عنوان رمان:ملکه عشق
نویسنده: نگین.ب
تعداد صفحات پی دی اف:۵۳۴
تعداد صفحات جاوا:۲۸۱۷
منبع:سایت نودهشتیا
منتشر شده برای کامپیوتر(pdf)، موبایل(java)، اندروید(apk)، اندروید؛ تبلت؛ آیفون؛ آیپد(epub)
خلاصه:باران و مارال(دخترخاله و دوستش)دنبال کار می گردن.با کمک فربد(داییش)،تو شرکت دوستش استخدام می شن.قرار می شه روز بعدش برن برای مصاحبه.باران و دوستاش(مارال و رها)،تصمیم می گیرن یه سر برن پارک ساعی و دوری بزنن.پای باران رو پله ها لیز می خوره و یه بنده خدای چشم عسلی،رو هوا می گیردش.روز بعد می ره شرکت و متوجه می شه رئیس شرکت،همون پسری که تو پارک دیده.اون پسر هم با دیدن باران تعجب می کنه ولی زود خودشو جمع و جور می کنه.شاهین پسر سرسخت و خود رأیی بوده و سر بعضی از مسائل با باران بحث می کرده.باران با ساحل(برادرزاده ی شاهین) و پریا هم اتاقی می شه.یه مدت می گذره و شاهین(صاحب شرکت)،تصمیم می گیره با سیما ازدواج کنه.بعد از ازدواج سیما و شاهین،رابطه ای دوستانه بین باران و سیما و شاهین شکل می گیره.روزی باران می ره خرید و شاهینو با یه دختر می بینه ولی نمی دونسته که…
آغاز کتاب:
خیلی وقت بود که در به در دنبال یه کار مناسب می گشتیم… من و دختر خالم مارال که یکی از بهترین دوستام بود… کاری که با رشته ی تحصیلیمون جور دربیاد،ولی کو کار؟؟اگه دیدینش سلام منم بهش برسونین…بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن،قرار شد که فربد با یکی از دوستاش که شرکت مهندسی داشت درباره ی من و مارال صحبت کنه…
منتظر تماسش بودم… با صدای تلفن از جام پریدم…با دو خودمو به تلفن رسوندم…
من:بله؟
صدای فربد رو شنیدم که داشت تند تند واسه خودش حرف می زد…
فربد:هی ولوله…کارتون جور شد،هم تو و هم مارال…با شاهین حرف زدم… قبول کرد استخدامتون کنه…به مارالم خبر بده…شب میام خونتون مفصل برات توضیح می دم…الان سرم خیلی شلوغه…فعلا…
بدون این که اجازه ی حرف زدن بهم بده،قطع کرد…
خیلی خوشحال شدم…بالاخره این فربد یه کار مثبت تو کل زندگیش انجام داد…
بلند داد زدم:مامان……کارمون درست شد…
صدای مامانو از اتاق شنیدم:فربد بود؟
من:اره…خود بی خاصیتش بود…
یادم افتاد که بدون خداحافظی قطع کرده…پسره ی بی ادب…من که اصلا به این عتیقه نرفتم…برای چی میگن حلال زاده به داییش میره؟!!
می دونستم سرش با یکی از دوستای مونثش گرمه و به خاطر همین زود قطع کرده…می دونست اگه بهم خبر نده،بد جور بهش گیر میدمو دست از سر کچلش برنمی دارم…
گوشیو برداشتمو رفتم تو اتاقم…به خونه ی مارال اینا زنگ زدم…یه بوقم نخورده بود که مارال جواب داد…
مارال:بنال ببینم چی میگی…
من:سلام خانوم…چته؟چرا پاچه میگیری؟
مارال:علیک…از صبح تا حالا منتظر زنگ این فربدم…
من:به من زنگ زد…
مارال:آره؟؟…خب جون بکن زودتر بگو دیگه…حالا چی شد؟
من:دوستش قبول کرده استخداممون کنه…قراره شب بیاد خونمون…طبق معمول سرش شلوغ بود…تو هم پاشو بیا اینجا…می خوام به رها زنگ بزنم تا بریم یه دوری بزنیم…
مارال با خنده گفت:اون که همیشه سرش شلوغه…باشه،میام…من پشت خطی دارم…بای…
من:زبان فارسی را پاس بدار…بدرود عزیزم…بدرود…
بعد از صحبت کردن با مارال،به رها زنگ زدم…من و رها ومارال از همون ۷-۸سالگی یه اکیپ سه نفره بودیم…
جلوی اینه وایسادمو شروع کردم به حرف زدن با خودم…یعنی من ازپس کار برمیام؟؟…چرا که نه…خیر سرت۲۴سالته…خجالت بکش دختر…امثال تو واسه خودشون یه پا مدیرن…خدارو شکر به سرتم زده و داری با خودت حرف میزنی…پاشو برو امادشو…پاشو که الان رها و مارال میان…
بعد از چند دقیقه اماده شدم…از تیپ خودم خوشم اومد…مانتوی طوسی که تا بالای زانوم بود…شلوارجین خاکستری…شال سفید…زیاد اهل ارایش نبودم،برای همین فقط رژ زدم…
از اتاقم خارج شدم و مامانو صدا زدم…
من:مامان؟
مامان:جانم؟
من:با رها و مارال می ریم بیرون یه دوری بزنیم…خداحافظ…
مامان:باشه…مواظب خودت باش…
در همین حین صدای اف اف اومد…رها و مارال بودن…سریع جواب دادمو گفتم:بالا نمیاین؟
رها:نه…
من:ماشین اوردین؟
رها:اره…من اوردم…زود باش بیا پایین…
من:اومدم…
کفشامو پوشیدم و خیلی سریع از پله ها پایین رفتم…درو باز کردم…دیدم رها یه پاشو به در ماشین تکیه داده و داره دست به سینه نگام میکنه…مارال هم دستشو گذاشته بود رو سقف ماشینو داشت نگام می کرد…
من:خوشگل ندیدین؟…زیاد که منتظر نموندین؟…درسته؟
رها:خوشگل که جلوت وایساده…نه…چطورمگه؟
من:اخه ژست هردوتون مثه این علافا و بی حوصله هاست…انگار زیادی منتظر موندین و علف زیر پاهای مبارکتون سبز شده…
مارال:برو بابا…
من:الان معنی این بروبابا چی بود؟
قبل ازاین که مارال جوابمو بده،رها گفت: بچه ها سوارشین…ادامه ی بحث برای تو ماشین…
رها پشت فرمون نشست و مارال بغل دستش.منم عقب نشستم.بعد از این که حرکت کردیم،رها گفت:خب بچه ها کجا بریم؟خرید که ندارین؟گرسنتون که نیست؟
من و مارال نگاهی بهم انداختیم و هردو گفتیم:نه.
من:بریم پارک ساعی.موافقین؟
مارال:من که موافقم.تو چی رها؟
رها:منم همین طور.
از تو آینه به چهره ی رها خیره شدم.خیلی دوسش داشتم.رها دختر لاغری بود که قد متوسطی داشت.پوست جوگندمی و صاف.موهای مشکیه کوتاه.چشماش خیلی ناز بود.با اون چشمای سبزش دل آرینو برده بود.
اسم نامزد رها آرین بود.پسر یکی از دوستان باباش که از چندسال پیش به هم علاقه مند شدن…حدود دو ماهی میشد که به هم محرم شده بودن…بین ما سه تا فقط رها نامزد داشت…
نوشته دانلود رمان ملکه عشق اولین بار در پاتوق رمان | دانلود کتاب و رمان پدیدار شد.