahsin

تعداد صفحات پی دی اف: ۱۳۸

تعداد صفحات جاوا: ۸۱۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

 

خلاصه:دختری با گذشته ی تباه شده، خودش رو به گناه آلوده می کنه. با خدا قهر می کنه و راه کثیف خودشو میره. با دو پسر آشنا میشه که یکی از اونا هم دست کمی از خودش نداره. در این بین اتفاقاتی میفته که باعث میشه دختر به خدا نزدیک تر بشه. اما برای هر کدوم از اون پسرها اتفاقات دیگه ای میفته که شخصیتشون کلاً دستخوش تغییرات میشه..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مثل پری اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان مینو

$
0
0

عنوان رمان: مینو

نویسنده:ازلی

تعداد صفحات پی دی اف: ۳۸۴

تعداد صفحات جاوا:۲۰۶۰

منیع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:مینو درباره ی دختروپسریه که با وجود چهار سال همکلاسی بودن ، درست روز آخر دوره ی لیسانسشون با هم آشنا میشن .. اون هم به واسطه ی یه دعوای همیشگی و پیش پا افتاده … اصطلاحش میشه ” دعوا سر نمره ” …

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مینو اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مرا دوباره آغاز کن

$
0
0

عنوان رمان:مرا دوباره آغاز کن

نویسنده:باران ستاک

تعداد صفحات پی دی اف:۳۲۵

تعداد صفحات جاوا:۱۵۴۳

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:زن و شوهری در استانه ی جدایی از هم قرار دارند.که زن تصمیم عجیبی میگیرد…
دیگه اینکه خواهش میکنم از همه ی کسایی که قصد خوندن داستان و ندارن الکی تو پست اول تشکر نزارن، واسه راحتیه اعصابم خیلی بهتره.
این قصه ی زندگی زن و شوهره .پس ممکنه واسه نوجونا جذابیتی نداشته باشه،در وقع یه داستان +۱۵ ( نه به خاطر مسائل اخلاقی که من هیچ وقت دوست ندارم به این مسائل بپردازم به خاطر اینکه میدونم نوجوونا دوسش ندارن ) باور کنید منم میتونم یه رمان بنویسم که دختر و پسری عاشق هم شن .پر از واژه های طنز محورش کنم.اما ترجیح میدم از داستان یه منظورو برسونم.
سبک داستان رئالیسم و کافیه، یه نگاه به اطرافتون بندازید تا این قبیل انسانا رو می بینید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مرا دوباره آغاز کن اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مرد من

$
0
0

عنوان رمان:دانلود رمان مرد من

نویسنده:یگانه اولادی

تعداد صفحات پی دی اف: ۳۳۰

تعداد صفحات جاوا: ۱۹۱۸

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان از زبان سوم شخص روایت میشه تا تمام جزئیات و حالات توصیف بشه. مرد من قصه ی ازدواج دو فرهنگ با عقاید مختلفه… اینکه این دو نفر با این همه تناقض میتونن با هم ادامه بدن یا اینکه هر کدوم سر از زندگیه قبلشون در میارنو باید خودتون بخونین.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مرد من اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مژده بهار

$
0
0

عنوان رمان:مژده بهار

نویسنده:شکوفه عصمت

تعداد صفحات پی دی اف:۸۸

تعداد صفحات جاوا: ۳۴۳

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه: در مورد خانواده ی اصیل ایرانی است که از داستان زندگی آنها را از سیزده سال قبل از انقلاب روایت می کند و داستان ادامه می یابد تا بعد از انقلاب! این داستان بستر حوادث واقعی انقلاب، جنگ و امثالهم می باشد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مژده بهار اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مسخ عسل

$
0
0

عنوان رمان:مسخ عسل

نویسنده:malihe.jalilavi

تعداد صفحات پی دی اف:۳۶۹

تعداد صفحات جاوا:۱۷۲۸

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:”آهو غفار” گرافیست با ذوق و استعدایست که در شرکت استاد دوران دانشجویی اش مشغول به کار است. از دار دنیا فقط یک دوست صمیمی دارد که او هم با ازدواجش از زندگی آهو کمرنگ می شود. آهو مدتیست تعقیب کننده هایی دارد که مشکوک اند تا این که یک شب به دلیل تب بی موقع اش از خانه بیرون می زند و ربوده می شود و با این ربودن دریچه هایی از عشق و نور به سمت آهو و زندگی یکنواختش باز می شود. آهو در این برهه زمانی حامی خاصی دارد که آهو با دیدنش به قدرت خداوند پی می برد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مسخ عسل اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مهره سیاه

$
0
0

عنوان رمان:مهره سیاه

نویسنده:سارا.ه

تعداد صفحات پی دی اف:۳۶۷

تعداد صفحات جاوا: ۱۸۳۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:“آدمی به کار دیگران عاقل تر است تا به کار خویش!
داستان راجع به دختریه که به نظرش زندگیش روی روال تکراری و بیهوده ای افتاده و همین طرز فکر، تاثیر منفی و مضحکی روی دیدش نسبت به اتفاقات بی اهمیتی که براش پیش میاد داره. به طور اتفاقی از کسی باخبر میشه که از جهاتی مثل خودشه… تصمیم می گیره سر از کار اون شخص در بیاره…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مهره سیاه اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان ملکه عشق

$
0
0

عنوان رمان:ملکه عشق

نویسنده: نگین.ب

تعداد صفحات پی دی اف:۵۳۴

تعداد صفحات جاوا:۲۸۱۷

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:باران و مارال(دخترخاله و دوستش)دنبال کار می گردن.با کمک فربد(داییش)،تو شرکت دوستش استخدام می شن.قرار می شه روز بعدش برن برای مصاحبه.باران و دوستاش(مارال و رها)،تصمیم می گیرن یه سر برن پارک ساعی و دوری بزنن.پای باران رو پله ها لیز می خوره و یه بنده خدای چشم عسلی،رو هوا می گیردش.روز بعد می ره شرکت و متوجه می شه رئیس شرکت،همون پسری که تو پارک دیده.اون پسر هم با دیدن باران تعجب می کنه ولی زود خودشو جمع و جور می کنه.شاهین پسر سرسخت و خود رأیی بوده و سر بعضی از مسائل با باران بحث می کرده.باران با ساحل(برادرزاده ی شاهین) و پریا هم اتاقی می شه.یه مدت می گذره و شاهین(صاحب شرکت)،تصمیم می گیره با سیما ازدواج کنه.بعد از ازدواج سیما و شاهین،رابطه ای دوستانه بین باران و سیما و شاهین شکل می گیره.روزی باران می ره خرید و شاهینو با یه دختر می بینه ولی نمی دونسته که…

 

 

آغاز کتاب:

خیلی وقت بود که در به در دنبال یه کار مناسب می گشتیم… من و دختر خالم مارال که یکی از بهترین دوستام بود… کاری که با رشته ی تحصیلیمون جور دربیاد،ولی کو کار؟؟اگه دیدینش سلام منم بهش برسونین…بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن،قرار شد که فربد با یکی از دوستاش که شرکت مهندسی داشت درباره ی من و مارال صحبت کنه…
منتظر تماسش بودم… با صدای تلفن از جام پریدم…با دو خودمو به تلفن رسوندم…
من:بله؟
صدای فربد رو شنیدم که داشت تند تند واسه خودش حرف می زد…
فربد:هی ولوله…کارتون جور شد،هم تو و هم مارال…با شاهین حرف زدم… قبول کرد استخدامتون کنه…به مارالم خبر بده…شب میام خونتون مفصل برات توضیح می دم…الان سرم خیلی شلوغه…فعلا…
بدون این که اجازه ی حرف زدن بهم بده،قطع کرد…
خیلی خوشحال شدم…بالاخره این فربد یه کار مثبت تو کل زندگیش انجام داد…
بلند داد زدم:مامان……کارمون درست شد…
صدای مامانو از اتاق شنیدم:فربد بود؟
من:اره…خود بی خاصیتش بود…
یادم افتاد که بدون خداحافظی قطع کرده…پسره ی بی ادب…من که اصلا به این عتیقه نرفتم…برای چی میگن حلال زاده به داییش میره؟!!
می دونستم سرش با یکی از دوستای مونثش گرمه و به خاطر همین زود قطع کرده…می دونست اگه بهم خبر نده،بد جور بهش گیر میدمو دست از سر کچلش برنمی دارم…
گوشیو برداشتمو رفتم تو اتاقم…به خونه ی مارال اینا زنگ زدم…یه بوقم نخورده بود که مارال جواب داد…
مارال:بنال ببینم چی میگی…
من:سلام خانوم…چته؟چرا پاچه میگیری؟
مارال:علیک…از صبح تا حالا منتظر زنگ این فربدم…
من:به من زنگ زد…
مارال:آره؟؟…خب جون بکن زودتر بگو دیگه…حالا چی شد؟
من:دوستش قبول کرده استخداممون کنه…قراره شب بیاد خونمون…طبق معمول سرش شلوغ بود…تو هم پاشو بیا اینجا…می خوام به رها زنگ بزنم تا بریم یه دوری بزنیم…
مارال با خنده گفت:اون که همیشه سرش شلوغه…باشه،میام…من پشت خطی دارم…بای…
من:زبان فارسی را پاس بدار…بدرود عزیزم…بدرود…
بعد از صحبت کردن با مارال،به رها زنگ زدم…من و رها ومارال از همون ۷-۸سالگی یه اکیپ سه نفره بودیم…
جلوی اینه وایسادمو شروع کردم به حرف زدن با خودم…یعنی من ازپس کار برمیام؟؟…چرا که نه…خیر سرت۲۴سالته…خجالت بکش دختر…امثال تو واسه خودشون یه پا مدیرن…خدارو شکر به سرتم زده و داری با خودت حرف میزنی…پاشو برو امادشو…پاشو که الان رها و مارال میان…
بعد از چند دقیقه اماده شدم…از تیپ خودم خوشم اومد…مانتوی طوسی که تا بالای زانوم بود…شلوارجین خاکستری…شال سفید…زیاد اهل ارایش نبودم،برای همین فقط رژ زدم…
از اتاقم خارج شدم و مامانو صدا زدم…
من:مامان؟
مامان:جانم؟
من:با رها و مارال می ریم بیرون یه دوری بزنیم…خداحافظ…
مامان:باشه…مواظب خودت باش…
در همین حین صدای اف اف اومد…رها و مارال بودن…سریع جواب دادمو گفتم:بالا نمیاین؟
رها:نه…
من:ماشین اوردین؟
رها:اره…من اوردم…زود باش بیا پایین…
من:اومدم…
کفشامو پوشیدم و خیلی سریع از پله ها پایین رفتم…درو باز کردم…دیدم رها یه پاشو به در ماشین تکیه داده و داره دست به سینه نگام میکنه…مارال هم دستشو گذاشته بود رو سقف ماشینو داشت نگام می کرد…
من:خوشگل ندیدین؟…زیاد که منتظر نموندین؟…درسته؟
رها:خوشگل که جلوت وایساده…نه…چطورمگه؟
من:اخه ژست هردوتون مثه این علافا و بی حوصله هاست…انگار زیادی منتظر موندین و علف زیر پاهای مبارکتون سبز شده…
مارال:برو بابا…
من:الان معنی این بروبابا چی بود؟
قبل ازاین که مارال جوابمو بده،رها گفت: بچه ها سوارشین…ادامه ی بحث برای تو ماشین…
رها پشت فرمون نشست و مارال بغل دستش.منم عقب نشستم.بعد از این که حرکت کردیم،رها گفت:خب بچه ها کجا بریم؟خرید که ندارین؟گرسنتون که نیست؟
من و مارال نگاهی بهم انداختیم و هردو گفتیم:نه.
من:بریم پارک ساعی.موافقین؟
مارال:من که موافقم.تو چی رها؟
رها:منم همین طور.
از تو آینه به چهره ی رها خیره شدم.خیلی دوسش داشتم.رها دختر لاغری بود که قد متوسطی داشت.پوست جوگندمی و صاف.موهای مشکیه کوتاه.چشماش خیلی ناز بود.با اون چشمای سبزش دل آرینو برده بود.
اسم نامزد رها آرین بود.پسر یکی از دوستان باباش که از چندسال پیش به هم علاقه مند شدن…حدود دو ماهی میشد که به هم محرم شده بودن…بین ما سه تا فقط رها نامزد داشت…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان ملکه عشق اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.


دانلود رمان مسافر کوچه های عاشقی

$
0
0

عنوان رمان:مسافر کوچه های عاشقی

نویسنده: عاطفه منجزی

تعداد صفحات پی دی اف:۱۲۴

تعداد صفحات جاوا:۷۸۶

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:غزال با یک ازدواج غیابی به طمع ادامه تحصیل موافقت میکندو به نزد امیرشوهرش که تا حالا او را ندیده در امریکا میرود ولی در همان بدو ورود ارزوهایش بر باد میرود چرا که امیر به او میگوید به این ازدواج راضی نبوده ولی چون غزال این راه را امده به او کمک میکند تا بتواند همانجا ادامه تحصیل دهد و زندگی کند و تا ان موقع میتواند در خانه او زندگی کند . غزال با شکست غزوزش تصمیم میگیرد همانجا زندگی کند و در اولین فرصت زندگی مستقلی برای خود فراهم کند و…

 

آغاز کتاب:

از صدای ریزش تند باران بیدار شدم.چشم هایم را باز کردم. نگاهم به دانه های درشت باران پشت شیشه ثابت ماند.هیچ چیز را به یاد نمی آورم.اضطرابی گنگ از دلم می جوشد و به مغزم هجوم می آورد.کجا هستم؟ این جا چه می کنم؟ برقی در آسمان می درخشید وبعد صدای رعد. از جا پریدم ودوباره حوادث چند ساعت گذشته در ذهنم جان گرفت. روشن و واضح مثل فیلمی بر پرده سینما.بی حال روی تخت نشستم و پاهایم را آویزان کردم. نگاهم به ساعت دیواری افتاد.نیمه شب بود و من غرق در افکار تیره تر ازشبم.حالا چه کنم؟
سوالی بود که دم به دم در ذهنم پر رنگتر و بزرگتر می شد. سوالی که جوابی برایش نداشتم. صدائی در گوشم میخواند،”زود باش تا دیر نشده فکری بکن. اگر می خوای به پای یک اشتباه تا ابد بسوزی خب بسوز. سرت را به دیوار بکوب و شیون کن. برای همه ی اینها یک عمر وقت داری.اما حالا نه،هنوز نه. حتما راهی هست. اگر نبود….. بالا تر از سیاهی که رنگی نیست.”
عقربه های ساعت چه سریع دنبال هم می دویدند. همان طور بی حرکت نشسته بودم. بدنم
درد گرفته بود.زیر لب گفتم،”غزال با خودت چه کرده ای؟ مگر خدا به دادت برسد.”نو میدانه فکر کردم که خود کرده را تدبیر نیست.
بلند شدم. مضطرب در طول و عرض اتاق قدم میزدم. راهی به ذهنم نمی رسید.نباید از چاله در می آمدم به چاه می افتادم. محتاج پدر و مادرم بودم. دیگر به خود اعتماد نداشتم. در جهنمی می سوختم که هیزمش را تصمیم خودم گرد آورده بود. آن وقتی که دستهای مهربانشان را پس زدم و سرمست از غرور جوانی چنین آینده ای را برای خودم رقم زدم،باید فکر امروز را می کردم. چشمهایم می سوخت. نور چراغ آزارم می داد. خاموشش کردم و رفتم کنار پنجره پشت شیشه جز تاریکی چیزی نبود و باز هم صاعقه مثل فلاش دوربین همه جا را روشن کرد. فلاش دوربین …هلهله و همهمهی مهمانها…
تازه وارد تالار شده بودم. مادر شوهرم اولین نفری بود که در آغوشم گرفت وبه جای صورتم دستم را بالا آورد و بوسید. با خجالت دستم را پس کشیدم و گفتم
- مادر جان خواهش می کنم چرا شرمنده می کنید؟ چشمهایش در نم اشکی نشست.
-نه عزیزم چرا شرمنده؟ نمی خواهم صورت ماه عروس گلم خراب شود. آخر امیر هم که اینجا نیست دوست دارم وقتی عکسها را میبیند آرایشت دست نخورده باشد و خوشگل باشی.
بعد باران نقل و سکه بود که بر سر و رویم ریخت.سر سفره عقد،قبل از انکه عاقد بیاید مادرم سر در گوشم کذاشت و گفت:
-از قدیم گفته اند دعای سر سفره عقد مستجاب است. از خدا بخواه که پیوندتان را با زنجیر عشق محکم کند.
حرفش را با جان و دل شنیدم و همان را خواستم. در کنارم جای داماد خالی بود اینه بختم را نگاه کردم.بعد از این”من”برایم مفهومی نداشت.حالا دیگر”ما”یعنی من و امیر باید کنار هم زندگیمان را ادامه میدادیم.از امیر چیز زیادی نمی دانستم.قبل از ان سه بار تلفنی صحبت کرده بودیم رسمی و مودب.به نظرم رسید که زندگی غربی نتوانسته است لطمه ای به نجابت ذاتی اش بزند.بالاخره عاقد امد و خطبه ی عقد را خواند.از طرف امیر پدرش وکیل بود.به شدت هیجان زده بودم.همه چیز زیبا و دلنشین بود.کم کم سالن پر میشد و سبد های گل بود که پشت سرهم ردیف می شد.تدارک مراسم عروسی را خانوده داماد بر عهده داشتند و حقیقتا هم سنگ تمام گذاشته بوند. ا زهمان اول مهریه سنگینی پیشنهاد کردند که جای حرف و حدیثی باقی نمی گذاشت. در خرید جواهرات و لباس عروس اینه و شمعدان و همین طور برگزاری مراسم چنان دست و دلبازی به خرج دادند که همه ی اقواممان انگشت به دهان اه حسرت می کشیدند.
ان شب خانواده امیر هدیه بارانم کردند. البته خانواده خودم هم دست کمی از انها نداشتند.پدرم برای گرفتن عکس کنارم امد،دست زیر چانه ام گذاشت و چشم در چشمم دوخت.پرده ی اشک نگاهم را پوشاند. دست پدر بر گونه ام ساییده شد.نرم و مهربان گفت:
-دوست دارم همیشه بخندی. میدانی که چقدر چال رو گونه هایت را دوست دارم.پس به یاد من همیشه بخند حتی وقتی با تو نیستم.
بغض خفه ای صدایش را خش دار کرده و دیگر ادامه نداد.در جایگاه عروس و دماد تنها نشسته بودم که صدای مادر امیر به گوشم رسید.
-نمی دانی مینا جان با چه مصیبتی راضی شان کردیم. زیر بار نمی رفتند دختر یکی یکدانه شان را از خود جدا کنند.این قدر رفتم و امدم که بالاخره راضی شدند.اخر غزال همانی است که دنبالش میگشتم نمی خواستم این بار هم گیر یک عروس فرنگی بیفتم.بیچاره شاهینم از دست رفت.می خواستم امیر را نجات بدهم که شکر خدا موفق هم شدم.
-الهی شکر خواهر.الحق که عروس قشنگی برای خودت دست و پا کرده ای.فقط بگو بدانم خود دختر راضی بود یا نه؟
-اره خودش از همه راضی تر بود.مادرش می گفت از بچگی دوست داشته برای ادامه تحصیل برود خارج.خوب جوان هستند و جاه طلب.حتما همه حسابهایش را کرده و دیده چه بهتر از این.با این ازدواج هم سر و زندگی خوبی به هم میزند هم درسش را میخواند.
مادر از تنهاییم استفاده کرد و به سراغم امد.لیوان شربتی به دستم داد و گفت:
-هوای اینجا گرم و دم کرده است.این را بخور عطش نکنی.واقعا تشنه بودم و مادر به دادم رسیده بود.با رضایت نگاهم کرد بعد سرش را زیر انداخت و گفت:
-غزال جان،خودت بهتر میدانی من با این ازدواج موافق نبودم.اما حالا دیگر قضیه فرق کرده. تو دخترم هستی و امیر دامادم. دوست دارم همیشه خانه و خانوداه ات را بر همه چیز مقدم بدانی.
او بهتر از هر کسی میدانسیت که تا امروز قلب و روحم بکر و دست نخورده مانده و کسی به حریم احساسم پا نگذاشته است.حالا از نگاهش میخواندم که می خواهد همه عشق و احساسی را که سالها کنج دلم پنهان کرده بودم بی مضایقه برای همسرم خرج کنم.گونه ام یخ کرده بود مثل اینکه دقایقی طولانی سرم را به شیشه سرد و یخزده پنجره تکیه داده بودم نمی دانم چه مدت طول کشید تا به خودم امدم. دلم ضعف میرفت.ساعتهای زیادی گذشته بود بی انکه چیزی خورده باشم.توان حرکت نداشتم باید خوردنی پیدا میکردم.کیف دستی ام را باز کردم،شکلاتی دراوردم و به دهان گذاشتم.اتاق سرد بود. روی تخت نشستم و لحاف را دورم بیچیدم.با خود گفتم،«چقدر سردم است.بی انصاف بخاری را هم روشن نکرده.شاید فکر کرده هوای سرد به مزاجم سازگار تر است.من احمق را بگو،چقدر عجله داشتم خودم را زودتر برسانم.از دو ماه پیش همه اش به انتظار چنین روزی بوده ام اما حالا…………»بغض کردم بی انکه قطره اشکی از چشمم خارج شود.بلند بلند با خودم حرف میزدم«نباید خودت را ببازی.حتما راهی هست.دنیا که به اخر نرسیده.»اما میدانستم گوشم به این حرهها بدهکار نیست.احساسم چیز دیگری میگفت حالا من در اخرین نتطه دنیا ایستاده ام درست بالای پرتگاه زندگی.انگار دنیایم به اخر رسیده است.دنبال لباس گرم میگشتم تا بپوشم.چمدانهاین هنوز توی راهرو بود.کسی انها را برایم نیاورده بود.برخلاف روز حرکتم از ایران…………

 

نوشته دانلود رمان مسافر کوچه های عاشقی اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان من و تو در داستان زندگی من

$
0
0

عنوان رمان:من و تو در داستان زندگی من

نویسنده:سحر یگانه

تعداد صفحات پی دی اف:۱۵۳

تعداد صفحات جاوا:۹۷۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:دختری که عاشق پسری میشه که اون پسر حتی از بودنش خبر نداره و حتی نمیدونه که کجای دنیاست…دختر ۵ سال با پای پیاده این جاده رو با سختی تمام سیر میکنه تا اینکه…

 

 

آغاز کتاب:
یادمه وقتی که خیلی کوچیک بودم مامانم هر شب برام قصه می گفت.منم از همون بچه گی عاشق قصه بودم.همیشه مامان بالای سرم میشست و برام قصه میخوند.
الان خیلی وقته که از اون روزا میگذره…دیگه نه خبری از قصه های مامان هست نه خبری از اون ذوق و خنده های قشنگ بچگی…
الان خیلی چیزا فرق کرده.اینقد فرق کرده که زندگی منم شده مثل یه قصه…
“یکی بود یکی نبود.یه شب ستاره بارون وقتی ستاره ها گرد خواب و تو صورت ادما پاشیده بود یه دختر با چشمایی به رنگ شب بی خبر از همه جا بیدار موند تا اخرین فصل زندگیش که داشت ورق میخورد و امضاء بزنه…
ولی یه دفعه یه جاده ای جلوی پاش دید که دخترک و به یه جای دور می برد اما خودشم نمیدونست اون راه به کجا خطم میشه… توی اون جاده قدم گذاشت رفت و رفت و رفت…اینقدر رفت که به جای رسید که توش غرق شد و دیگه نتونست ازش فرار کنه…نه اینکه نتونه… دیگه خودش نخواست…
دخترک فقط راه رفت..راه رفت … راه رفت…ناگهان اتفاقی بزرگ افتاد که مانند شب تمام زندگیش و فرا گرفت… دخترک محو صور زیباش شده بود…داشت کم کم توی صوت صداش غرق میشد…ولی…ولی اون نباید…اون نباید ببینه…
دخترک بیدار شو… بیدار شو…اگه بیدار نشی دیگه واسه همیشه به خواب میری و هیچ وقت هیچکسی نمیتونه بیدارت کنه…دیگه نمیتونی بیدار شی…بلند شو…
دخترک غافل از همه چیز مست شده بود از شراب نگاهش…
دخترک بی اختیار از یه در بزرگ وارد دنیایی شد که دیگه هرگز نمیتونه ازش خارج بشه…و در برای همیشه بسته شد…
با بسته شدن در فصل اخر زندگی دخترک هم ورق خورد.
دخترک بیچاره غافل از همه جا وارد دنیایی شده بود که فصل به فصل دفتر زندگیش به ازای هر شب گریه کردنش ورق میخورد…
شنیدن صدای کسی که اونو به این دنیا وارد کرده بود شرط زنده بودنش بود…و از همه مهمتر هر لحظه دیدنش شرط نفس کشیدنش…
دخترک هنوزم میون گریه هاش میخنده..اون میدونه که میتونه…با این که نمیتونه ته جاده رو ببینه ولی هنوز امیدواره…
الان ۵ سال از اون شب میگذره…
همه چیز تغییر کرده…غم دنیا چهرشو پوشونده…اشک چشماشو واسه همیشه به اثارت گرفته…اون به دردی دچار شد که هیچ کس جز اون یه نفر نمیتونست مرهمش بشه…براش فرقی نمیکنه از چه فاصله ای داره میبینتش…مهم اینکه اونو واسه همیشه تو قلبش داره…واسه همیشه…
دخترک برای همیشه وارد دنیایی شد که هیچ کس جز اون یه نفر حق ورود بهشو نداره…
اون هر شب به خوابش میاد و دخترک برای چند ساعتی محو نگاه ابریشمیش میشه…ولی وقتی بیدار میشه بازم باید راه بره و گریه کنه…
دخترک خسته شده…از طوفانایی که در مقابلشون مقاومت میکنه…خسته شده از بس اون صداهای وحشتناک همیشگی اذیتش میکنه…ولی هنوز راه میره…هنوزم که هنوزه راه میره…با اینکه هر روز زمین میخوره ولی هنوز داره راه میره…
گوش کن…صدای ناله هاش بازم داره میاد بازم داره صداش میزنه …انگار بازم داره با اون یه نفر حرف میزنه…
“نجاتم بده…نجاتم بده…من خستم…خسته شدم از بس به راه رفتنم خندیدن…خسته شدم از بس بهت گفتن که دروغی…بیا و دستای مردونت و بزار روی گوشام نزار این صداهای وحشتناک و بشنوم … از بی تو بودن می ترسم…نمیخوام نفس بکشم دارم خفه میشم …از این که دارم تو جایی که هوای تو نیست نفس میکشم…از وقتی از شراب چشمات خوردم یه بغض بزرگی تو گلوم متولد شد…
هر روز این بغض از هوای نبودنت بزرگتر و بزرگتر میشه…تا روزی که دیگه چشمامو برای همیشه میبنده و من بی جون کنار جاده در انتظار تو به خواب همیشگی رفتم….”

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان من و تو در داستان زندگی من اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان منم اون مترسکی که…

$
0
0

عنوان رمان:منم اون مترسکی که…

نویسنده:yashgin110

تعداد صفحات پی دی اف:۳۴۷

تعداد صفحات جاوا:۱۹۱۰

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:قصه در مورد یه دختر خجالتی، مهربون و ساده لوح است…یه دختر که یه هویی می فهمه ای وای! باباش می خواد زن بگیره…هیچ دختری طاقت تجدید فراش باباش رو نداره .به هر دری می زنه که جلو این ازدواج رو بگیره! ولی فقط یه راه وجود داره ..چه راهی؟این که با یه نفر ازدواج کنه؟نوچ!باید به یه نفر اعتماد کنه…باید ریسک کنه…حالا نتیجه اعتماد به اون یه نفر چیه؟ پاداشش چیه؟ تاوانش چیه؟

 

 

آغاز کتاب:
آیدا خانوم یک ساعت داشت فک می کوبید یه نفس ها انگار من جای اون نفس می کشم اون جای من حرف می زنه تو خلقت این دختر من موندم. یعنی آیدا یه چشمه از عظمت خداست.
موهام رو با موگیر قرمزم بستم و مقنعه مشکی سرم کردم وسط راه تند تند کوله ام هم چنگ زدم رفتم پایین پله هارو دوتا یکی رد میکردم تا بالاخره به خونه ی ساکت و آروم رسیدم لبخندی زدم اولش آروم ولی بعد بلند گفتم:آهای خونه ی ساکت بابام که اینجا نیست بچه خوبی میشی نه؟ من که رفتم مدرسه تو هم تنهایی دق کن.
دیوانه ام نه؟ خوب کسی نیست باهاش خداحافظی کنم با خونه خداحافظی میکنم.
در مدرسه از ماشین پیاده شدم و هنوز عاغا رضا ،راننده ی بابا، حرکت نکرده که ساناز و آیدا و نازی پریدن طرفم همچین ملچ ملچ راه انداختن که انگار نه انگار من رو صبح دیدن.همیشه همین جوری اند.
خودم را کشیدم کنار با عصبانیت پنهانی گفتم:هو چته؟ مگه صبح من را ندیدین؟
اونا هم کشیدن عقب و دلیل های الکی میاوردن که مثلا دلمون تنگ شده بود و این چیزی ولی عاخه دلتنگی هم حدی داره. جفت پا رفتم وسط دلتنگیشون و گفتم هیس یه دیقه وایسین. ببینم آرزو هم اومده؟
ساناز: وا! چه توقعی داری ها… آرزو نمره اش بشه زیر ده بیاد کلاس تقویتی؟
راس میگه. این امتحان آخری فقط من گند زدم. و الا بقیه خیلی هم خوب دادن. این رفقای چلغوز من که ده بگیرن کلاشون وسط آسمون تکنو میره.
آیدا در کلاس را باز کرد ولی خانوم معافی سر کلاس بود. نه!. الان کلی قر میزنه. خدایا امروز رو شانس نیستم باشه قبول.
همگی رفتیم سمت صندلی های آخر کلاس که همیشه به افتخار ما خالی بود.
معافی: بهار؟ تو نمره ات زیر ده شده؟ من باور نمی کنم دختر!. ای وای دانش آموزای ما دارن چطور هدر میرن؟
گوشیم رو زیر میز گرفتم دستم و اینستاگرام چک میکردم معافی هم فک می کرد از شرمندگی سرم پایین.
بالاخره سخنرانیش که تمام شد رفت بیرون تا دبیر وارد کلاس بشه عاخه ناظم هم ناظمای قدیم تو چی کار داری نمره من چند میشه؟
مطهری هم تشریف آورد و تا تونست درس داد. بابا من همه اینا رو بلدم فقط سر امتحان حالم بد شد نتونستم خوب جواب بدم.
اگه هر معلمی به جز مطهری بود کلاس تقویتی نمی اومدم.
عاخه ننگ از این بیشتر که قاطی بچه تنبلا بیای کلاس تقویتی؟…
مطهری: بهار؟ چرا سرت ایقد پایینه؟ تابلو این طرفه اگه درست به درس گوش ندی باید تا آخر سال همه کلاس تقویتی ها در خدمتت باشیم. هر دانش آموز زرنگی ممکن یه مبحث از کتاب براش مشکل باشه بخصوص فیزیک که درس پایه و خیلی مهمی است.
وای خدا! این الان نمره من را به رخم کشید؟ هوف… بابا من کاملا اتفاقی سر امتحان حالم بد شد. اه. مطهری به تابلو اشاره کرد یعنی بیا سوال رو حل کن.
تو راه نیمکت تا تابلو نگاش کردم آسون بود یه ماژیک از رو میز مطهری برداشتم و با دوتا دو دو تا چهار تا حل شد. دور جواب به عادت همیشگیم دایره کشیدم. داشتم یه دور دیگر چکش میکردم خرابی نداشته باشه که…
مطهری: آفرین بهار جان ببین یکم تمرکز داشته باشی امتحان بعد نمره خوبی میگیری حالا به نظر خودت امتحان بعد روت حساب کنیم؟ بیست ایشالله؟
با رویی خوش و لبخندی از سر رضایت گفتم: بله خانوم امتحان بعد کم تر از نوزده، بیست نمی شم.
خیلی به قیافه اش که چه حالتی می خواد بگیره دقت نکردم. بر گشتم سر جام و اصلا به پچ پچ های بچه ها کاری نداشتم که راجع به چی حرف میزنن؟بعد از کلاس بچه ها می خواستن برن بگردن و من بهشون قول داده بودم باهاشون برم بین راه بیشتر آیدا فک می زد و ساناز جوابش را می داد. نازی هم اصولا ساکت و آروم بود.
دوس پسر نداشت و عاشق احسان پسر عموش بود ولی احسان محلش نمی داد. هر بار می اومدیم بیرون برا احسان هم یه چیزی می گرفت ولی جرات نداشت بهش بده. با همه، رابطه خوبی داشت من دوسش دارم. خودشو تو دل کل مدرسه جا کرده.
نا خواسته زل زده بودم بهش و بعد از پاره شدن رشته افکارم متوجه شدم زل زده به یه کت شلوار مشکی اسپرت تن مانکن تو مغازه.
من: می خوای ول خرجی کنی کت شلوار بگیری؟ کار از ساعت و انگشتر و ادکلن و ست چرم گذشته؟
انگار تو فکر باشه تکونی خورد و گفت: نه!… بلوز و کت شلوارش را احسان داره کراواتش را بخرم ست کامل میشه. ببین کراواتش رو شل بسته چه خوشگل شده.
من: نازی جون. عزیزم. مگه تو میتونی بهش بدی؟
نازی: آره فردا شب تولدشه ما هم دعوتیم با چند تا از کادو های دیگه میدم بهش.
اینقدر با ذوق می خندید و از تولد می گفت که فقط بهش لبخند زدم. نازی میگه عشق شیرین مثل عسله هم زمان تلخه عین کاکائو ۹۹ درصد. هیجان داره و در عین حال یه آرامش وصف نشدنی بهت میده. حرفاش خنده دار بود ولی خودش با تمام وجود به این عشق ایمان داشت. امیدوارم به عشقش برسه.
آیدا: وا شما اینجایین؟ ای بابا اینجا چی کار میکنین؟ می دونین ما چقد رفتیم جلو بعد دیدیم نیستین دوباره برگشتیم؟ به چی نگا میکنین؟ ای بابا… نازنین تو باز می خوای واسه احسان کادو بخری؟ روت میشه باز هم کادو بخری؟ تو که بهش نمیدی. یه ذره عشوه و ناز خرکی هم نمی ریزی پسره نتونه چش ازت برداره حاظر هم نیستی…
دیگه داشت زیادی شورش را در می آورد هر چی هم من اشاره میکردم که نگه گوش نمی داد وسط حرفش گفتم: وای آیدا چقد حرف میزنی؟ همش هم چرت و پرت. اه بسه دیگه تو و ساناز برین خریداتون را بکنین من و نازی هم می آیم.
ساناز سکوت کرده بود ولی با چشاش داشت نازی بدبخت را از خجالت آب میکرد.
نازی: خوب راس میگه… من یه ذره جربزه ندارم. بهش بگم اونوخ اینهمه ادعای عاشقی دارم.
اشک گوشه گونه اش را با انگشت شستم گرفتم و زمزمه کردم: ایندفه فرق داره. ایندفه تولدشه اگه بهش کادو ندی چی؟ هوم؟ زشت نیس؟ ببین کرواته چقد شیکه! بریم بخریمش؟
لبخند که دوباره نشست رو لبش موهای خرمایی لختش که از گوشه مقنعه اش زده بود بیرون رو چپوندم تو مقنعه اش لبش رو گزید. گوشه های چادرش رو جلوتر کشید. می ترسید از عشقش با کسی حرف بزنه. خانواده متعصبی داشتن ولی مادر و خواهر خیلی مهربون و خون گرم بودن.
نازی: بریم بخریمش؟ همین خوبه دیگه؟
دستش را از رو چادر گرفتم کشیدم اون هم تقریبا دنبالم دوید تو مغازه. رفتیم سمت کروات ها نازنین یکی یکیشان را با دقت نگاه میکرد بالاخره یه کروات مشکی با خطوط سفید انتخاب کرد نازی رفت بخرش و من با صدای زنگ گوشیم ازش جدا شدم.
آیدا: الو بهار؟ عاغا مون اومده دنبالم ساناز هم می خواد با دوستش بره شما چی کا می کنین؟
من: ما هم خودمون می ریم شما راحت باشین.کلی بوس بوس و دوستت دارم کرد و بالاخره رضایت داد قطع کنه.منتطر تاکسی بودیم و تا تاکسی بیاد داشتیم با هم حرف می زدیم
نازی:بهار!…تو که عاشق نشدی…..
زنگ گوشیش نذاشت حرفش رو کامل کنه. با کلافگی گوشی رو برداشت و نگاش رو دوخت به صفحه اش ولی بعد کلافگی در کار نبود سراپا شده بود علامت تعجب. دست پاچه بود نمی دونست چی کار کنه فقط با لکنت گفت: ب… بها… ر… خودش… احسانه… زنگ زده به من…
برعکس اون من خندیدم و با ابرو به گوشیش اشاره کردم.باید گوشی رو جواب بده. شاید کمی از آشفتگی روحیش کم شه..
با صدای نازک و معصومش جواب داد_: الو… سلام… مامان اینا خونه نیست که جواب بدن… گوشی شون هم شاید سایلنت باشه… فردا؟… آره زن عمو صبح زنگ زد…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان منم اون مترسکی که… اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مرد مجهول

$
0
0

عنوان رمان:مرد مجهول

نویسنده:Setareh zia

تعداد صفحات پی دی اف:۲۵۷

تعداد صفحات جاوا:۱۷۱۹

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:داستان در مورد دختری است به نام رویا که در کتابخانه ای مشغول به کار است. مدتی است که مورد تهدید شخصی ناشناس است. این شخص با اهدافی نامعلوم سعی دارد رویا را تحت تسلط خود بگیرد. تا این که…

 

 

آغاز کتاب:
وسایلش را داخل کیفش قرار داد و پس از خداحافظی از مادرش از خانه خارج شد. اتومبیلش را از پارکینگ خارج کرد و به سمت محل کارش حرکت کرد. دو سالی می شد که در یک کتابخانه مشغول به کار بود. عاشق کارش بود. از خواندن کتاب ها لذت می برد. با عشق آن ها را ورق می زد؛ با عشق نامشان را وارد رایانه می کرد؛ با عشق آن ها را در قفسه ها جای می داد. صبح ها زودتر از حد معمول می آمد و عصرها دیرتر از همه به خانه بازمی گشت. این همه عشق و علاقه اش به کتاب ها، دوست و همکارش سمانه را عاصی کرده بود. او نمی توانست علاقه ی بیش از حدش را به کتاب ها درک کند. مدام به او خرده می گرفت؛ اما رویا در جوابش با خونسردی لبخند می زد که حرص سمانه را بیشتر در می آورد. سمانه دوست خوبی برای او بود؛ اما نه تا حدی که بتواند با او درددل کند و رازهای زندگی اش را برای او بازگو کند. آری… او هم رازهایی داشت؛ رازهایی که موجب بی اعتمادی اش شده بود…
عمیق مشغول خواندن کتابی بود که با برخورد جسمی بر سرش شوک زده از جا برخاست. با دیدن سمانه و کیف در دستش، از خشم سرخ شد؛ اما قبل از این که داد و فریاد راه بیندازد، سمانه با لودگی گفت:« آروم باش عزیزم. این جا، یعنی عشقکده شما باید غرق در سکوت باشه. یادت که نرفته؟»
رویا کتابی را که در دستش بود، بالا برد تا بر سمانه بکوبد که سمانه ادامه داد:« اِ اِ اِ… خانم! اونی که دست شماست معشوقتونه. چطور دلتون میاد همچین رفتار شرم آوری باهاش داشته باشید؟ مگه خدای ناکرده چماقه؟»
رویا از خشم منفجر شد:« سمانه!»
سمانه بلند بلند خندید و پشت میزش سنگرگرفت.
در همان حال گفت:« غلط کردم. تو خون خودتو کثیف نکن.» رویا که حالا خنده جای خشمش را گرفته بود، کتاب را روی میز قرار داد، زیر لب « دیوانه ای » نثار سمانه کرد و پشت میزش نشست. سمانه هم که دید همه چیز امن و امان است، بلند شد و پشت میزش نشست. با ورود دختر جوانی به کتابخانه شوخی و خنده شان به پایان رسید و حالا هرکدام مشغول انجام کاری بودند.
***
رویا مشغول وارد کردن اسامی کتاب های جدید بود که لرزیدن تلفن همراهش، نشان از زنگ خوردنش داشت. اسم کتاب را وارد کرد و نگاهی به گوشی اش انداخت. با تعجب به صفحه موبایلش چشم دوخت. مگر امکان داشت؟! چطور ممکن بود از سوی مخابرات هیچ شماره ای روی صفحه نیفتد؟! یعنی گوشی اش خراب شده بود؟ جواب داد:« بله؟» اما صدایی از آن سوی خط نیامد. نگاهی به صفحه گوشی اش انداخت و با دیدن تماسی که هم چنان برقرار است، دوباره آن را روی گوشش قرار داد و گفت:« بله؟» تماس قطع شد. رویا، گیج نگاهی دوباره به صفحه انداخت. قطعاً اشتباهی در سیستم مخابراتی رخ داده بود. شانه هایش را بالا انداخت و دوباره مشغول کارش شد.
پس از وارد کردن اسامی، آن ها را در قفسه ها جای داد. سپس دوباره پشت میزش نشست و به ادامه ی مطالعه ی کتابش پرداخت. بار دیگر گوشی اش لرزید. نگاهی به صفحه اش انداخت. باز هم شماره نیفتاده بود! مگر امکان داشت؟! شاید هم داشت و او خبر نداشت. جواب داد:« بله بفرمایید؟» باز هم از آن سوی خط صدایی به گوشش نرسید. حتی صدای نفس کشیدن هم نمی آمد. زمزمه کرد:« مردم آزار.» بعد هم تماس را قطع کرد. با خود گفت:« چیزی که زیاده مزاحم. قدیما لااقل فوت می کردن.» سپس سرش را به نشانه تأسف تکان داد و مشغول ورق زدن کتاب شد.
***
تا دو روز خبری از آن مزاحم نبود؛ اما روز سوم باز هم لرزش گوشی اش و شماره ی نیفتاده، حکایت از تماس همان مزاحم داشت. بهترین کار جواب ندادن بود. رو به گوشی اش گفت:« این قدر زنگ بزن تا از نفس بیفتی.» اما دیگر تماسی گرفته نشد. رویا نفس آسوده ای کشید و با خودش گفت:« چقدر مردم بیکارنا.»
سمانه خداحافظی کرد و رفت. او هم وسایلش را داخل کیفش قرار داد و پس از قفل کردن در کتابخانه، به سمت اتومبیلش رفت. پس از دوبار استارت زدن، ماشین روشن شد و حرکت کرد.
نیمی از مسیر را رفته بود که متوجه شد اتومبیل سفید رنگی از اول مسیر به همراهش می آید. کمی مشکوک شد؛ اما بعد با خنده سرش را تکان داد و با خودش گفت:« حالا انگار چه آدم مهمی هستم که بخواد من رو تعقیب کنه. خوب شاید مسیرش اینوری باشه. منم خیالاتی شدم ها.» اما بعد با کمال تعجب می دید که هرکجا که می رود، آن اتومبیل سفید رنگ هم به دنبالش می آید؛ آن هم به طرز محسوسی. راهنما را زد و گوشه خیابان متوقف شد. از آینه به طور نامحسوس آن اتومبیل را زیر نظر داشت. با دیدن اتومبیل سفید رنگ که چندمتر دورتر از او پارک کرد ، هم تعجب کرد و هم ترسید. چرا باید او را تعقیب می کردند؟ آن هم تا این حد محسوس؟ چند دقیقه همان جا ایستاد؛ اما اتومیبل سفید رنگ از جایش تکان نخورد. کم کم ترس داشت بر تمام وجودش غالب می شد. مشخص بود که می خواهند به او نشان دهند که دنبالش هستند. ولی چرا؟ نه خصومتی با کسی داشت و نه پول و ماشین آن چنانی داشت. از کتابخانه حقوق اندکی می گرفت و ماشین قراضه ای هم داشت که هر لحظه امکان داشت او را وسط خیابان متوقف کند. خسته شد و ماشین را به حرکت در آورد. در کمال تعجب دید که ماشین سفید رنگ دیگر به دنبالش نمی آید. پس حتماً اشتباه کرده بود. جز این فکر دیگری نمی توانست بکند.
وارد خانه که شد، مادرش را صدا زد. صدای او را شنید که از اتاق خواب بلند آواز گفت:« رویا؟ بیا این جام.»
رویا درب اتاق خواب را گشود و داخل شد. مادرش چمدانی برداشته بود و مشغول جمع کردن وسایل پدرش بود.
وقتی نگاه خیره ی رویا را دید، گفت:« پدرت برای یه ماه می ره مسافرت کاری. دارم وسایلش رو جمع می کنم.»
رویا کلافه گفت:« ای کاش می شد یه کار بهتری پیدا می کرد. این که نشد کار. دائم توی سفره.»
مادرش آهی کشید و گفت:« والله چی بگم. خودت که می دونی این کار رو هم به سختی پیدا کرد. هرچی باشه از گرسنگی کشیدن که بهتره. به خدا من هم طاقت دوریش رو ندارم.»
رویا متأثر سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد. قبل از این که به چیزی فکر کند صدای زنگ موبایلش بلند شد. بی حوصله گوشی را از داخل کیفش بیرون کشید و به صفحه اش نگاهی انداخت. با حرص موبایل را روی تخت پرت کرد و گفت:« اینم دلش خوشه. خوشی زده زیر دلش با خودش می گه چی کار کنم چی کار نکنم، مزاحم مردم بشم.»
بی رمق روی تخت دراز کشید و سعی کرد بخوابد؛ اما صدای موبایلش که حاکی از آمدن پیامی بود، آرامشش را برهم زد. با حرص گوشی اش را برداشت. پیام آمده بود؛ اما شماره ای مشخص نبود. چطور می شد شماره مشخص نباشد؟ آن را باز کرد.
نوشته شده بود:« جواب دادن یا ندادن تو اهمیتی نداره. فقط این رو بدون که نمی تونی سرم کلاه بذاری.»
چشمانش گرد شد. منظورش چه بود؟ اصلاً او چه کسی بود؟ یعنی اشتباه شده بود؟! مگر می شد تماس های گاه و بی گاه و حالا هم این پیامکی تصادفی بوده باشند؟ ذهنش رفت به سراغ اتومبیل سفید رنگ. یعنی آن اتومیبل هم به همین تماس ها مربوط بود؟ رویا سر چه کسی را کلاه گذاشته بود که خود خبر نداشت؟ اصلاً مگر او با چند نفر در ارتباط بود؟ شماره اش را به غیر از پدر و مادرش و سمانه کسی نداشت. شاید واقعاً اشتباهی رخ داده بود. نمی توانست از فرستنده پیام بپرسد که کیست و منظورش چه بوده است؛ چون شماره ای نداشت که بتواند به آن پیامی بفرستد یا تماسی بگیرد.
تا شب مدام فکرش درگیر بود. حتی به این فکر کرده بود که شاید سمانه خواسته او را اذیت کند؛ اما بعد این فرضیه را بعید دانست؛ چون سمانه اگر می خواست او را سرکار بگذارد نهایتش شماره اش را عوض می کرد؛ اما حالا شماره ای نمی افتاد. این برایش خیلی عجیب بود. حتی رفتارها و کارهای خودش را هم بررسی کرده بود. با مردم هم به غیر از رد و بدل کردن کتاب، مراوده ی دیگری نداشت. پس چگونه می توانست سر کسی را کلاه گذاشته باشد؟ حتماً اشتباهی رخ داده بود؛ اما چرا دنبال او بودند و با او تماس می گرفتند؟ از این همه فکر و سوال بی جواب مغزش در حال انفجار بود. آخر شب بود که بالاخره توانست بخوابد.
***
صبح روز بعد کتابی را که از کتابخانه به امانت برده بود، برداشت و از خانه خارج شد. سوار اتومبیلش شد و استارت زد؛ اما روشن نشد. چند بار دیگر هم استارت زد؛ اما روشن نشد که نشد. می دانست بالاخره این اتومبیل از کار می افتد. خوب شد که وسط خیابان نبود. با حرص کیفش را برداشت و از اتومبیل خارج شد. حالا باید سر خیابان به انتظار تاکسی می ماند. یک تاکسی عبور کرد؛ اما پر بود. منتظر تاکسی بعدی بود که ماشین سفید رنگی جلوی پایش ایستاد. قبل از هر فکر و عکس العملی، صدای شخصی را از پشت سرش شنید که تهدیدآمیز گفت:« بدون این که توجه کسی رو جلب کنی سوار شو.»
احساس می کرد هرلحظه روح از بدنش خارج می شود.
قبل از آن که دهان باز کند، دوباره صدای او را شنید:« یک کلمه حرف بزنی قول نمی دم سالم بمونی.» بعد هم در ماشین را گشود و او را به داخل هل داد. خودش که سوار شد، درها توسط قفل مرکزی، قفل شدند. شخصی که پشت فرمان نشسته بود، با سرعت زیاد حرکت کرد. رویا که انگار تازه داشت به عمق فاجعه پی می برد، خواست فریاد بزند که به وسیله ی دستمالی که روی بینی و دهانش قرار گرفت، بیهوش شد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مرد مجهول اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

دانلود رمان مانده ام جذبت کنم یا دفعت کنم

$
0
0

عنوان رمان:مانده ام جذبت کنم یا دفعت کنم

نویسنده:asiyeh69

تعداد صفحات پی دی اف:۳۰۸

تعداد صفحات جاوا:۱۰۶۱

منبع:سایت نودهشتیا

 

منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)

 

خلاصه:دختری که همانند اسمش غوغا کرد…..دل کند از صاحب آسمان و زمین…..پا کوبید و لج کرد……از همه چیز گذشت…. به خیالش اوم هم دل میکند از بنده اش…..فراموش کرد به خیال اینکه فراموش شده…. نمی دانست نزدیکتر از رگ گردن به اوست…..وابسته تر از نفس…..غرید…بارید…. تا آرام گیرد…باریدن چشمانش دل یخ زده ای را آرام کرد….عاشق کرد….و باز هم در اخر….خدا بیدار است…..

 

 

آغاز کتاب:
ـ ۱۰%…..۲۰%……۵۰%……error!
ـ لعنتی!
دومین لب تاپم هم خورد شد.!
مرسی اعصاب…
از روی تخت پریدم پایین .
یه لیوان آب خنک حداقل داغیه آمپرمو کم میکرد…!
ـ آخیش…. واقعا برای خودم متاسفم … بی اعصابیم داره عود میکنه..!
باز صدای موبایلم در اومد… این موزیک مخصوص ترنم بود..!
ملودی پت و مت…!
ـ جونم…
ـ غوغا؟
صداش مثه مته میمونه … خاک تو سر سهراب با این دوس دخترش..!
ـ هو…چته؟ چه خبرته؟ بابا اون ولوم رو بده پایین ، جانباز شدم..
ـ مگه این داداش خل و چل تو میزاره؟ باز گوشیش خاموشه
ـ جون؟ ببینم در همه ی موارد خل و چله دیگه؟ بعدشم مگه من gps سهرابم؟
ـ نه والا… پسر به این باحالی ندیدم ولی با این کاراش دیوونم میکنه…
ـ عزیزم مگه تو قبلا عاقل بودی؟
ـ غوغا
ـ یامان…چته؟ به خدا گوشم داغون شد….
ـ خو اذیت نکن دیگه
ـ مگه مریضم؟ در ضمن نمی دونم سهراب کجاست
“پایان تماس ” رو لمس کردم… کم اعصابم ریزه اینم قشنگ میره روش!…
دو تا نفس عمیق کشیدم تا جیغ جیغ های دوس دختر خله خان داداشم رو هضم کنم..!
به طرف اتاق راه افتادم … وارد اتاق شدم … باز سگ شدم..!
چشمم به لب تاپ درب و داغونم افتاد.. کلا مانیتورش خورد شده بود…
اَه… لعنتی …
این پروژه دم به دقیقه داره برام خرج میتراشه….
گوشی رو از جیبم در آوردم شماره ی رستاک رو گرفتم…
ـ جانم خانومی…
صد بار بهش گفتم اینقدر خز جوابمو نده ولی کو گوش شنوا….
ـ چند بار بگم مثل آدم جواب بده؟
ـ اوه… اوه… توپت پره… نزنی آش و لاشم کنی….؟!
چشمام رو با حرص میبندم و دوتا نفس عمیق دیگه میکشم تا بتونم مثل آدم با دوس پسرم حرف بزنم..
نفس رو پر صدا دادم بیرون….
یه ذره حالمو بهتر کرد…
ـ ببین تا شب یه لب تاپ برام بفرست…
ـ بازم؟ دِ آخه دختر این نرم افزار چی داره که اینقدر داری روش مانور میدی؟
بازم حرفای صدمن یه غازشو داره شروع میکنه….
اوف…..
ـ رستاک…
ـ جانم…
ای جانمو کوفت….
ـ میاری یا نه؟
ـ باشه به شرط اینکه بعدش دوس پسرتو دریابی…!
باز شِر و وراش شروع شد….
گوشی رو قطع کردم…
اصلا حوصله ی دری وری گفتن هاشو نداشتم…
گوشیم زنگ خورد…
حوصله نداشتم زدم رو اسپیکر و روی صندلی روبه روی میز کنسولی نشستم و لاک مشکی رو باز کردم و شروع کردم به زدن لاک روی ناخنام…
ـ الو…
ـ گوش میدم ولی اگه بخوای بی ربط حرف بزنی …
نذاشت حرفمو بزنم ، مثل مترسگ سر جالیز ابراز وجود کرد…
متنفرم از این کار….
ـ باشه بابا…. حالا من یه شکری خوردم به دل نگیر….ببخشید عزیزم… منو ببخش؟
ادای عق زدن رو در آوردم و با جفت دستام روی هوا فرضی زدم توی سرش…
خاک تو سرت مثلا مردی…
یه ذره ابهت خرج کن…!
ـ خیلی خب شب بیا شام خونه. لب تاپم یادت نره…
ـ باشه عزیزم…
ـ فعلا…
گوشیم رو قطع کردم…
مشغول لاک زدن شدم ..
ارامشی که از لاک زدن ناخنام نصیبم میشد رو هیچ کاری توی دنیا نمی تونست جبران کنه…
تمام ذهنم مشغول اون نرم افزار بود….
تقریبا شش ماهه که دارم روش کار میکنم…..
اما هر بار که تموم میشه و امتحانش میکنم به یه مشکل جدید بر میخورم….
اما هر بار مصصم تر از همیشه میرم سراغش …..
الکی که نیس بهم میگن غوغا !
هر چیزی رو بخوام به دست میارم……

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته دانلود رمان مانده ام جذبت کنم یا دفعت کنم اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.

Viewing all 26 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>